قســـــم به عشـــــق
198 •
@Ghasam_Be_Eshgh
رمانهای کامل و همخونه ای
لطفارمانهارو حتی باذکر منبع واسم نویسنده
هم بهیچ عنوان #کپـی یا #فــایل نکنید که رسماپیگرد قانونی دارد
@FATEME_SOODY نویسنده
قســـــم به عشـــــق
72
فکر جهاز و خرجهای اضافی رو بکنی. اون خونه فقط تورو میخواد حورا... فقط تورو!
اشکام چکید. خوشحالی ته دلم غوغا میکرد. بعضیا مرد و مردونه از راه میرسیدند و باعث خنده های بلندترت، لبخندهای روشن ترت، زندگی بهتر و آرامش زیادترت میشدند. اونا کسانی هستند که ارزش نگهداشتن رو دارند. و من سعی میکردم فهام رو برای خودم نگه دارم...
دست فهام آهسته روی صورتم نشست و اشکامو پاک کرد. مهربان و خواهان گفت: امیدم بخداست ...
قســـــم به عشـــــق
69
#رمان_نیمه_ی_جانم💋
(لعنتی ترین عشق دنیا)💙
#به_قلم_فاطمه_سودی
#قسمت_سی_ونهم
آهسته گفتم: ولی یه هفته بیشتر گذاشته و رفته بودی، زیاد بخودت و عشق نداشته و سردت نناز!
فهام که نگاهش بصورتم بود برگشت و راه افتاد. اما جواب داد: سکوتِ من هزارتا حرف داشت که تو هیچوقت نشنیدی! سکوت من بچه بازی و قهر نبود، بلکه فهام رو گذاشته بودم جلوی خودم و سین جیمش میکردم ببینم چند مرده حلاجه. آیا میتونه دل به دلت بده ...
قســـــم به عشـــــق
75
🌸💫✨🌸💫✨🌸💫✨🌸
#رمان_فقط_چشمهایش(چاپی)
#به_قلم_فاطمه_ســـــودی"آسمان"
#قسمت_صدوهفتادودوم
لینک پرش به قسمت اول👇
https://t.me/FATEME_SOODY/22847
آبی تر از آسمان🌸﷽🌸:
زیاد دربند این چیزا نبودم کسی منو از ساختمون ببینه. آخه اون زمان که چادر سرمون نمیکردیم. آزاد و بدون حجاب بیرون رفت و آمد میکردیم و حتی مدرسه هم میرفتیم. البته مامانم با اختیار خودش همیشه چادرگلدار سرش میکرد. بابام هم از او ...
قســـــم به عشـــــق
79
🌸💫✨🌸💫✨🌸💫✨🌸
#رمان_فقط_چشمهایش(چاپی)
#به_قلم_فاطمه_ســـــودی"آسمان"
#قسمت_صدوهفتادویکم
لینک پرش به قسمت اول👇
https://t.me/FATEME_SOODY/22847
آبی تر از آسمان🌸﷽🌸:
بابای منم خیلی آرزو داشت به دانشگاه برم و اسم دانشجو رو با افتخار یدک بکشم. که فکر کنم اونموقع خودش بیشتر از من ذوق میکرد. اون سالها ما در همدان زندگی میکردیم و بابای 45 ساله ام، خوش تیپ و خوش قیافه و تحصیلکرده بهمراه مهربون ...
قســـــم به عشـــــق
74
دستت کمی آروم بشی؟ این چه وضعیه آخه هنوز هیچی نشده سر دعوا داری!
خندید. صندلی جلو نشستم که درو بست و با قدمهای بلندش خودشو پشت فرمان انداخت. با لبخندی گفت: قربانت بچسبانم الهی. فدایی داری سرراست از بنگلادش که با یه حرف اینجوری آدمو آروم میکنی!
خندیدم و گفتم: مثلا الان آرومی اینجوری داد میزدی؟
تند گفت: والا انتظار داشتم یه جواب قشنگ ازت تحویل بگیرم که شما خانوم خانومها جوابمونم ندادی و ...
گفتم: ...
قســـــم به عشـــــق
74
#رمان_نیمه_ی_جانم💋
(لعنتی ترین عشق دنیا)💙
#به_قلم_فاطمه_سودی
#قسمت_سی_وهشتم
چشمامو بستم و دیگه داشتم بیهوش میشدم. فردا چهارشنبه بود و از ظهر در دانشگاه کلاس داشتم که باید نیرویی ذخیره میکردم.
صبح تا چشم باز کردم اول آنلاین شدم و نگاهم روی پیامهای مقتدر و فهام افتاد. ساعت پیامهاشونو دیدم که تنها چند دقیقه با هم فرق داشتند. خندیدم. انگار این دو شب رو با هم و کنار هم بودند. مخصوصا مقتدر که بفهم ...
قســـــم به عشـــــق
76
🌸💫✨🌸💫✨🌸💫✨🌸
#رمان_فقط_چشمهایش(چاپی)
#به_قلم_فاطمه_ســـــودی"آسمان"
#قسمت_صدوهفتادم
لینک پرش به قسمت اول👇
https://t.me/FATEME_SOODY/22847
ساعتی نگذشته بود قدسی خانم در اتاقمو باز کرد وگفت: خانم شمارو صدا زدند!
همچنانکه دلم میلرزید بلند شدم و پیش مامان رفتم. حالی داشتم انگار خودم میخواستم خاطراتم رو تعریف کنم! مامان روی تخت دراز کشیده بود و گونه هاش بسرخی میزد! از نگاه غمگینش کاملا مشخص ...
قســـــم به عشـــــق
70
به پیامهای مقتدر افتاد و پشت بندش نگاهم به صفحه ی فهام افتاد که برام بالا اومده بود. تند صفحه شو باز کردم که نوشته بود:
غروب جمعہ باشد و
روبہرویت بنشینم...
محو زیباییات ڪہ شدم ؛
بڪَویم خب من رفتم!!
با دلهره بپرسی ڪجا؟
ابروے راستم را بالا بندازم و بڪَویم :
"بہ قربان شڪل ماهت"
#علی_ڪـریمی
قلبم می کوبید و هم برای شعر قشنگش ضعف رفته بود. اما توی دلم داد زدم: الهــــــــــی شکل ماهش خفه ت کنه ب ...
قســـــم به عشـــــق
71
#رمان_نیمه_ی_جانم💋
(لعنتی ترین عشق دنیا)💙
#به_قلم_فاطمه_سودی
#قسمت_سی_وهفتم
داداشم که بطرف آیفون رفت راستشو بگم لحظه ای دلم شور افتاده بود. کاش وقت داشتم لباسهامو تغییر میدادم ولی فقط دو سه دقیقه وقت داشتم که اونم شدنی نبود. با تاسف سرمو تکونی دادم و از فکرم گذشت: به دَررررررررک... هر چه پیش آید خوش آید. چه پسند کنند چه نکنند به حال من یکی که اصلا فرقی نداره!
داداشم جلوی در ورودی ایستاده بود ...
قســـــم به عشـــــق
78
گفت: یعنی چی حورا؟ لااقل انتظار داشتم کمی توی فکر بری و سرخی روی لپهات نشسته باشه! اما انگار بهت پیف پاف زدند و هیچی رو حس نمی کنی!
فقط میدونم خندیدم. جواب دادم: والا لولو نیستند ترس داشته باشم. میدونم دو سه نفر میان خونمون و یه چای و شیرینی میخورند و جواب رد میگیرند میرند دنبال کارشون. الان کجاشو باید فکر کنم و لپهام سرخ بشه؟
جلوی آینه موهامو پشت سرم جمع کردم و یاد آهنگ مو فرفری فهام توی ماشینش ا ...
قســـــم به عشـــــق
73
#رمان_نیمه_ی_جانم💋
(لعنتی ترین عشق دنیا)💙
#به_قلم_فاطمه_سودی
#قسمت_سی_وششم
خونه ی مقتدر گوشه ی مبل کز کرده بودم و پاهامم جمع کرده دستام دور پاهام حلقه بود. سرمو روی زانوهام گذاشته بودم و با حال خراب و دلِ تنگم حوصله ی هیچی رو نداشتم حتی اشک ریختن. درست ۷ روز بود فهام برای همیشه رفته بود.
میدونستم بعضی روزا هست خیلی بیشتر از یک روز پیر میشیم و من در این یک هفته ای که گذشته بود حس میکردم روحا و ...
قســـــم به عشـــــق
83
🌸💫✨🌸💫✨🌸💫✨🌸
#رمان_فقط_چشمهایش(چاپی)
#به_قلم_فاطمه_ســـــودی"آسمان"
#قسمت_صدوشصت_ونهم
لینک پرش به قسمت اول👇
https://t.me/FATEME_SOODY/22847
متعجب و تند گفت: چی؟
گفتم: اسم مامانم توی شناسنامه بنفشه هستش. فقط بابام افسون صداش میکرد. هنگیدن کیا رو پشت گوشی کاملا حس میکردم.
آروم ادامه دادم: مثل اینکه گوش شیطونم کر، مامان قبول کرد فردا بهم چیزایی در مورد گذشته ش بگه. واااااااااااای اص ...
قســـــم به عشـــــق
86
🌸💫✨🌸💫✨🌸💫✨🌸
#رمان_فقط_چشمهایش(چاپی)
#به_قلم_فاطمه_ســـــودی"آسمان"
#قسمت_صدوشصت_وهشتم
لینک پرش به قسمت اول👇
https://t.me/FATEME_SOODY/22847
قبل از خواب درحالیکه مامان به اتاقش میرفت گفتم: مامان جان، امشب میدونم خیلی خسته اید باهاتون کاری ندارم. ولی انشاا... فردا فقط پای درد دلتون میشینم و میخوام ببینم ما با این جناب سبحانی چند چندیم و چه جوری میتونیم حسابشو صاف صوف کنیم! احساسی بهم می ...
قســـــم به عشـــــق
92
🌸💫✨🌸💫✨🌸💫✨🌸
#رمان_فقط_چشمهایش(چاپی)
#به_قلم_فاطمه_ســـــودی"آسمان"
#قسمت_صدوشصت_وهفتم
لینک پرش به قسمت اول👇
https://t.me/FATEME_SOODY/22847
(هوناز تعریف میکند)
واااااااااای که دیشب قلبم ایستاد! نمیدونم و اصلا سر در نیاوردم مامان یهویی چش شد اونجوری در برابر پدر امیرکیا ایستاد! اصلا نمیتونستم شنیده ها و دیده هامو باور کنم! مـــاامـــاانِ مهربونِ من............ اونجوری و به اون حال.. ...
قســـــم به عشـــــق
86
زمزمه کرد: اشکاتو پاک کن... جانم بند اون چشماته. برای آخرین بار می پرسم... عاشق کس دیگری که نیستی؟
دوباره دستی به صورتم کشیدم. خیس بود. فهام منتظر جوابم بود. سری تکون دادم و گفتم: هیچکس توی زندگیم نیست... هیچکس... فقط شمایید و صاحب کارم همین.
فهام تند گفت: پس مشکلت چیه؟ فقط مامانته؟
از پشت اشکام تار می دیدمش. دست بردم از جیب مانتوم دستمالی بیرون کشیدم و به چشمام فشردم.
گفت: حورا میشه بشینی و حرف ...
قســـــم به عشـــــق
84
#رمان_نیمه_ی_جانم💋
(لعنتی ترین عشق دنیا)💙
#به_قلم_فاطمه_سودی
#قسمت_سی_وچهارم
اواسط خرداد ماه بود و بیشتر از ۸ ماه از کار کردنم خانه ی مقتدر میگذشت. بیشتر از دو ماه هم از آشنایی فهام می گذشت که پای ثابت عشق قلبیش بود و کلا عقب کشیدنی در کارش نبود. یکی دو بار هم همدیگه رو دیده بودیم اما دیگه چیزی از دوست داشتن و ازدواج نگفته بود. ولی دلنوشته ها و آهنگهایی که برام میفرستاد همه حرفهای دلش رو داد ...
قســـــم به عشـــــق
88
🌸💫✨🌸💫✨🌸💫✨🌸
#رمان_فقط_چشمهایش(چاپی)
#به_قلم_فاطمه_ســـــودی"آسمان"
#قسمت_صدوشصت_وششم
لینک پرش به قسمت اول👇
https://t.me/FATEME_SOODY/22847
کیانا خندان گفت: باباجوووونم مثل اینکه چیزای تازه ای میشنوم آره! آخه به چه امیدی این قول رو میدید شما که مادربزرگو میشناسید؟
منصور بطرف کیانا برگشت و گفت: عزیزم، خانم جهاندار کاملا حق دارند! تا روزیکه خودم زندهام اجازه نمیدم کسی توی کار و زندگ ...
قســـــم به عشـــــق
77
ونهایی رو سر راهم قرار داده بود.
دیگه شرایطم با این دو مرد عین حرفهای مهری شده بود. یک روز که خونه شون بودم و پدرش آقا تقی از در وارد شد، سلامی داد و با افسوس رو به مامانش گفت: مامان خسته نشدی از بابا؟ آخه ۴۰ سال هم فقط یه مرد از در خونه وارد میشه؟ چپ تقی، راست تقی، شب تقی، روز تقی، هر دفعه زنگ در بخوره و درو باز کنی تقی. بینوا مامان بری سفر و توی هواپیما هم صورتت رو برگردونی بازم تقی! والا منکه خ ...
قســـــم به عشـــــق
74
#رمان_نیمه_ی_جانم💋
(لعنتی ترین عشق دنیا)💙
#به_قلم_فاطمه_سودی
#قسمت_سی_وسوم
آهی بیرون دادم و به مقتدر گفتم: خودتون که از حال مامانم خبر دارید. پس موضوع و ماجرای نوکر میخانه به کل منتفیه. اصلا نه میشه بهش فکر کرد نه در موردش حرف زد تمام!
حس میکردم مقتدر حرفهای زیادی برای گفتن داره ولی قورت داد. راستش منم دنبالش رو نگرفتم. از حساسیتش نسبت بخودم خبر داشتم و زیاد پیگیر نبودم.
دو سه روزی از ماجرا ...
قســـــم به عشـــــق
81
🌸💫✨🌸💫✨🌸💫✨🌸
#رمان_فقط_چشمهایش(چاپی)
#به_قلم_فاطمه_ســـــودی"آسمان"
#قسمت_صدوشصت_وپنجم
لینک پرش به قسمت اول👇
https://t.me/FATEME_SOODY/22847
فقط منتظر تصمیم و حرف آخرش بودم و میدونستم بمیره هم از حرفش برنمیگرده!
من و منصور چشم بهم دوخته بودیم . بشدت بفکر رفته بود و منم اصلا قرار نبود و تصمیم نداشتم کم بیارم و کوتاه بیام. اصلا هم نگاهمو از چشمان سرخ شده ش کنار نکشیدم! خودش کاملا فهمیده ...
قســـــم به عشـــــق
83
🌸💫✨🌸💫✨🌸💫✨🌸
#رمان_فقط_چشمهایش(چاپی)
#به_قلم_فاطمه_ســـــودی"آسمان"
#قسمت_صدوشصت_وچهارم
لینک پرش به قسمت اول👇
https://t.me/FATEME_SOODY/22847
آروم ولی با جدیت تمام گفتم: هونازجان لطف کن ساکت باش. امشب تو حرفی نمیزنی!
دوباره هوناز کشیده گفت: ولی مــــامــــان...
عاصی انگشتمو بطرفش گرفتم و با تحکم گفتم: هوناز گفتم تووووووو ساکت! فقط گوش میکنی تا بزرگترها این مرحلهی سخت و مایهی افتخار ...
قســـــم به عشـــــق
78
لی شما...
نگاه فهام بصورتم بود. زمزمه کرد: خیلی دلم میخواد راحت از روی حرفتون بگذرم. ولی تظاهر به آرامش و خوشحالی، خودش بدتر از ناراحتی هستش.
خندیدم. جواب دادم: اصلا فکرشم نکنید. حال و هوای منم مثل حال و هوای بهار و باران بهاریه، حال خودشم نمیفهمه. انشالله همچی ختم به خیر میشه.
اونروز با تمام اصرارهام بازم نوکر میخانه سریش شد منو به خونمون رسوند، که با تمام محبتهاش کم کم ارتقا درجه میگرفت و کم م ...
قســـــم به عشـــــق
76
#رمان_نیمه_ی_جانم💋
(لعنتی ترین عشق دنیا)💙
#به_قلم_فاطمه_سودی
#قسمت_سی_ودوم
صورتمو به طرف بیرون برگردوندم. آهسته گفت: خواهش یک دوست رو هیچوقت زمین نمیندازند. والا ما که کسی رو نداریم قربون صدقه مون بره و برای بودن کنارمون اینهمه اصرار کنه. لآاقل شما که دارید قدرش رو بدونید.
خندیدم. اینم راست میگفت و حق داشت. منکه تا حالا همچین چیزایی رو تجربه نکرده بودم پس...
خیالم از مامانم راحت بود و تازه ...
قســـــم به عشـــــق
81
🌸💫✨🌸💫✨🌸💫✨🌸
#رمان_فقط_چشمهایش(چاپی)
#به_قلم_فاطمه_ســـــودی"آسمان"
#قسمت_صدوشصت_وسوم
لینک پرش به قسمت اول👇
https://t.me/FATEME_SOODY/22847
چیکار میتونستم بکنم نمیدونستم! فقط نگران و هراسان از آیندهی بچه ها، چشمامو بالا آوردم که دیدم نگاه نگرانتر از منِ منصور بصورتم دوخته شده. ولی نگاهش درخششی داشت عینا مثل اینکه میخواست مچگیری کنه و اوضاع منو با شنیدن اسم مادرش بسنجه! شایدم میخواست م ...
قســـــم به عشـــــق
74
ازم سر زده اینهمه نامهربانی می کنید؟ فکر نمی کنید خیلی بی احساس هستید؟
نگاهمو به چشماش دوختم. خدایا ناراحت شده بود ولی به جهنم! با اخم گفتم: اولا بی احساس نیستم فقط از قلبم کمتر استفاده می کنم. دوما دیگه چی می خواستید؟ الان وقت این حرفها بود که خستگی تمام امروز و کلاسها و درسها به تنم جا خوش کرد؟
آرام گفت: مگه حرف بدی زدم؟ خب می خواستم از همین اول بگم نظرم در موردتون چیه؟ خب از کی می خواستم پرس و ...
قســـــم به عشـــــق
75
#رمان_نیمه_ی_جانم💋
(لعنتی ترین عشق دنیا)💙
#به_قلم_فاطمه_سودی
#قسمت_سی_ویکم
همچنان نگاش میکردم. پسره ی مارمولک یهویی از آسمان افتاده بمن بند کرده بود. منم خسته تر از همیشه بلاتکلیف بودم. لبخندی زده گفت: حتما الان فکر می کنی بعضیا مثل خودت صبرشون زیاده و بعضیا مثل من روشون نه؟ یعنی در حد سنگ پای قزوین؟
خندیدم. فقط سری تکون دادم و با طعنه زمزمه کردم: بیکارید؟
دوباره خندید جواب داد: نه والا بیکا ...
قســـــم به عشـــــق
76
🌸💫✨🌸💫✨🌸💫✨🌸
#رمان_فقط_چشمهایش(چاپی)
#به_قلم_فاطمه_ســـــودی"آسمان"
#قسمت_صدو_شصت_ودوم
لینک پرش به قسمت اول👇
https://t.me/FATEME_SOODY/22847
لحظه ای که هیچکدام بچه ها حواسشون نبود آروم تسبیح رو روی لباش گذاشت و بوسید. اشکآلود شدن چشماشو به عینه دیدم که حال خودم بدتر از خودِ زرنگش بود! خدایا کدام رو میتونستم باور کنم؟ اینکه یادگاری منو با تمام وجودش تا حالا نگه داشته بود، یا خودخواسته ...
قســـــم به عشـــــق
80
ا و بدون استثنا پیگرد قانونی خواهد داشت. 🔥🔥🔥☄
قســـــم به عشـــــق
77
🌸💫✨🌸💫✨🌸💫✨🌸
#رمان_فقط_چشمهایش(چاپی)
#به_قلم_فاطمه_ســـــودی"آسمان"
#قسمت_صدوشصت_ویکم
لینک پرش به قسمت اول👇
https://t.me/FATEME_SOODY/22847
دستشو بلند کرد و کشیده گفت: بنفشه........ گفتم همراهیت میکنم تموم. همینجا همهی ماجرارو تمومش میکنیم و اصلا در موردش فکرم نمی کنیم. تمام این شباهتها و اتفاقات دست بدست هم ندادند بگند من اشتباه میکنم! دخترت شبیه خالشه، باشه! از شانس باغچه ات شبیه سی ...
قســـــم به عشـــــق
76
فقط چشمهایش هم یادم رفته بود شرمنده