قســـــم به عشـــــق

190
رمانهای کامل و همخونه ای لطفارمانهارو حتی باذکر منبع واسم نویسنده هم بهیچ عنوان #کپـی یا #فــایل نکنید که رسماپیگرد قانونی دارد @FATEME_SOODY نویسنده
قســـــم به عشـــــق
84
. الان هم که فکر میکنم می بینم پسرعموم فهام به زور با نبود مامانش کنار اومده بود. خُب چاره ای نداشت و با اون روحیه ی حساس و وابسته به مادرش ضربه ی سختی خورده بود. اما از وقتی پا به دانشگاه گذاشت و خواندن رشته ی مورد علاقه ش هنر رو شروع کرد، متوجه شدیم شکر خدا حالش روبراهه و تونسته کمی با خودش کنار بیاد. حالا بعداً توسط محسن خبردار شدیم در دانشگاه عاشق دختری به نام آوا شده که دختر هم بچه ی معقولی ب ...
قســـــم به عشـــــق
81
#رمان_نیمه_ی_جانم💋 (لعنتی ترین عشق دنیا)💙 #به_قلم_فاطمه_سودی #قسمت_چهل_وهشتم https://t.me/FATEME_SOODY/31862 🌸میانبر قسمت اول رمان خانم یاری که چشم بصورتم دوخته بود لبخندی مهربان حواله ام کرد. خانمی بالای ۵۰ سال بود که هنوزم طراوت و شادابی سن خودشو به وفور داشت. زمزمه کرد: با خودت چیکار کردی حوراجان؟ واقعا قرص خواب خوردی مگه نه؟ تکونی بخودم دادم که بلند بشم. خانم یاری دست زیر شانه ام انداخ ...
قســـــم به عشـــــق
88
🌸💫✨🌸💫✨🌸💫✨🌸 #رمان_فقط_چشمهایش(چاپی) #به_قلم_فاطمه_ســـــودی"آسمان" #قسمت_صدوهشتادوسوم لینک پرش به قسمت اول👇 https://t.me/FATEME_SOODY/22847 دمپایی هامو پوشیدم و تا سرمو بلند کردم چشمم به منصورخرزهره افتاد که از جلوی طبقه‌ی سوم رد میشد و چشمش بمن و کاسه افتاد. احساس کردم داره از پله ها تند پایین میاد. ولی باید زیر پامو با آش نگاه می‌کردم خدای نکرده کله پا نشم و آش رو نریزم. اونموقع ...
قســـــم به عشـــــق
86
و مارو بسلامت همچی تمام، این اداها چیه دیگه! صدا تند گفت: نه شما رو بخدا اینجوری نگید لطفا! اجازه بدید منم با حوراجان حرف بزنم ببینیم موضوع چیه تا ببینیم چیکاره ایم! خواهش می کنم خانم تیموری، این یه فرصت رو بهم بدید. فهام پسری نیست که به این راحتی بشه ازش گذشت! به سن و سال من نگاه کنید و به انتخابمون اطمینان کنید. مامان که انگار اصلا از چیزی سر در نیاورده بود گفت: باور کنید نمیدونم چی بگم چون هنو ...
قســـــم به عشـــــق
88
#رمان_نیمه_ی_جانم💋 (لعنتی ترین عشق دنیا)💙 #به_قلم_فاطمه_سودی #قسمت_چهل_وهفتم https://t.me/FATEME_SOODY/31862 🌸میانبر قسمت اول رمان صدای مامان رو می شنیدم بهم سر میزد اما حتی حالش رو نداشتم تکونی بخورم. فقط یکبار گفتم مامان نگرانم نباشید کمی بخوابم حالم خوب میشه! اونشب رو چطور گذروندم نمیدونم. با اصرار مامان کمی شام خورده بودم و می تونستم روی پا باشم. اما تمام ساعتها رو روی تختم نشسته به ب ...
قســـــم به عشـــــق
86
🌸💫✨🌸💫✨🌸💫✨🌸 #رمان_فقط_چشمهایش(چاپی) #به_قلم_فاطمه_ســـــودی"آسمان" #قسمت_صدوهشتادودوم لینک پرش به قسمت اول👇 https://t.me/FATEME_SOODY/22847 لحظه ای نگاه پسره روی صورتم نشست که آرامشی توی تمام وجودم غلت میخورد و فوران می‌کرد، بعد به مامان جواب داد: من شغلم بساز بفروشی هستش. اینجارو هم بعداز تموم شدن میفروشم. کاش افتخار داشتم با شما همسایه بشم که متاسفانه ندارم. الان میگم شلنگ رو وصل ...
قســـــم به عشـــــق
91
ه بودم و خداروشکر به هیچ جایی هم نرسیده بودم. فقط آخرین تصمیم ترک همه بود. استاد یاری هم درسش رو حذف میکردم و ترم بعد با استاد دیگری میگذروندم همین. وقتی خسته از آسانسور بیرون اومدم نگاهم روی مهری نشست که آماده ی بیرون رفتن و منتظر رسیدن آسانسور بود. با دیدنم خندان گفت: فدای رفیق قراضه و قدیمی خودم بشم که فقط خسته ها، فقط داغونا، فقط له‌ها! چه خبرته تو دختر، چرا این وضعی هستی تو؟ سری تکون دادم و ...
قســـــم به عشـــــق
91
#رمان_نیمه_ی_جانم💋 (لعنتی ترین عشق دنیا)💙 #به_قلم_فاطمه_سودی #قسمت_چهل و ششم https://t.me/FATEME_SOODY/31862 🌸میانبر قسمت اول رمان چشمام باز شده بود و اصلا باورم نمیشد استاد یاری تونسته باشه منو در این شهر درندشت پیدا کنه، الانم کنارم ایستاده باشه. نگاهم فقط بصورتش دوخته شده بود. دلم بحدی ازش پر بود که دوست داشتم نه سلامی بدم نه به احترامش بلند شم. فقط میخواستم جوری داد بزنم بلکه تمام جمعیت ...
قســـــم به عشـــــق
90
🌸💫✨🌸💫✨🌸💫✨🌸 #رمان_فقط_چشمهایش(چاپی) #به_قلم_فاطمه_ســـــودی"آسمان" #قسمت_صدوهشتادویکم لینک پرش به قسمت اول👇 https://t.me/FATEME_SOODY/22847 در این لحظه تنها چیزی که انتظارشو نداشتم اومدن پسره بود. اصلا در نهایت گیج زدگی تشخیص نمیدادم چیکار کنم یا کجا برم! بعداز لحظاتی نگاه به سراپام که نگاهش بیشتر روی موهام میچرخید با لحنی پراز دستور گفت: میتونم با مامانتون صحبت کنم؟ کار واجبی دارم! ...
قســـــم به عشـــــق
91
🌸💫✨🌸💫✨🌸💫✨🌸 #رمان_فقط_چشمهایش(چاپی) #به_قلم_فاطمه_ســـــودی"آسمان" #قسمت_صدوهشتادم لینک پرش به قسمت اول👇 https://t.me/FATEME_SOODY/22847 اول متعجب نگاهی بهم انداخت و بعد محکم گفت: لاالله الا الله! دِ دختره‌ی سرتق اگه نرسیده بودم که الان تورو خورده بود! اینم عوض دستت درد نکنه هستش! واقعا رو داری به خدا! آخه یکی بمن بگه گردن شکسته به تو چه که مزاحمش شدند، راهت رو بگیر برو دیگه! درحالیک ...
قســـــم به عشـــــق
97
راه رسیده ای اعتماد نمیکردم. کنار خیابان نیمکتی چوبی و خالی وجود داشت. تن و بدن خسته و بریده و عرق کرده مو روی نیمکت انداختم. انصاف نبود... اصلاً انصاف نبود با من اینجوری بازی بشه! اشکی به چشمم دوید. یاد هفته ای افتادم که فهام خودشو ازم دور کرده بود و من لحظه به لحظه از دوریش دق کرده بودم! چه اشکها و ناله ها و گله هایی که پیش مقتدر نکرده بودم! چه دلتنگیهایی که ابراز نکرده بودم و تمام این مدت فهام ...
قســـــم به عشـــــق
95
#رمان_نیمه_ی_جانم💋 (لعنتی ترین عشق دنیا)💙 #به_قلم_فاطمه_سودی #قسمت_چهل_وپنجم حرفمو توهین وار زده بودم اما باز هم توفیری در سوزش قلبم نداشت. خودمو عقب کشیدم. راهمو کج کردم و راه افتادم. دیگه به پشت سرم نگاه نکردم. دیگه سعی کردم فهام رو همان جا وسط کوچه خاک کنم. اما قلبم، هنوز باهام خوب تا نمیکرد و راه نمیومد. سعی کردم قلبمو هم کنار فهام خاک کنم و خود تنهامو بردارم ببرم. توی خیابانها در مسیر ...
قســـــم به عشـــــق
91
🌸💫✨🌸💫✨🌸💫✨🌸 #رمان_فقط_چشمهایش(چاپی) #به_قلم_فاطمه_ســـــودی"آسمان" #قسمت_صدوهفتادونهم لینک پرش به قسمت اول👇 https://t.me/FATEME_SOODY/22847 اونجوری که پسره محکم زمین خورد، فهمیدم بلند بشه یه دعوای حسابی داریم که در آنی تصمیم گرفتم فرار کنم و خودمو نجات بدم! تازه میخواستم پا به فرار بذارم و تا پسره بخودش بجنبه خودمو بخونه برسونم که در ماشین باز شد وکسی از ماشین پیاده شد. پاهام سست ش ...
قســـــم به عشـــــق
92
🌸💫✨🌸💫✨🌸💫✨🌸 #رمان_فقط_چشمهایش(چاپی) #به_قلم_فاطمه_ســـــودی"آسمان" #قسمت_صدوهفتادوهشتم لینک پرش به قسمت اول👇 https://t.me/FATEME_SOODY/22847 حدودا دو هفته ای بیشتر با ترس و لرزهای من در بیرون رفتن از خونه برای امتحان گذشت و دیگه پسره رو ندیدم. مثل اینکه ترسمو کاملا احساس و کمی بهم رحم کرده آوانس داده بود. برای بعد چه نقشه ای طراحی کرده بود نمیدونستم، ولی الان مدتها بود ازش خبری نبود م ...
قســـــم به عشـــــق
91
خودشو برسونه. دست راستمو روی دستش گذاشتم و عین مگسی که از خودم کنار بزنم دستش رو کنار زدم. زمزمه کردم: نه میخوام خودتو ببینم نه محسن جانت رو همین! آدم بیشعور، بیشعوره. تحصیل کردشم میشه تحصیل کرده بیشعور که خودت باشی همین! ‎‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌ ‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌ ‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ باشد ، برو ، نیاز به این قیل و قال نیست دیگر برای ماندنت اینجا مجال نیست دل کندم از دلی ...
قســـــم به عشـــــق
92
#رمان_نیمه_ی_جانم💋 (لعنتی ترین عشق دنیا)💙 #به_قلم_فاطمه_سودی #قسمت_چهل و چهارم پلکی زدم. اینبار پلکهام به سختی از هم جدا شد. نمی تونستم حرفهای فهام رو باور کنم. یعنی مقتدر ۷۰ ساله عاشق حورای ۲۳ ساله شده بود؟ پس همسر و دختراش چی؟ یعنی از اونا خجالت نمی کشید؟ اصلا فکر کرده بود من شوگر ددی نیاز ندارم و فقط یه رفیق و همراه مهربون و همیشگی میخواستم؟ بی حس زمزمه کردم: الان کجاست؟ باید... ببینمش! ف ...
قســـــم به عشـــــق
89
د. فهام چی داشت می گفت که نمی فهمیدم. بی اختیار بطرفش برگشتم و دستم بصورتم کشیده شد. دوباره مغزم می جوشید. یعنی چی؟ سری تکون دادم اما صدایی از دهنم بیرون نیومد. فهام که گیج شدنم رو دیده بود زمزمه کرد: تورو خدا حورا با خودت اینکارو نکن... داری سر پا تلف میشی. خدا فهامو بکشه که باهات اینجوری تا کرد. بخدا قرار نبود ماجرا اینهمه کش پیدا کنه، ولی تو بحدی مقتدر رو قبول داشتی و کنارش خوشحال و آروم بودی، ...
قســـــم به عشـــــق
86
#رمان_نیمه_ی_جانم💋 (لعنتی ترین عشق دنیا)💙 #به_قلم_فاطمه_سودی #قسمت_چهل و سوم با نفسهایی خفه شده که بزور بالا میومد و سینه م بشدت در تب و تاب بود چشم به عکس تابلو شده ی خودم دوخته بودم. عکسی واقعی بود که از من گرفته شده بزرگ شده بود. چشمام داشت سیاهی میرفت و حاضر بودم برای ذره ای اکسیژن، نصف عمرمو بدم. عکس من، تابلوی من در اتاق مقتدر ... یعنی مردی با ۷۰ سال سن که عاشق دختری ۲۳ ساله شده... نف ...
قســـــم به عشـــــق
87
🌸💫✨🌸💫✨🌸💫✨🌸 #رمان_فقط_چشمهایش(چاپی) #به_قلم_فاطمه_ســـــودی"آسمان" #قسمت_صدوهفتادوهفتم لینک پرش به قسمت اول👇 https://t.me/FATEME_SOODY/22847 مامان چشماشو بست و دقایقی هیچی نگفت. منم در سکوت داشتم همون لحظات رو آن به آن در ذهنم تجسم می‌کردم و قلبم عوض مامان بشدت میلرزید. چشمان مامان باز شد در حالیکه اشکی توش میدرخشید. آروم دستی به چشمان زیباش کشیدو ادامه داد: با نگاهی خشمگین که لحظه ا ...
قســـــم به عشـــــق
92
نگاهم گشتی در بلبشو بازاری که مقابل چشمام بود زد، اما کسی نبود. دیگه از هیچی سر در نمی آوردم. مقتدر هیچوقت قبل از ۹ از خونه خارج نمیشد. برنامه های زندگیش مو به مو توی دستم بود اما الان ... لحظه ای نگاهم بالا اومد و روی دیوارها نشست. تمام دیوارها پر از عکسهای فهام بود. بزرگ و کوچیک، رنگی، سیاه سفید! همه به زیبایی جای جای دیوارها رو پر کرده بودند. اما چه فایده از اینهمه زیبایی که یک دروغگوی تمام عیا ...
قســـــم به عشـــــق
89
#رمان_نیمه_ی_جانم💋 (لعنتی ترین عشق دنیا)💙 #به_قلم_فاطمه_سودی #قسمت_چهل و دوم نگاهم تار به پشت سر مقتدر دوخته شده بود و نفسهای داغم کشنده بود. اما راستش به زور خودمو نگه داشته بودم. داشتم میفتادم ولی باید یه جورایی تحمل میکردم. منتظر بودم مقتدر از ماشین پیاده بشه ولی انگار مقتدر اصلاً خیال پایین اومدن نداشت. به امید خدا زرد کرده بود که من حساب این پیری دمِ گوری رو امروز و همین جا می رسیدم. بع ...
قســـــم به عشـــــق
94
🌸💫✨🌸💫✨🌸💫✨🌸 #رمان_فقط_چشمهایش(چاپی) #به_قلم_فاطمه_ســـــودی"آسمان" #قسمت_صدوهفتادوششم لینک پرش به قسمت اول👇 https://t.me/FATEME_SOODY/22847 اونروز گذشت. یکی دوباری از پشت پرده نگاه کردم ولی چیزی ندیدم! مثل اینکه حساب کار دستش اومده بود با چه دختر نترسی طرفه که اصلا و ابدا کم نمیاره! البته دروغ نباشه و تعارف که ندارم، منم حسابِ کار خوب دستم اومده بود با چه زورگویی طرفم و باید مراعات ک ...
قســـــم به عشـــــق
95
🌸💫✨🌸💫✨🌸💫✨🌸 #رمان_فقط_چشمهایش(چاپی) #به_قلم_فاطمه_ســـــودی"آسمان" #قسمت_صدوهفتادوپنجم لینک پرش به قسمت اول👇 https://t.me/FATEME_SOODY/22847 ابروهاش بالا رفت. با لبخندی بشدت تمسخرآمیز سرشو نزدیکتر آورده گفت: تو اصلا میدونی با کی طرفی دهنتو هرطور دلت خواست باز میکنی و هرچی توش اومد میریزی بیرون! خجالت مجالتم که اصلا نمیکشی؟ چشمام از تعجب باز شد. نگاهی از سرتا پاش کردم و دوباره سرمو ب ...
قســـــم به عشـــــق
93
.. نه... چهار دیوار خونه تا خود صبح منو خورده بود. دیگه نمی تونستم تاکسی رو هم تحمل کنم. سلانه سلانه راه افتادم و بدنمو بزور کشوندم. توی مغزم غوغایی به پا بود که تمومی نداشت. سوالات بی جواب ذهنم تمام نیرومو تحلیل می برد. فقط میخواستم داد بزنم چــــــــــرا؟ اگه مقتدر می گفت پسر داره مگه چه اتفاقی میفتاد!؟ ذهن و فکرهای جورواجورم به هیچی قد نمیداد هیچییییییی... وقتی جلوی خونه ی مقتدر رسیدم ساعت یک ...
قســـــم به عشـــــق
93
#رمان_نیمه_ی_جانم💋 (لعنتی ترین عشق دنیا)💙 #به_قلم_فاطمه_سودی #قسمت_چهل و یکم از حرف داداشم رسما کپ کرده بودم. انگار حرف جدیدی می شنیدم که معنیش رو نمیدونستم. آب دهنمو صدادار قورت دادم و گفتم: باور کنید داداش من هیچ اطلاعی از خودش و آدرسش ندارم. مگه من چقدر می شناسمشون که بفهمم خونه ش کجاست! داداش گفت: الان آدرس رو برات میفرستم ببین می شناسی! یه جورایی حس می کنم همون دو خیابان پایین تر از خو ...
قســـــم به عشـــــق
96
🌸💫✨🌸💫✨🌸💫✨🌸 #رمان_فقط_چشمهایش(چاپی) #به_قلم_فاطمه_ســـــودی"آسمان" #قسمت_صدوهفتادوچهارم لینک پرش به قسمت اول👇 https://t.me/FATEME_SOODY/22847 تا پا روی پله ها گذاشتم و به حیاط اومدم بلکه کنار باغچه هام کمی آروم بگیرم، ناخودآگاه نگاهم بطرف ساختمون رفت و چشمم به پسری افتاد که دورادور توی ساختمون از جایی که زیاد هم دیده نمیشد ایستاده بود و نگام می‌کرد. مگه خونه‌ی ما چی داشت یا من چی داشتم ...
قســـــم به عشـــــق
89
سوال جوابِ در مورد فهام و خواسته هاش، داداشم گفت که بعد از تحقیقات، آخرین جواب رو به فهام میده که فهام هم آدرس خونه و فروشگاهش رو برای تحقیق به داداشم پیامک کرد. راستش رو بگم خیلی دلم میخواست بدونم خونه ی فهام کجاست، ولی فعلا باید سکوت میکردم. اونشب مهمونهامون رو بسلامتی راهیشون کردیم که حسم گفت نگرانی فهام به اوج رسیده، اما اصلا علتش رو نمی فهمیدم. ولی جدی تصمیم داشتم امشب که باهاش چت میکردم حت ...
قســـــم به عشـــــق
88
#رمان_نیمه_ی_جانم💋 (لعنتی ترین عشق دنیا)💙 #به_قلم_فاطمه_سودی #قسمت_چهلم لبخندی محو روی لبهای فهام نشست و گفت: نه چیز خاصی نیست. شاید خصوصیات و اخلاقها و حرفهایی باشه که باب میلت نباشه. اما مطمئنم اونهمه درکت عالیه که به حول و قوه خدا همچی درست میشه. فقط قول بده هیچوقت و در هیچ صورتی تنهام نزاری. سری تکون دادم و ابروهام بالا رفت. انگار باید منتظر می موندم ببینم چی پیش میاد. لبخندی زدم و گفتم: ...
قســـــم به عشـــــق
96
🌸💫✨🌸💫✨🌸💫✨🌸 #رمان_فقط_چشمهایش(چاپی) #به_قلم_فاطمه_ســـــودی"آسمان" #قسمت_صدوهفتادوسوم لینک پرش به قسمت اول👇 https://t.me/FATEME_SOODY/22847 مامانم صبح موهامو همچون کلافی یکدست بافته بود و مثل همیشه خیلیم بصورتم میومد. تازه وارد کوچه‌مون شده بودم که دیدم از روبرو پسری در حال نزدیک شدن هستش. جوان بودم و پر شرّ و شور. دورادور نگاهی بهش کردم که دیدم اوه اوه اوووووووه، با اون قد و بالاش چنا ...