مطرود آگاه

896
شرحی ز حال و حالی ز شرح نیست
مطرود آگاه
771
گندم را دزدیده بودند صـداى اعتراض‌ها بلند شد ، نان بين مردم پخش كردند اعتراض‌ها خاموش شد ! اين جماعت فقط به دنبال سیر كردن شکم خود هستند نه گرفتن حقشان ! برتولت برشت
مطرود آگاه
748
کاش... ای کاش آب می‌بودم گر توانستمی آن باشم که دلخواه منست آه کاش هنوز به بی‌خبری قطره‌ای بودم پاک از نم‌باری به کوهپایه‌ای نه در این اقیانوس کشاکش بیداد سرگشته موج بی‌مایه‌ای احمد شاملو
مطرود آگاه
749
دلم که برایت تنگ می‌شود، در خیالم از کوچه آغوشت عبور می‌کنم، تو چطور؟ دلی برای تنگ شدن داری؟ ...
مطرود آگاه
759

سجاد افشاریان.mp3

mp3
Sajad Afsharian | Radiop0l - I'm Crazy
مطرود آگاه
765
ای بی نشان محض نشان از که جویمت؟
مطرود آگاه
764
دلم که برایت تنگ می‌شود، در خیالم از کوچه آغوشت عبور می‌کنم، تو چطور؟ دلی برای تنگ شدن داری؟ ...
مطرود آگاه
760
بیا تقسیم کن، این فرصت دیدار را با من، بغل کن زیر باران، عطر گندمزار را با من اگر چه عادتت نامهربانی بوده از اول، بیا و مهربانی کن، همین یک بار را با من …
مطرود آگاه
959
۲۲ سال پیش در چنین روزی، ۱۲ آذر ۱۳۷۷، محمد مختاری، شاعر، نویسنده، منتقد ادبی، مترجم، محقق همین موقع‌ها از خونه رفت بیرون خرید کنه و دیگه برنگشت. فرداش یه جسد بدون مدارک شناسایی اطراف کارخونه سیمان توی یه جاده‌ی فرعی اطراف تهران پیدا شد. 1️⃣ و هیچ‌کس، هیچ‌کس را به خاطر نمی‌آورد... محمد مختاری
مطرود آگاه
754
من خود بلای خویشم ، از خود کجا گریزم ؟!
مطرود آگاه
762
گاهی می‌اندیشم درختی که تنها بالای کوه زندگی می‌کندچرا از جنگل فرار کرده ! آلبر کامو
مطرود آگاه
760
‌ دستانت را اندکی به من امانت بده میخواهم با آنها، گره از بافته‌های اندوهم بگشایم. غادة السمان
مطرود آگاه
756
چه غریبانه تو با یاد وطن می نالی من چه گویم که غریب است دلم در وطنم ... هوشنگ ابتهاج
مطرود آگاه
750
ذهن های بزرگ در مورد ایده ها حرف میزنن، ذهن های متوسط در مورد اتفاقات، و ذهن های کوچیک در مورد مردم. آنا النور روزولت
مطرود آگاه
771
مرگِ ما درست از روزی آغاز می‌شود که در برابر آنچه مهم است سکوت مى‌كنیم ... مارتین لوتر
مطرود آگاه
770
آنكس که بهشت زندگی را برایت «جهنم» کرده مجبور است متقاعدت کند که «بهشت» جای دیگری است ! کارل پوپر
مطرود آگاه
762
آرزوهايی هستند به نام آرزوهاي محال... تو يكی از آن هايی!
مطرود آگاه
760
آنکه یاری از کنارش رفته میداند که من پشتِ هربیتی چه میزان، خون زِچشمم میرود حسین فروتن
مطرود آگاه
753
مستانه مستم میکنی، دل را زدستم میکنی گه باده نوشم ای صنم، گه می پرستم میکنی ... مولانا
مطرود آگاه
758
‌آغوش باز کردم و در بر گرفتمش، با خرمنی شکوفه تر روبه‌رو شدم او محو عشق من شد و من محو او شدم.... فریدون مشیری
مطرود آگاه
750
حاصل بوسه های تو اکنون منم! شعری که از شکوفه های بهاری سنگین است و سر به سجده بر آب فرود آورده، دعا می خواند...! شمس لنگرودی
مطرود آگاه
765
در حال دوست داشتن توام مثل پیچک بی دیوار مثل درنای بی جفت مثل باران بی دلیل... فروغ فرخزاد
مطرود آگاه
763
مترسک را دار زدند به جرم دوستی با پرنده که مبادا تاراج مزرعه را به بوسه ای فروخته باشد راست میگفت سهراب: اینجا قحطی عاطفه است... فریدون مشیری
مطرود آگاه
765
خیزو با من در افقها سفر کن دل نوازی چون نسیم سحرگاه ساز دل را نغمه گر کن همچو بلبل نغمه سر کن نغمه گر کن همچو بلبل نغمه سر کن
مطرود آگاه
757
ای که در مسجد رَوی بهرِ سُجود ، سر بِجُنبد ، دل نَجُنبد ، این چه سود ؟! مولانا
مطرود آگاه
769
گر کسب کمال می‌کنی می‌گذرد ور فکر مجال می‌کنی می‌گذرد دنیا همه سر به سر خیال است، خیال هر نوع خیال می‌کنی می‌گذرد… وحشی بافقی
مطرود آگاه
752
‌ روشنگری یعنی، خودمان بیندیشیم به جای این که اجازه دهیم دیگران به جای ما بیندیشند.. امانوئل کانت
مطرود آگاه
748
یک نگاهت به من آموخت، که در حرف زدن چشم‌ها، بیشتر از حنجره‌ها می‌فهمند …
مطرود آگاه
758
تو مستِ مستِ سرخوشی من مست بی‌سر سرخوشم تو عاشق خندان لبی ؛ من بی‌دهان خندیده‌ام ...! مولانا
مطرود آگاه
738
عهد بستي آنچه بين ماست ابديست يادم رفت كه بپرسم آيا عشق را مي گويي يا رنج را...؟ نزار قبانی
مطرود آگاه
721
بعد از آن دیوانگی ها ای دریغ باورم ناید که عاشق گشته ام گوئیا «او» مرده در من کاینچنین خسته و خاموش و باطل گشته ام هر دم از آئینه می پرسم ملول چیستم دیگر، بچشمت چیستم؟ لیک در آئینه می بینم که، وای سایه ای هم زانچه بودم نیستم ... فروغ فرخزاد
مطرود آگاه
717
چه مهربان بودی وقتی دروغ میگفتی و در سیاهی ظالم مرا به سوی چراگاه عشق میبردی فروغ فرخزاد
مطرود آگاه
740
هیاهوی جهان را بیخیال کجای دوست داشتنت بودم؟
مطرود آگاه
722
آدمی تا زمانی که سختی‌هایش را می‌فهمد زنده است ، ولی وقتی سختی‌های دیگران را درک می‌کند آنوقت یک انسان است ... لئو تولستوی
مطرود آگاه
718
از همان روزي كه... مويت را نشانم داده اي! تار ميبينم جهان را، گر چه چشمم سالم است...
مطرود آگاه
736
‌‌مرا با چشمانت عاشق نشو چه بسا از من زیباتری بیابی مرا با قلبت عاشق شو که قلب ها هرگز مشابه هم نیستند نزار قبانی
مطرود آگاه
757
به نبودنِ تو فکر کردم و فریاد کشیدم: «دنیا! واقعاً می‌توانی از این هم غم‌انگیزتر بشوی؟» به نبودنِ تو فکر کردم و ‌کسی چه می‌داند شب‌های بی‎خوابی، سقفِ کدام خاطره‌ام چکه می‌کند و چرا همیشه تصویرِ آن تکۀ آسمان در چشم‌هایم می‌افتد که از آن، پرنده‌ای به‎سمت شرق می‌پرد به تو فکر کردم و ‌کسی چه می‌داند پاییزها دقیقاً به کدام خاطره‌ات تکیه می‌دهم که باد حریفم نمی‌شود، تو ولی می‌دانی تو سکوت مرا می‌فهم ...
مطرود آگاه
728
آنگونه دوستت می‌دارم، كه خبردار نشوی. آنگونه می‌بوسمت كه احساس نكنی. پنهان می‌شوم در تمام جغرافيای تنهاييت! خدا الفبای بودنم را، با اولين حرف نام تو آغاز كرد. مهم نيست بشناسی‌ام، يا حتی برايم خطی بنويسی. گاهی در خيابان نگاهت، رهگذری باشم كافيست! تو هرگز مرا نخواهی شناخت، و من، مجنون‌ترين بيد كوچه‌ی تو باقی خواهم ماند …
مطرود آگاه
721
هوسِ تو را دارم که دیوانه ام کنی با خواندن یک شعر، که مستم کنی با استکانی چای، که خوشبختم کنی با با یک بوسه ی بی هوا! فلسفه نبافم... هوسِ زندگی کرده ام با تو! بگو... کنارت دقیقا کجاست؟! که زندگی آنجا معنا میگیرد! هوسِ کنار تو بودن دارم! حامد نیازی
مطرود آگاه
719
آیا کسی آنقدر دوستت دارد، که از جهان نترسی؟ ترسیده‌ای؟ از كه؟ از جهان؟ من جهانت! از گرسنگی؟ من گندمت! از بیابان؟ من بارانت! از زمان؟ من كودكیت! از سرنوشت؟ آه، من هم از سرنوشت می‌ترسم …
مطرود آگاه
729
‏تو می دانی حتی اگر کنارم نشسته باشی باز هم دلتنگ تو‌ام، حالا ببین نبودنت با من چه می کند عباس معروفی
مطرود آگاه
724
‏شاعِر شُدم که وقتی با موی پریشان، در آغوشم پرسه میزنی، شعر مردان غریبه را، زیرِ گوشَت زِمزمه نکُنم... علی‌ سلطانی
مطرود آگاه
752
- آیدا جان؟ آییش! آیدا: اولش فقط به‌خاطر خودش بود. نه می‌دونستم شاعره، نه می‌دونستم نویسنده‌س، نه می‌دونستم هیچی... ما فقط نگاهمون به‌هم گره خورد و همه‌چی تموم شد شاملو: همه‌چی شروع شد... آیدا: آره، آره، همه‌چی شروع شد... «تنها عشقه که می‌تونه انسان رو نجات بده»
مطرود آگاه
719
به "دوست داشتنت" متهمم به این جرم افتخار می‌کنم و به فراموش نکردنت و آرزویم این است که مجازاتم حبسِ ابد در گردشِ خونِ تو باشد! غاده السمان
مطرود آگاه
708
هزار کاکلی شاد در چشمان تو ‌... هزار قناری خاموش در گلوی من ... عشق را ای کاش زبان سخن بود ! احمد شاملو
مطرود آگاه
714
‌ در عشق هیچ آرامشی وجود ندارد ! هر کس که عشق را برایِ آرامش می‌خواهد اشتباه کرده است، حتی لحظه‌ای از عشق برای عاشق آرام جان نمی‌آورد. که عشق سراسر هیجان، شور و دلشوره است. حزنی عمیق و شوقی غَریب ... پائولو کوئیلو