گنجینهی کتاب
38 •
@ganjine_ketab_g
از همهی دوستان تقاضا دارم که عکس و آی دی صحیح داشته باشند
Sistany,,,,
214
روزگار چون تلخ شده .!...
شیرین تو باش ...
حس دیوانه شدن داری .!...
نگم لیلی تو باش ...
روزگار تلخ تو .! ...
افسوس میماند بجا ...
یادتم رفتش چه باک .!...
در فکر شیرینم تو باش ...
سلام .!...
امروز اخرین روز فروردین
از اخرین سال سال ده ۱۳۹۹ شمسی
و در کل دنیا در گیر ویروس کرونا
یعنی با بهداشت شخصی و ...
178
میگذارد.
ادامه دارد...👇
184
به فرو رفتن. اونقدر فرو میروند تا این که به کلی دفن میشن...👇
185
گذاشتم توی دستش. حتی پول خردههارو هم گذاشتم توی دستش.
👇
186
روی ماه خداوند را ببوس
نوشته: #مصطفی_مستور
#قسمت_سی_وپنجم
صبح از توی فرودگاه به مادر پارسا تلفن میزنم و به او میگویم که امروز قرار است یکی از دوستانم برای وارسی و جمعآوری اطلاعاتی از توی کامپیوتر دکتر پارسا به آنجا بیاید. به سایه زنگ میزنم و به او میگویم که وقتی از اصفهان برگشتم یک شام شاعرانه مهمان من است. میپرسد دیشب سوالش را از علی پرسیدهام؟ منظورش موسی و کفشها و وادی مقدس و اینجور چی ...
182
روی ماه خداوند را ببوس
نوشته: #مصطفی_مستور
#قسمت_سی_وچهارم
علیرضا ادامه میدهد:« خوشبختانه تشخیص خوب همیشه آسونه، هرچند انجام اون به همون اندازه آسون نیست. با هر رفتار ساده و خوب، انسان یک گام پیچیده و ورزیده میشه. چنین به نظر میرسه که این رفتارهای ساده و روشن که هر کسی به راحتی اونهارو تشخیص میده مثل آجرهایی هستند که در نهایت ساختمان بزرگ و پیچیدهای رو به وجود میآورند. تنها نکتهی مهم اینه ک ...
182
روی ماه خداوند را ببوس
نوشته: #مصطفی_مستور
#قسمت_سی_و_سوم
این را که میگوید و بغض میکند و از روی صندلی بلند میشود و به سمت در خروجی رستوران میرود. من و مهرداد به علی نگاه میکنیم و علی که انگار تازه مهرداد را دیده باشد، از روی صندلی بلند میشود و او را در آغوش میگیرد. دقیقهای همدیگر را به هم میفشرند و چیزی نمیگویند. بعد علی به طنز توی گوش مهرداد میگوید: I love you
وقتی گارسون سوپها را ...
193
روی ماه خداوند را ببوس
نوشته: #مصطفی_مستور
#قسمت_سی_ودوم
من و مهرداد که به رستوران میرسیم، علیرضا را میبینیم که پشت میز چهار نفرهای نزدیک پنجره نشسته است و به حرفهای جوانی که کنارش نشسته گوش میدهد. جوان تند تند دستهاش را تکان میدهد و با هیجان حرف میزند. علی با دقت به او گوش میدهد. سلامی میکنیم و روی صندلی مینشینیم. مهرداد برای خودش توی لیوان آب میریزد و من به پیشخدمتی که نزدیک میز ...
180
روی ماه خداوند را ببوس
نوشته: #مصطفی_مستور
#قسمت_سی_ویکم
غروب است. صدای اذان از پنجره توی اتاق میپیچد. سایه چادر سفید گلداری به سر کرده و رو به جنوب نماز میخواند. من تلویزیون تماشا میکنم. مادر سایه بشقاب میوهای روی میز میگذارد و از اتاق بیرون میرود. تلویزیون برنامهی مستندی دربارهی نحوهی از بین بردن علفهای هرز پخش میکند. سایه نمازش را تمام میکند و میآید روبهروی من روی کاناپه مین ...
214
روی ماه خداوند را ببوس
نوشته: #مصطفی_مستور
#قسمت_سیام
توی ماشین، پشت چراغ قرمز تقاطع گاندی و جهان کودک نشستهام و به مهرداد فکر میکنم. چند روز است او را ندیدهام. دنبال گرفتن ویزای آمریکا برای مادرش است. روزهای آخر بهمن ماه است و هوا بیاندازه سرد شده است. نسیم سردی از پنجره ماشین توو میزند. قرار است امشب من و مهرداد و علیرضا توی یکی از رستورانهای دنج تجریش شام را با هم بخوریم. با پرواز فرد ...
206
روی ماه خداوند را ببوس
نوشته: #مصطفی_مستور
#قسمت_بیست_ونهم
-«من به چیزهایی ایمان میارم که اونهارو بفهمم. منظورم از فهمیدن، تجربه و عقل است.»
خرس عروسکی کوچکی را که به کلیدهای ماشین حلقه شده توی دستش میگیرد و میگوید: «این حرف درستیه.»
-«تو خداوند رو تجربه میکنی؟»
کلیدها را روی میز رها میکند: «آدمهایی رو میشناسم که نه تنها وجود خداوند، بلکه ویژگیهای او رو هم با نوعی بازی درک میکنند و لذ ...
206
روی ماه خداوند را ببوس
نوشته: #مصطفی_مستور
#قسمت_بیست_وهشتم
چند بار به مادرم تلفن زدهام. اما کسی گوشی را برنداشته است. کمی نگران شدهام. روی تختخواب دراز میکشم و جزوهی دستنویس پارسا را ورق میزنم. پارسا در مقدمهی جزوهاش نوشته است «علی رغم این که در تکمیل این پروژه از دوستانش - که همگی از تحصیلات علی در زمینههای ریاضیات، علوم سیاسی، جامعه شناسی، فلسفه و روانشناسی برخوردارند- استفاده کرد ...
211
روی ماه خداوند را ببوس
نوشته: #مصطفی_مستور
#قسمت_بیست_وهفتم
یادداشتی از رئیس سازمان روی میز است. گزارشی از پیش رفت کار میخواهد. چه پیشرفتی داشتهام؟ به پشتی صندلی تکیه میدهم و چشمهام را میبندم. به اطلاعاتی که از دانشجویان پارسا، مادرش، پرونده قضایی و کیوان بایرام به دست آوردهام فکر میکنم. چیزی دستگیرم نمیشود. به طرف پنجره میروم و به پایین نگاه میکنم. دو اتومبیل به هم کوبیدهاند و خیاب ...
208
روی ماه خداوند را ببوس
نوشته: #مصطفی_مستور
#قسمت_بیست_وششم
ساعت نه صبح است که دکتر میرنصر را با وقت قبلی ملاقات میکنم. نشانیاش را در دادگستری و از روی تکه کاغذی که وقت خودکشی در جیب پارسا بوده، یاد داشت کردهام. مطب دکتر میرنصر در طبقهی هفتم یک برج بیستو یک طبقه است. با این که حدود هجده ماه قبل و فقط برای یک بار پارسا را دیده است، اما برخلاف بازپرس فیضی خیلی خوب او را به خاطر میآورد. چیزی ...
255
در گنجینه کتاب بوی مهربانی می آید …
کجا ایستاده ای،
در مسیر باد؟ . . .
خوشحالم سلامت هستید .!. . . . ...
لطف شما مستدام ،،مهربانید 🌹🌹
Sistany,,,,
218
در گنجینه کتاب
بوی مهربانی می آید …
کجا ایستاده ای،
در مسیر باد؟ . . .
خوشحالم سلامت هستید .!. . . .
207
روی ماه خداوند را ببوس
نوشته: #مصطفی_مستور
#قسمت_بیست_وپنجم
ساعت دو بعدازظهر است که به آپارتمانم میرسیم. مهرداد ساندویچها را روی میز میگذارد و من دوتا نوشابه از توی یخچال بیرون میآورم. ناهار که میخوریم مهرداد میگوید پاسپورت مادرش را گرفته است و حالا باید برای او ویزا تهیه کند. میگوید از نظر سفارت سوییس که حافظ منافع آمریکا در ایران است، خروج مادرش از کشور که پیرزن بیماری است بدون اشکال ...
207
روی ماه خداوند را ببوس
نوشته: #مصطفی_مستور
#قسمت_بیست_وچهارم
فنجانهای شیرقهوه را از توی سینی برمیداریم.«قبل از وقوع حادثه تغییری در رفتارش ندیدید؟ مثلا عصبی، زودرنج و یا بهانهگیر نبود؟»
خانم فخریه بلند میشود و قاب عکس کوچکی را از روی دراور گوشهی اتاق میآورد و نشانم میدهد. عکسی از پارسا است که با دو دست خط کش لاکی بلندی را تا حد شکسته شدن خم کرده و به دوربین لبخند میزند.
-«این عکس رو سه ...
211
روی ماه خداوند را ببوس
نوشته: #مصطفی_مستور
#قسمت_بیست_وسوم
سه روز است که سایه حتی تلفن هم نزده است. آدرس منزل پارسا را از دانشگاه گرفتهام. به مهرداد زنگ میزنم که اگر دلش میخواهد با هم به خانه پارسا برویم. قبل از ظهر جمعه است که من و مهرداد با تاکسی به طرف خانه پارسا میرویم. رادیو ماشین مسابقه بیست سوالی پخش میکند. مورد مسابقه اره است.
به مهرداد میگویم: «بالاخره نگفتی چی شد به ایران اومدی؟» ...
208
روی ماه خداوند را ببوس
نوشته: #مصطفی_مستور
#قسمت_بیست_ودوم
میگویم: «تو خوشبختی. علی خوش بخت است. منصور خوش بخت بود. موسی هم خوش بخت بود.»
سایه دوباره میخندد و میگوید: «درباره موسی کاملا حق با توست. کسی که خداوند در بیست سوره قرآنش دربارهاش حرف زده باشه و صدو سی و شش بار اسمش رو تلفظ کرده باشه، حتما آدم خوش بختیه. کسی که به قول خودت تنها انسانی است که صدای خدارو شنیده حتما خوش بخته.» دستهاش ...
205
روی ماه خداوند را ببوس
نوشته: #مصطفی_مستور
#قسمت_بیست_ویکم
ساعتم ده صبح است که از خواب بیدار میشوم. ماجرای دیشب مثل کابوسی توی ذهنم جابهجا میشود. صبح زود که علی مرا به آپارتمانم برساند، ماشینم را به او دادم تا این چند روز که درگیر کارهای کفن و دفن منصور است، بدون ماشین نماند. توی آشپزخانه که میروم صدای زنگ در بلند میشود. در را باز میکنم، سایه است. چادر مشکی کرپ نازی به سر کرده است. روی صند ...
Sistany,,,,
209
هر کس که رسید گفت :....
یارت هستم ...
هر لحظه بخوای .!...
در کنارت هستم ...
هرکس به ی جور از .!...
دلم بالا رفت ...
انگار که دیوار دلش .!...
من هستم ...
سلام .!...
صبح در اغاز هفته بخیر ...
شنبه اخرین .! فروردین با صفا باشید ...
آرامش یعنی
قایق زندگیم را
دست کس ...
209
روی ماه خداوند را ببوس
نوشته: #مصطفی_مستور
#قسمت_بیستم
-«به مبارک گفتهام شیشههای ویترینرو با دستمال، خوب برق بندازه. نمک پروردهایم قربان. دست بوسیم قربان. صبحها اگه گنجشکها جیک بکشند و مزاحم خواب حضرت عالی بشن جیک دونشون رو درمیآوریم قربان. از آن صبح هم اصلا نگران نباشید قربان. به همهی درختهای همسایه دستور دادهایم از این به بعد سایهشون رو توی حیاط ما بندازند. به تیرهای برق گفتهایم ...
211
روی ماه خداوند را ببوس
نوشته: #مصطفی_مستور
#قسمت_نوزدهم
وقتی پزشک جوان اورژانس میگوید که منصور ده دقیقه قبل تمام کرده، علیرضا خم میشود و صورتش را توی دستهای بیرمق منصور پنهان میکند. شانههاش تکان میخورند و بعد بغضی را که انگار مدتهاست توی گلو نگه داشته، رها میکند. پزشک جوانتری ورقهی گواهی فوت، علت مرگ را ایست قلبی مینویسد. علی مدارکی را امضا میکند، به کمک پرستاری منصور را روی برانکار ...
205
روی ماه خداوند را ببوس
نوشته: #مصطفی_مستور
#قسمت_هجدهم
به درختی تکیه داده و منتظرم است. شلوار تیره و پیراهن روشنی زیر کاپشن زیتونی رنگش پوشیده است. توی ماشین مینشیند.
- سلام یونس. خوبی؟
میخندم و چیزی نمیگویم. آدرس خانهی منصور را میدهد و دوباره میپرسد:
-خوبی؟
بیرون، بادی توی درختها میپیچد. اواخر بهمن ماه است و هوا حسابی سرد شده است. باران ریزی روی شیشهی ماشین شروع میکند به باریدن. میگ ...
213
روی ماه خداوند را ببوس
نوشته: #مصطفی_مستور
#قسمت_هفدهم
ساعت چهار بعد از ظهر است. چند ساعت است که برای پیدا کردن داروهای مادرم توی کوچههای ناصر خسرو پرسه میزنم. اینجا پر از قاچاقچیانی است که هر داروی نایابی را توی انبارهای تاریکشان پنهان کردهاند. یکیشان میگوید: «به پیغمبر ندارم. یعنی نیست دنبالش نگرد.» و دیگری: «اگه کسی داشته باشه به قیمت خون پدرش میفروشه.» دیگری:«شاید یاقوت مدیسین داشته ب ...
209
روی ماه خداوند را ببوس
نوشته: #مصطفی_مستور
#قسمت_شانزدهم
تلفن زنگ میزند و من بیحوصله گوشی را بر میدارم: بفرمایید
- آقای فردوس؟ یونس فردوس؟
-خودم هستم بفرمایید.
- بنده کیوان بایرام هستم. هم کلاسی دوران کودکی مرحوم پارسا
اسم پارسا را که میشنوم روی کاناپه نیم خیز میشوم. رادیو هنوز روشن است:
-گفتید همکلاسی پارسا؟
-بله آقا. البته من مثل اون شاگرد درس خوانی نبودم به همین خاطره که خیلی پیشرفت نکرد ...
208
روی ماه خداوند را ببوس
نوشته: #مصطفی_مستور
#قسمت_پانزدهم
مهرداد را میرسانم خانه، اذان غروب است که به آپارتمانم میرسم. در را که باز میکنم، از لای در کاغذی روی زمین میافتد. نامهای است از جیرفت، روی کاناپه مینشینم تلفن زنگ میزند، سایه است و میخواهد بداند برای جواب سوالش فرصت کردهام سراغ علیرضا بروم یا نه. میگویم دادگستری بودهام اما تا آخر هفته حتما از علی سوال خواهم کرد. سایه اعتراضی نم ...
209
روی ماه خداوند را ببوس
نوشته: #مصطفی_مستور
#قسمت_چهاردهم
بقیهی پرونده را ورق میزنم . اظهار نظر بازپرس فیضی اواخر پرونده است. به عقیدهی او کار ذهنی شدید، تجرد و یاس مجهولی پارسا را وادار به انتحار کرده است. اما این «یاس مجهول» چیست؟ همهی گره ما در همین پرسش نهفته است. چرا پارسا مایوس شده است؟ فیضی درباره این که پارسا چرا مایوس شده است هیچ توضیحی نداده یا نداشته است که بدهد. پرونده را میبند ...
212
روی ماه خداوند را ببوس
نوشته: #مصطفی_مستور
#قسمت_سیزدهم
دوباره پروندهی سیصدو چهل و سه صفحهای را ورق میزنم. عکسی از پارسا به مقوای لیمویی رنگ پوشه میخ شده است. گزارش فشرده بازپرس در همان صفحههای اول است:
«دکتر محسن پارسا، استاد فیزیک دانشگاههای ایران، حوالی ساعت هفت و پانزده دقیقهی بعد از ظهر روز چهارشنبه، هفدهم مهر ماه سال هزار و سیصد و هفتاد و دو، به طبقه هشتم ساختمان بیست و شش طبقهی ت ...
202
روی ماه خداوند را ببوس
نوشته: #مصطفی_مستور
#قسمت_دوازدهم
مهرداد کمی جلوتر ایستاده و دارد سیگاری آتش میزند. دفتر بازپرس فیضی ته راهرو طبقه ششم است. مهرداد روی نیمکت فلزی راهرو مینشیند تا من با بازپرس صحبت کنم. با این که بیش از سه بار تلفنی با فیضی صحبت کردهام ، اما چند دقیقه طول میکشد تا با توضیحاتم مرا به خاطر آورد. کوچکترین علاقهای به پروندهی پارسا ندارد. میگوید چون پرونده شاکی خصوصی ن ...
206
روی ماه خداوند را ببوس
نوشته: #مصطفی_مستور
#قسمت_یازدهم
آسانسورهای ساختمان دادگستری خراب است و ما مجبوریم تا طبقهی ششم از پلههای شلوغ بالا برویم. به هر پاگرد که میرسیم، مهرداد کمی مکث میکند تا نفس تازه کند. به طبقه چهارم که میرسم مهرداد را لابهلای جمعیت میبینم که در پاگرد طبقه سوم نفس زنان بالا میآید.
جمعیت به جز پلهها، توی اتاقها، راهروها و حیاط دادگستری موج میزند. زن میانسالی دست ...
209
روی ماه خداوند را ببوس
نوشته: #مصطفی_مستور
#قسمت_دهم
انگشتان دستهام به وضوح میلرزند، مهرداد تقریبا فریاد میکشد: نمیدونم! همهی چیزی که در این خصوص میدونم و فکر میکنم تو هم باید بدونی- یعنی سعی کنی که بدونی- اینه که ما نمیدونیم، این شریفترین و در عین حال محتاطانهترین چیزیه که بشری میتونه درباره این سوال وحشتناک بگه. آیا فضا انتها داره؟ آیا در میلیاردها کهکشان دیگه، ماه هر کدام از میلیا ...
203
روی ماه خداوند را ببوس
نوشته: #مصطفی_مستور
#قسمت_نهم
پاکت سیگاری از جیب کاپشن چرمیاش بیرون میآورد وسیگاری آتش میزند، صورتش هنوز به سمت پنجره است.
- تا اونجا که خاطرم میآید نه سال پیش رشته فلسفله را فقط به این دلیل انتخاب کردی که به قول خودت از حریم دین دفاع فلسفی کنی.
دود سیگارش را بیرون میدهد و بعد چیزی میگوید که از تعجب خشکم میزند. تعجبم به این خاطر است که عین همین جمله را چند هفته پی ...
202
روی ماه خداوند را ببوس
نوشته: #مصطفی_مستور
#قسمت_هشتم
صبح با تلفن مهرداد از خواب بیدار میشوم، میگوید اگر مزاحم من نیست میخواهد امروز را با من بگذراند. به او میگویم تا نیم ساعت دیگر بیرون منزلشان منتظرم باشد. گوشی را میگذارم و دوباره روی تختخواب دراز میکشم، دقیقهای به سقف اتاق خیره میشوم. ترک نازکی گچ گوشهی اتاق را برش داده است، بعد بلند میشوم و دوش میگیرم، بعد نه طبقه با آسانسور پا ...
Sistany,,,,
210
بهار من تو میدانی که این .!...
دنیا قشگ است ...
زمین پر نسترن بویت مثه یاس .!...
خدایا لاله و سنبل قشنگ است ...
زمین با گردشش چرخید .!...
بهار امد و بار امد ...
بهارم مست خندیدم که عشقت .!...
هم قشنگ است ...
سلام .!...
صبح عشق در کنار خانواده را شروع
میکنیم ... تا در نهایت و از همون آغاز
لبخنید زیبا ...
197
روی ماه خداوند را ببوس
نوشته: #مصطفی_مستور
#قسمت_هفتم
دیر وقت است که به آپارتمانم میرسم. کوفته و بیرمق. کم مانده همانطور سرپا توی آسانسوری که مرا به طبقی نهم میبرد خواب برم. توی این چند روز به اندازهی همهی عمرم راه رفتهام و حرف زدهام و یادداشت برداشتهام و سوال کردهام و جواب نگرفتهام و خسته شدهام، سیبی از توی یخچال بر میدارم و دکمه ضبط شدهی منشی تلفنی را فشار میدهم.
«سلام آقا. م ...
196
روی ماه خداوند را ببوس
نوشته: #مصطفی_مستور
#قسمت_ششم
روزنامهای میخرم و روی نیمکت سنگی پرتی در پارک هفت بهشت مینشینم . سوز سردی میآید. پارک خلوت است. روزنامه را ورق میزنم: کاهش نرخ ارز/ بهره برداری از صدها طرح عمرانی و تولیدی آغاز شد/ ترک اعتیاد شش روزه با طب سوزنی از چین/ کانن پیشتاز در سرعت و تکنیک/ تدریس خصوصی/ فیلم برداری از مجالس/ مبانی فلسفی پست مدرنیسم/ تخلیه چاه/ با جهان تور به قبرس، ...
195
روی ماه خداوند را ببوس
نوشته: #مصطفی_مستور
#قسمت_پنجم
چند روز است که به روزنامه آگهي دادهام که هر کس درباره دکتر محسن پارسا و علت خودکشياش اطلاعات مفيدي درد يا فکر ميکند که اطلاعاتاش مفيد است با دفترم در سازمان پژوهشهاي اجتماعي تماس بگيرد. کمتر از سه ماه وقت دارم تا پايان نامه را تمام کنم. کارها به کندي پيش ميروند. همهي اطلاعاتي که به دست آوردهام از چند سطر بيشتر نيست. محسن پارسا، سي و ...
205
روی ماه خداوند را ببوس
نوشته: #مصطفی_مستور
#قسمت_چهارم
به آپارتمانام که ميرسم شب از نيمه گذشته است، مهرداد را با همان حال به هم ريختهاش پيش مادرش گذشتهام؛ هنوز در فکر جوليا و حرفهاش هستم، در فکر مهرداد، در فکر دختر چهار سالهي مهرداد که حتي يادم رفت اسماش را بپرسم.
احساس ميکنم بدنم دارد داغ ميشود. پنجرهها را باز ميکنم و روي تخت خواب ولو ميشوم، بعد آن قدر به دکتر محسن پارسا فکر ميک ...
206
روی ماه خداوند را ببوس
نوشته: #مصطفی_مستور
#قسمت_سوم
دختر قشنگيه، مهرداد شيشه عينکاش را با دستمال کاغذي پاک ميکند و ميگويد هيچ وقت به اين چيزها اهميت نميده. مي.خواد بدونه بيست و پنج سال پيش، يعني درست قبل از تولدش کجا بوده. نميدونه چرا بيست و پنج سال قبل، نه يک سال زودتر و نه يک سال ديرتر متولد شده. ميپرسه هزاران ساله که جهان وجود داشته اما او نبوده، پس چه دليلي باعث شده که او ناگهان بيست ...
193
روی ماه خداوند را ببوس
نوشته : #مصطفی_مستور
# قسمت_دوم
همان طور که مهرداد را در آغوش گرفتهام، از بالاي شانهاش زني را ميبينم که از ته سالن انتظار فرودگاه دست بچهي منگلاش را گرفته و به سمت روزنامه فروشي گوشه سالن ميرود. کلهي بچه به شکل غريبي بزرگ و غير طبيعي است.
مهرداد ميگويد: کاش نبودم.
من با خودم فکر ميکنم، احتمالا خداوندي وجود ندارد.
مسير فرودگاه تا رستوران برگ را زير باران شديد م ...
197
روی ماه خداوند را ببوس
نوشته: #مصطفی_مستور
#قسمت_اول
چند شاخه گل ارکيده صورتي میخرم و آنها را روی صندلی عقب ماشين میاندازم. میروم فرودگاه ته افق، خورشيد روي آسفالت جادهي کرج جان ميکند. نه سال پيش که مهرداد رفت آمريکا من و او دو سالي بود که در رشته فلسفهي دانشگاه تهران قبول شده بوديم. مهرداد آن قدر با Pen Friend اش نامه نگاري کرد که پاک عاشقاش شد. درسش را نصفه و نيمه رها کرد و رفت آمري ...
192
چطور وقت کتاب خواندن خوابتان نبرد
کسانی هستند که وقت کتاب خواندن خوابشان میبرد. این شرایط ممکن است حتی برای کسانی پیش بیاید که عادت به کتاب خوانی دارند و در زندگیشان میتوانستهاند چندین و چند ساعت بدون این که خسته شوند کتاب بخوانند. گاهی حتی دلیلاش هم این نیست که کتابی که میخوانید کسالتبار است و آن را خیلی دوست ندارید. حتی ممکن است کتاب رمان هیجانانگیزی باشد، اما باز هم موقع خواندناش ...