قســـــم به عشـــــق

190
رمانهای کامل و همخونه ای لطفارمانهارو حتی باذکر منبع واسم نویسنده هم بهیچ عنوان #کپـی یا #فــایل نکنید که رسماپیگرد قانونی دارد @FATEME_SOODY نویسنده
قســـــم به عشـــــق
68
🌸💫✨🌸💫✨🌸💫✨🌸 #رمان_فقط_چشمهایش(چاپی) #به_قلم_فاطمه_ســـــودی"آسمان" #قسمت_صدونودوپنجم لینک پرش به قسمت اول👇 https://t.me/FATEME_SOODY/228 بدون اینکه بیرون بره کمی بلند گفت: دختره‌ی بی‌تربیت که اصلا شبیه آدمم نیستی! با این زبونت پسر منو از راه بدرش کردی و براش نقشه ها کشیدی اینجوری دنبال خودت راهش انداختی نه؟ فکر نکن من مُردم و اجازه میدم پسرم لحظه ای بهت فکر کنه که حالا بخواد تورو زن زن ...
قســـــم به عشـــــق
69
م پوشی، عشق یعنی دست بدست هم دادن و از غمهای همدیگه کم کردن. الانم لطف میکنی و تا بزور سوار ماشینم نکردمت خودت سوار میشی و ساعتی مهمونم هستی که دیگه کم مونده از دستت داد بزنم و خیابون رو بهم بریزم. و ساعتی بعد بود که با اصرارهای فهام که بازومو گرفته محکم بطرف ماشینش برده بود پشت میزی در کافی شاپ نشسته بودیم و من جرعه ای از قهوه ی داغم رو میخوردم بلکه گلوم خیس بشه. فهام که نگاهش از صورتم کنار نمیرف ...
قســـــم به عشـــــق
65
#رمان_نیمه_ی_جانم💋 (لعنتی ترین عشق دنیا)💙 #به_قلم_فاطمه_سودی #قسمت_پنجاه_وششم https://t.me/FATEME_SOODY/31862 🌸میانبر قسمت اول رمان نگاهم به دست مشت شده ش افتاد که داشت بشدت فشرده میشد و حالا بالا هم میومد. با تمسخر سری تکون دادم و گفتم: آره دیگه، هرکاری دل بدمصبتون خواست کردید و مردم رو به بازی گرفتید، حالا جیش کردن توی رختخوابتون بس نبود جناب زند، چایی شیرین هم میخواید نه؟ تمام کارهاتون ...
قســـــم به عشـــــق
66
🌸💫✨🌸💫✨🌸💫✨🌸 #رمان_فقط_چشمهایش(چاپی) #به_قلم_فاطمه_ســـــودی"آسمان" #قسمت_صدونودوچهارم لینک پرش به قسمت اول👇 https://t.me/FATEME_SOODY/228 دوسه روز از ماجرای باغ گذشت و من حتی نفهمیدم منصور چی میخواست بهم هدیه بده! ولی از جعبه ش مشخص بود باید چیزی در حد مدال باشه! بحدی عشقمو دوستش داشتم اندازه ای براش متصور ...
قسمت 194
قســـــم به عشـــــق
64
🌸💫✨🌸💫✨🌸💫✨🌸 #رمان_فقط_چشمهایش(چاپی) #به_قلم_فاطمه_ســـــودی"آسمان" #قسمت_صدونودوسوم لینک پرش به قسمت اول👇 https://t.me/FATEME_SOODY/228 اونروز از کلاس خیاطی چیزی نفهمیدم و فقط دلم میلرزید. از یه طرف هم میترسیدم چیزی بگوش مامانم برسه که منو درجا بدون سوال و جواب میکشت! فکر کنم با بافه‌ی موهام خفه‌ام می‌کرد لااقل ...
قسمت 193
قســـــم به عشـــــق
65
🌸💫✨🌸💫✨🌸💫✨🌸 #رمان_فقط_چشمهایش(چاپی) #به_قلم_فاطمه_ســـــودی"آسمان" #قسمت_صدونودوسوم لینک پرش به قسمت اول👇 https://t.me/FATEME_SOODY/228 اونروز از کلاس خیاطی چیزی نفهمیدم و فقط دلم میلرزید. از یه طرف هم میترسیدم چیزی بگوش مامانم برسه که منو درجا بدون سوال و جواب میکشت! فکر کنم با بافه‌ی موهام خفه‌ام می‌کرد لااقل زحمت بافتنشم هدر نرفته باشه! وقتی وارد کوچه شدم منصور جلوی ساختمون ایستاد ...
قســـــم به عشـــــق
53
🌸💫✨🌸💫✨🌸💫✨🌸 #رمان_فقط_چشمهایش(چاپی) #به_قلم_فاطمه_ســـــودی"آسمان" #قسمت_صدونودوچهارم لینک پرش به قسمت اول👇 https://t.me/FATEME_SOODY/228 دوسه روز از ماجرای باغ گذشت و من حتی نفهمیدم منصور چی میخواست بهم هدیه بده! ولی از جعبه ش مشخص بود باید چیزی در حد مدال باشه! بحدی عشقمو دوستش داشتم اندازه ای براش متصور نبودم. فکر میکنم منصور هم منو خیلی دوست داشت. چون از نگاه مغرورش میشد همچی رو ...
قســـــم به عشـــــق
58
بگذره روزهایی که روز من نیست و لحظه به لحظه دارند با روح و روانم بازی می کنند! بالاخره روز منم میاد به امید خدا... فهام که سرخی کمرنگی بصورتش دویده بود غرید: درسته اینهمه خرابم میکنی، ولی باور کن ارزشش رو داری و من بازم عاشقتم. درِ کتابفروشی لحظه ای باز شد و صاحبش بیرون اومد. رو بمن گفت: خانم مشکلی که پیش نیومده؟ دست فهام از بازوم کنده شد و با جدیت جواب داد: نه خیر نگران نباشید خانم غریبه نیستند ...
قســـــم به عشـــــق
57
#رمان_نیمه_ی_جانم💋 (لعنتی ترین عشق دنیا)💙 #به_قلم_فاطمه_سودی #قسمت_پنجاه_وپنجم https://t.me/FATEME_SOODY/31862 🌸میانبر قسمت اول رمان آخرین روزهای دانشگاه بود و فرجه ی امتحانات داشت شروع میشد. با تمام دلتنگی هایی که سعی میکردم بنحوی محارشون کنم کلاسهامو می گذروندم. اما راستش دل و روحم برای دیدن خونه ی مقتدر پرواز میکرد و دلم فضای آرامش رو میخواست. فهام هم بدون به دل گرفتن بی توجهی هام، گا ...
قســـــم به عشـــــق
60
🌸💫✨🌸💫✨🌸💫✨🌸 #رمان_فقط_چشمهایش(چاپی) #به_قلم_فاطمه_ســـــودی"آسمان" #قسمت_صدونودودوم لینک پرش به قسمت اول👇 https://t.me/FATEME_SOODY/228 بدون اینکه چیزی بگم ترکش کردم و خودمو با چشمانی اشکآلود ولی دلی خوشحال و سبکبال و عاشقتر به کلاسم رسوندم که کلی هم از وقتش گذشته بود. اونشب دونه های تسبیح که سفید و طرحدار، درشت و بزیبایی توی چشم بودند رو نگاهی کردم و اصلا دلم نمیومد و راضی نبودم بعد ...
قســـــم به عشـــــق
61
منتظرم، چون نیمه ی مقتدری، نیمه ی فهامی، نیمه ی جانش، نیمه ی جانم. و من تو را با تمام توان و وجودم، با تمام قلبم از خدا خواسته ام و آرزویت را کرده ام. فهام حورا رو، تمام داشته ش رو به تک تک آرزوهاش نشون داده، پس بمانی برام نیمه ی جانم... و آهنگ قشنگی برام فرستاده بود. اصلا جوابش رو هم ندادم. دلم از این یک فقره فهام واقعا گرفته بود که با نیمه ی جانش چه کرده بود. اما شکر حالم خوب بود. آهنگش رو بارها ...
قســـــم به عشـــــق
56
#رمان_نیمه_ی_جانم💋 (لعنتی ترین عشق دنیا)💙 #به_قلم_فاطمه_سودی #قسمت_پنجاه_وچهارم https://t.me/FATEME_SOODY/31862 🌸میانبر قسمت اول رمان فهام دیگه دنبالم نیومد منم دیگه به عقب برنگشتم. آهی بلند کشیدم و ناخواسته لبخندی پر از غم روی لبم نشست. یاد روزی افتادم که مهری با عشق دانشگاهیش دعواش شده بود. وقتی اعصاب داغونش رو دیدم خندان بطرفش خم شدم و گفتم: همیشه دیگران، حتی عشقت رو ببخش. نه بخاطر اینک ...
قســـــم به عشـــــق
60
🌸💫✨🌸💫✨🌸💫✨🌸 #رمان_فقط_چشمهایش(چاپی) #به_قلم_فاطمه_ســـــودی"آسمان" #قسمت_صدونودویکم لینک پرش به قسمت اول👇 https://t.me/FATEME_SOODY/228 فقط بلند گفتم: واااااااااااااااااای ببخشید............ چیکار کردم! درحالیکه زمین رو نگاه می‌کرد گفت: فدای سرت بنفشه جان، فقط یه تسبیح بود شبیه اونم دارم ایرادی نداره! آروم روی زمین نشستم و دونه های پراکنده‌ی تسبیح رو جمع کردم. گفتم: براتون دوباره نخ ...
قســـــم به عشـــــق
58
ریزی و حتی تنبیه هم بکنی... حورا... خواهش می کنم.... نفسی بلند فرو دادم و گفتم: ولی اونجا دیگه بمن تعلق نداره... حورا براش تمومه... باید برم و با خودم کنار بیام... تو هم حورا رو فراموش کن... فهام ایستاد ولی من نایستادم. فقط شنیدم از پشت سرم گفت: به روح مادرم قسم میخورم فراموش کردنی در کار نخواهد بود و تووووو باید صاحبِ خونه ی خودت بشی... اینو توی گوشت فرو کن لجباز... اینو توی گوشت فرو کننننننن بد ...
قســـــم به عشـــــق
57
#رمان_نیمه_ی_جانم💋 (لعنتی ترین عشق دنیا)💙 #به_قلم_فاطمه_سودی #قسمت_پنجاه_ویکم https://t.me/FATEME_SOODY/31862 🌸میانبر قسمت اول رمان همچنان نگاهم بدون پلک زدن به در خونه ی مقتدر دوخته شده بود. لحظه ای سر مقتدر ... نه سر فهام از لای در دیده شد که داشت درهای خونه را باز می کرد. قلبم بحدی شدید می زد که داشت می ایستاد و منم وسط خیابان جان بسر بودم. راستش انگار پاهام به کف خیابان چسبیده بود و ن ...
قســـــم به عشـــــق
60
🌸💫✨🌸💫✨🌸💫✨🌸 #رمان_فقط_چشمهایش(چاپی) #به_قلم_فاطمه_ســـــودی"آسمان" #قسمت_صدونودم لینک پرش به قسمت اول👇 https://t.me/FATEME_SOODY/228 بعداز تموم شدن آهنگ، انگشت لای موهام کردم و سرمو بالا آوردم که داشت خوشحال نگام می‌کرد. از زرنگی و شیطنتش لبخندی روی لبام نشست. اونشب رو به سختی گذروندم و تا ساعت 5.30 روز بعد که از خونه بیرون بیام توی فضا و زمان فقط آویزون بودم. بلوز دکمه دار سفیدی با ...
قســـــم به عشـــــق
57
اه افتادم. نگاهم به آسمان ابری افتاد که احتمال بارندگی هم بود. زمزمه کردم: ببار ای ابر بارونی ببار بر حال زارررررم که از تقدیر تلخم بیقراره بیقرارم... نشستم تا که برگرده زمان دلخوشی ها نیومد و بیشتر شد روزگار ناخوشی ها... غرق در حالم بودم و قدم برمیداشتم. کجا میرفتم رو نمیدونستم اما فقط میرفتم. لحظه ای چشمم به کوچه ی خونه ی مقتدر افتاد که داشتم نزدیکش میشدم. قلبم چنان با ضربان به کوبیدن افتاد که ...
قســـــم به عشـــــق
58
#رمان_نیمه_ی_جانم💋 (لعنتی ترین عشق دنیا)💙 #به_قلم_فاطمه_سودی #قسمت_پنجاه_ودوم https://t.me/FATEME_SOODY/31862 🌸میانبر قسمت اول رمان خانم یاری از جاش بلند شد و صندلیشو نزدیکم گذاشته کنارم نشست. دستشو دور شونه ام انداخته منو بخودش فشرد و گفت: عزیزدلم تمام ماجرا رو از سیر تا پیاز برات تعریف کردم. فقط میخواستیم کاری بکنیم نه سیخ بسوزه نه کباب. می تونستیم کاری کنیم از اول با فهام روبرو بشی و ...
قســـــم به عشـــــق
66
🌸💫✨🌸💫✨🌸💫✨🌸 #رمان_فقط_چشمهایش(چاپی) #به_قلم_فاطمه_ســـــودی"آسمان" #قسمت_صدوهشتادوهشتم لینک پرش به قسمت اول👇 https://t.me/FATEME_SOODY/228 توی فکر بودم و هر چند میدونستم بیفایده هستش، سری به مدرسه زدم. کارنامه ها تا ده روز دیگه هم آماده نمیشد. توی مدرسه یکی دوتا از دوستامو دیدم و باعث شد حالم کمی بهتر بشه! اونا مثل من بیکار خونه ننشسته بودند و در کلاسهای گلدوزی و خیاطی شرکت می‌کردند ...
قســـــم به عشـــــق
62
همچی رو با دلیل و مدرک توضیح بده که چقدر فهام مرد عمل و تکیه گاهی مطمئن هستش که حتی پا پیش گذاشته و خواستگاری هم کرده تا بدونی چقدر هواخواهته. ولی متاسفانه پدر محسن که قلبش ناراحت بود و حالش بدتر شده بود کارش به بیمارستان و عمل باز قلب و غیره کشید که محسن هم به عنوان تنها پسر پدر مادرش، درگیر کارهای باباش شد و نتونست اصلا باهات حرفی بزنه. حتی یادت باشه چند روزی کلاسهاشم کنسل کرد. خلاصه فهام که دیگ ...
قســـــم به عشـــــق
57
آبی تر از آسمان🌸﷽🌸: #رمان_نیمه_ی_جانم💋 (لعنتی ترین عشق دنیا)💙 #به_قلم_فاطمه_سودی #قسمت_چهل_ونهم https://t.me/FATEME_SOODY/31862 🌸میانبر قسمت اول رمان از حرفهایی که پشت سرم گفته بود بیحال خندیدم. اما بیشتر به تمسخر شبیه بود تا خنده. زمزمه کردم: اون دروغگو رو باید به جای نمک، مرگ موش توی غذاش میریختم. اما حیف خیلی دیر فهمیدم کی بود! ماههاست همه جوره با احساساتم بازی کرد... همه جوره... مگه ...
قســـــم به عشـــــق
59
💫🌸💫 💫🌸 💫 رمان 📗"فقط چشمهایش" 📘"آبی تر از آسمان آبی تر از دریا" رو میتونید بطور مستقیم با ۱۰درصد تخفیف و #ارسال_رایگان از خود سایت انتشارات پرسمان بخرید. لینک سایت👇 www.porsemanpress.com پیج اینستاگرام فروشگاه مجازی #انتشارات_پرســـــمان با ۱۰ درصد تخفیف و ✨ارسال رایگان به تمام نقاط کشور👇👇 Instagram.com/Porseman.shop
قســـــم به عشـــــق
57
🌸💫✨🌸💫✨🌸💫✨🌸 #رمان_فقط_چشمهایش(چاپی) #به_قلم_فاطمه_ســـــودی"آسمان" #قسمت_صدوهشتادوهفتم لینک پرش به قسمت اول👇 https://t.me/FATEME_SOODY/228 آروم گفت: باور میکنی هردفعه که به باغچه ها و گلهات فکر می‌کردم احساس می‌کردم اسمت یکی از اون گلها باید باشه که توی حیاط کاشتی! بنفشه هم ازنظرم گذشته بود ولی خب مطمئن که نمیتونستم باشم. به همین خاطر اسمت رو گذاشتم عروس اطلسی ها! این بار من خندیدم و ...
قســـــم به عشـــــق
66
ی و کمی با تمسخر گفت: و من با تبحرم بنظرتون چیکار باید بکنم؟ 👇👇👇👇👇 محسن که لباش بخنده باز بود گفت: والا طبق تجویز دخترعموی گرامیتون، برای اینکه حورا خیالش از طرف سن و سال شما راحت باشه و این شغل رو قبول کنه، شما فهام خان با هنری که بلدید یه عمو مقتدر ۷۰ ساله برای ما درست می کنید و خونه تونو بدست حورا می سپارید همین! فهام درجا از جاش بلند شده گفت: میدونید دارید چی میگید؟ دخترِ صاف و ساده ی ...
قســـــم به عشـــــق
62
#رمان_نیمه_ی_جانم💋 (لعنتی ترین عشق دنیا)💙 #به_قلم_فاطمه_سودی #قسمت_پنجاهم https://t.me/FATEME_SOODY/31862 🌸میانبر قسمت اول رمان در حالیکه بشدت کنجکاو شده بودم آروم بلند شدم و فنجانهامون رو پر کردم. راستش دنیا کمی برام رنگ گرفته بود اما هنوز هم سردرگم بودم و بازم رنجیده. زمزمه کردم: الان می فهمم هر بلایی سرم اومده از طرف دوستان بوده، وگرنه دشمنم اینقدر آمارم رو نداشت. استاد یاری باهام بد تا ...
قســـــم به عشـــــق
67
🌸💫✨🌸💫✨🌸💫✨🌸 #رمان_فقط_چشمهایش(چاپی) #به_قلم_فاطمه_ســـــودی"آسمان" #قسمت_صدوهشتادوششم لینک پرش به قسمت اول👇 https://t.me/FATEME_SOODY/228 بعداز مدتی تصمیم میگرفتم نَرم و خودمو از اینهمه فکر و خیال آسوده کنم. اونموقع دلم کمی آروم میگرفت. ولی بعد با تمام وجودم میخواستم ببینمش! خیلی قاطی کرده بودم خیلی! بالاخره سپیده سر زد. من تازه میخواستم بخوابم و چشمام داشت سنگین میشد. ساعت یه ربع به ...
قســـــم به عشـــــق
71
🌸💫✨🌸💫✨🌸💫✨🌸 #رمان_فقط_چشمهایش(چاپی) #به_قلم_فاطمه_ســـــودی"آسمان" #قسمت_صدوهشتادوپنجم لینک پرش به قسمت اول👇 https://t.me/FATEME_SOODY/228 روش نوشته بود: " فردا میتونی ساعت 10 صبح بیرون بیای! دو خیابون پایین تر منتظرتم." توی چه حال و هوایی بودم خبر ندارم. فقط میدونم قلبم داشت کم میاورد. ولی من نمیرفتم اینو مطمئن بودم. به چه بهونه ای میخواستم از خونه بیرون برم! اصلا شدنی نبود. نگاهی ...
قســـــم به عشـــــق
72
محسن به خونمون اومده بود. بحث و جدلشون سر ازدواج اوج گرفته بود که منم طرف محسن بودم. اما فهام به هیچ عنوان راضی به ازدواج نبود. فقط می گفت تجربه ای که بدست آوردم اصلا اشتباه نیست. وقتی وفای سربراه ترین دختر روزگار آوا اون باشه از بقیه هیچ انتظاری ندارم و تنهایی هام بهترین دوست و رفیقم هستند. دیگه کلا بیخیال ازدواجم. اما اگه بتونید محبتی برام بکنید و خانم پیری رو برای رسیدگی بخونه زندگیم پیدا کنید ...
قســـــم به عشـــــق
74
#رمان_نیمه_ی_جانم💋 (لعنتی ترین عشق دنیا)💙 #به_قلم_فاطمه_سودی #قسمت_چهل_ونهم https://t.me/FATEME_SOODY/31862 🌸میانبر قسمت اول رمان روزها می گذشت و هر کاری از دستمون برمیومد برای فهام می کردیم. اما خودمونم می دونستیم بی فایده ست. تنهایی هاش باید با ازدواج و زن و بچه ی خودش حل میشد که اونم فعلاً شدنی نبود چون فهام شغلی نداشت و در حال درس خواندن بود. داشت فوق لیسانسش رو می گرفت و حتی سربازی هم ...
قســـــم به عشـــــق
79
🌸💫✨🌸💫✨🌸💫✨🌸 #رمان_فقط_چشمهایش(چاپی) #به_قلم_فاطمه_ســـــودی"آسمان" #قسمت_صدوهشتادوچهارم لینک پرش به قسمت اول👇 https://t.me/FATEME_SOODY/22847 یاسی بدو خودشو به در رسونده بازش کرد. تا چشمامو بالا آوردم نگام به منصور افتاد کنار در ایستاده بود. کم موند فشارم افت کنه! اصلا نتونستم از جام بلند بشم چون پاهام یاری نمی‌کرد. همچنان سر باغچه نشسته موندم. مامان که فهمید منصور دم در منتظره، چا ...