قســـــم به عشـــــق

198
رمانهای کامل و همخونه ای لطفارمانهارو حتی باذکر منبع واسم نویسنده هم بهیچ عنوان #کپـی یا #فــایل نکنید که رسماپیگرد قانونی دارد @FATEME_SOODY نویسنده
قســـــم به عشـــــق
79
مقتدر. یعنی رک گفتید دیگی که برای ما نجوشه همون بهتر سر سگ توش بجوشه!؟ دوباره وسط حیاط صدای خنده ی مقتدر بلند شد. گفت: محسن خان گفته بودند خیلی شیطونید و حاضرجواب. ولی اینهمه رو باور نداشتم. کنار ماشینش رسیده بودم جواب دادم: زمانی از همه شیطون تر بودیم، روزگار جوری چرخید از همه ساکت تر شدیم. میترسم اینم آخر عاقبت ما باشه! مقتدر بدون تامل گفت: ولی خانم تیموری، لطفا اجازه ندید هیچکس لبخند و دلخوشی ...
قســـــم به عشـــــق
76
#رمان_نیمه_ی_جانم💋 (لعنتی ترین عشق دنیا)💙 #به_قلم_فاطمه_سودی #قسمت_نهم مقتدر خندید درحالیکه چشماش رسماً می درخشید و چشم از من برنمیداشت. گفت: دخترجان برای دیدن من و جوانی هام چشم بصیرت میخواد که نصیبت نشده. و الان شما حتما میخواید بگید بنده خیلی پیرم نه؟ مطمئن باشید با تمام پیریم همه ی جوانهای شهرو حریفم! میدونستم شوخی میکنه اما تند و با لحن شوخی گفتم: زبونم لال کی گفته شما پیرید، اصلا بزنم ...
قســـــم به عشـــــق
79
🌸💫✨🌸💫✨🌸💫✨🌸 #رمان_فقط_چشمهایش(چاپی) #به_قلم_فاطمه_ســـــودی"آسمان" #قسمت_صدوسی_ودوم لینک پرش به قسمت اول👇 https://t.me/FATEME_SOODY/22847 《هوناز تعریف میکند.》 عشقم منو به بیمارستان رسوند و گفت سری به دانشجوی دیگه میزنه برمیگرده! چنان نگاهی بهش انداختم که مهربون و پراز محبت دستام گرم شد. گفت: تا تموم بشم لحظه ای معطل نمیکنم و برمیگردم. خدانگهدارت. دستی براش تکون دادم و راه افتادم. ام ...
قســـــم به عشـــــق
84
متهای خونه کاملاً تحت اختیارتونه. از حرفش ابروهام کمی بالا رفته بود. حتما چیزی توی اون اتاق بود که من نباید می دیدم وگرنه چرا قفل و قلاب؟ البته بمن ربطی نداشت یه اتاق کمتر کارم سبکتر، اما ... با شیطنت کمی جلو کشیدم و گفتم: آقای مقتدر والا کمی حساس شدم که شرمنده. تا جاییکه میدونم و عقلم میرسه معمولا توی اتاق تخت و کمد و لباس و کتاب و شایدم یه گاوصندوق باید باشه. بنظرتون توی اون اتاق قفل شده تون طل ...
قســـــم به عشـــــق
79
#رمان_نیمه_ی_جانم💋 (لعنتی ترین عشق دنیا)💙 #به_قلم_فاطمه_سودی #قسمت_هشتم با صدای مقتدر برگشتم که چای تعارف می کرد اما بوی نسکافه خودش بشدت توی دماغم پیچیده بود. گفت: خانم تیموری نمیدونم محسن خان در مورد من چیزی به شما گفتند یا نه، ولی همسر و دو دختر من خارج هستند و تا زمانیکه درس دخترهام تمام نشه برگشتی برای خانمم در کار نیست. سالی یکبار هم من پیششون میرم و یکی دو ماه موندگار میشم و برمیگردم. ک ...
قســـــم به عشـــــق
90
💋💋💋💋 عزیزان سودی واقعا نمیدونم و بی اطلاعم چه خبره. اما اگه اتفاقی افتاد و به اینترنت جهانی دسترسی نداشتیم منو میتونید در این جاها پیدا کنید. اینو حتما جایی نگه دارید. کانال من در ایتا👇👇👇 https://eitaa.com/Ghasam_Be_Eshghh کانال من در تم تم👇👇👇 https://tt.me/Ghasam_Be_Eshgh پیج اینستاگرام من👇👇 Instagram.com/fatemeh.soodi دوستتون دارم عزیزانم💋💋💋💋💋💋
قســـــم به عشـــــق
90
🌸💫✨🌸💫✨🌸💫✨🌸 #رمان_فقط_چشمهایش(چاپی) #به_قلم_فاطمه_ســـــودی"آسمان" #قسمت_صدوسی_ویکم لینک پرش به قسمت اول👇 https://t.me/FATEME_SOODY/22847 آبی تر از آسمان🌸﷽🌸: ساینا خندان نگاهی بصورت هوناز کرد و گفت: خب ما اینیم دیگه، کاریشم نمیشه کرد! تو چرا اینهمه سرخ شدی؟ امیر حرفی بهت زد یا از کیانا ترسیدی؟ نکنه امیر... وااااااای خدای من، یه بار با خیال راحت اومدیم اصفهان چرخی بزنیم و خوش بگذرونی ...
قســـــم به عشـــــق
89
ببین، چهل سالم گذشته و تنها و بی همدم موندم خونه! مامانم مرده و من موندم و بابایی که جز سنگ های قیمتی خودش به هیچ چیزی اهمیت نمی ده و ... در واقع حالش رو نداره اهمیت بده! - چون اصلا من رو نمی شناسه! من موندم و در و دیوارهای اون خونه ای که دارن از هر طرف می خورنم! من هم همین اداها رو رد آوردم که حالا باید با در و دیوار خونه حرف بزنم و ... از جا پریدم و به سمت افسانه دویدم و او را در آغوش کشیدم ...
قســـــم به عشـــــق
89
آبی تر از آسمان🌸﷽🌸: #رمان_بوی_باران_عطرخاطرات_تو #نازان_محمدی #قسمت_هفتاد_ویکم بي حوصله بودم. هيچ كجا آرام و قرار نداشتم . نه توي شرکت، نه توي خانه. شده بودم مثل روح سرگردان. چه كنم؟ خدايا چه جوابي بدهم؟ كاش كسي بود تا مي توانستم با او مشورت كنم. آخ عزيز جانم را مي خواهم تا دوباره سر روی زانوهایش بگذارم و غصه هایم را ببارم. مثل آدمي كه تازه از خواب بيدار شده باشد، كلافه و سرگردان بودم. در اطر ...
قســـــم به عشـــــق
89
🌸💫✨🌸💫✨🌸💫✨🌸 #رمان_فقط_چشمهایش(چاپی) #به_قلم_فاطمه_ســـــودی"آسمان" #قسمت_صدوسی_ام لینک پرش به قسمت اول👇 https://t.me/FATEME_SOODY/22847 ساینا همچنانکه غش غش بلند میخندید گفت: آهــــــــان، زن نگرفته دُم درآوردی برامون نــــــه! دیگه مارو پسند نمیکنی آره؟ صبر کن با کیانا بلایی سر زنت بیاریم مرغای آسمون بحالش دانس و تانگو برقصن! این عروس خانم زرنگ ما از راه نرسیده چه جای پاشم محکم کرده، ...
قســـــم به عشـــــق
82
ری توی پذیرایی پنجاه متری زد و اول از همه روی لوازم صوتی و تصویری زوم شد. تلویزیونش سینمای خانواده با باندهای صوتی بزرگ و کوچکی که کنار میز تلویزیون چیده شده بود و فکر کنم با کمترین ولوم صداشون خونه رو می ترکوندند. حالا یه میکروفن بی سیم سیاه هم روی پایه ای کنار تلویزیون بود که ابروهام رسما بالا رفت. پیرمرد عجب هوسهایی داشت! فقط به چه دردش میخورد رو نمی فهمیدم. یک دست مبل راحتی سلطنتی بژ رنگ که م ...
قســـــم به عشـــــق
85
#رمان_نیمه_ی_جانم💋 (لعنتی ترین عشق دنیا)💙 #به_قلم_فاطمه_سودی #قسمت_هفتم نگاهم به آقای مقتدر متشخص دوخته شده بود و فقط میتونم بگم آرامش صداشون حرف نداشت. چنان به ملایمت و طمانینه کلمات از دهنشون بیرون میومد که جای حظ داشت. با دستشون بالای پله رو نشون دادند که تشکری کردم و راه افتادم. چیزی رو بگم هیشکی باور نمیکنه. کنار مقتدر بحدی آروم بودم انگار همان حورایی نبودم که از صبح داشتم یک در میان سکت ...
قســـــم به عشـــــق
89
🌸💫✨🌸💫✨🌸💫✨🌸 #رمان_فقط_چشمهایش(چاپی) #به_قلم_فاطمه_ســـــودی"آسمان" #قسمت_صدوبیست_ونهم لینک پرش به قسمت اول👇 https://t.me/FATEME_SOODY/22847 تا صدای ساینارو شنیدیم هوناز تند دستشو از دستم بیرون کشید که ساینای زبل و زرنگ لبخند خاصی بصورتمون زد یعنی تلاش نکنید همچی رو دیدم! هوناز سرخ شد. آروم گفتم: باید بگی ظهربخیر زلزله! الانکه برای صبح بودن خیلی دیره! خندان گفت: نه دیگه، برای منِ تنب ...
قســـــم به عشـــــق
82
روی مبل جا به جا شدم. - نه ... نه ... به هیچی! با شیطنت خندید. - من هم داشتم به همون هیچی فکر می کردم. یادته بعدش برام یه عروسک خریدی! خندیدم و نگاهم را پوزش خواهانه به چشم هایش دوختم اما يك آن بيشتر نتوانستم نگاه شوريده اش را تحمل كنم و شرمگين سرم را پايين انداختم. صداي محمد روی سكوت اتاق خط انداخت. - این همه سال صبر کردم. این همه مدت تحمل کردم و این همه مدت جون کندم تا هیچ چیزی غیر دلخواه ...
قســـــم به عشـــــق
82
#رمان_بوی_باران_عطرخاطرات_تو #نازان_محمدی #قسمت_هفتادم سيزده به در بود. اما هنوز هوا سرد، سرد بود و زمين را برف پوشانده بود. بهار بود اما تكه هاي برف مثل پرهاي سفيد از آسمان پايين مي آمدند و چرخ زنان بر تنه ی درختان و پستي و بلندي زمين جا خوش مي كردند. توي كوچه بچه ها با شيطنت برف ها را به سر و صورت همديگر مي پاشيدند و بزرگترها آدم برفی برای بچه ها درست می کردند. دامن كوتاه چهار خانه اي با ...
قســـــم به عشـــــق
80
🌸💫✨🌸💫✨🌸💫✨🌸 #رمان_فقط_چشمهایش(چاپی) #به_قلم_فاطمه_ســـــودی"آسمان" #قسمت_صدوبیست_وهشتم لینک پرش به قسمت اول👇 https://t.me/FATEME_SOODY/22847 دیگه قلبم داشت می‌لرزید و اصلا تحمل هیچی رو نداشت! محکم بین بازوهام فشارش دادم و دم گوشش گفتم: یا میگی کیا، یا همینطوری میچلونمت تا آب لمبو بشی! ولی من بیشتر آرزومه و دلم میخواد بگی استاد تا کیا‌! جیغ جیغ کنان دم گوشم داد زد: نفسم برید بخـــدا! ...
قســـــم به عشـــــق
78
وسط حیاط افتاده بود. معلوم بود همین ساعتهای قبل از شستن ماشین تمام شدند. ولی مشخص بود ماهها حیاط شسته نشده و تمام گرد و خاک های عالم داشت کم کم روی کاشی ها به گل تبدیل میشد. لبام صاف شد. مقتدر بی سلیقه و حیفِ نون! نگآهم روی ساختمان نشست. خانه چند پله میخورد که زیر ساختمان به صورت سراشیب پارکینگ بود. ورودی خانه باز شد و مردی بلند بالا که عینکی هم به چشم داشت پا روی پله گذاشت. ریش توپیِ بلند و پرپ ...
قســـــم به عشـــــق
80
#رمان_نیمه_ی_جانم💋 (لعنتی ترین عشق دنیا)💙 #به_قلم_فاطمه_سودی #قسمت_ششم صبح باز هم استرسی ریشه به جانم زده بود. کلا میلی به صبحانه نداشتم و با تمام تلاشهام، تک تک نرون دندریتهای اعصابم در حال لرزش بودند. اما برای اینکه مامان بویی نبره کمی از نیمرویی که پخته بود رو خوردم. همچنانکه نگاه مهربونش روی صورتم بود گفت: نگرانیهات کاملا مشخصه. کاش بهم میگفتی چه اتفاقی افتاده! لحظه به لحظه به فکر فرو ر ...
قســـــم به عشـــــق
76

mix_2019-12-06_19-39-31.mp3.mp3

mp3
گویندگان: وحیدآریا&یاس - شاعر : فاطمه سودی
قســـــم به عشـــــق
72
‍ ▶️🎧👈 #اجرای_دو_زبانه🔰 ( #فارسی_آلمانی ) Du weißt nicht, wie sehr ich den Gedanken genieße mit dir Hand in Hand zu sein. نمیدانی عاشقانه دست در دست خیالت چه ذوقی چه شوقی دارد... شاعر✍: #فاطمه_سـودی 🆔 @FATEME_SOODY گوینده فارسی🎙: #وحید_آریا گوینده آلمانی🎙: #یاس 🆔 @taninesher 💞 تنظیم و میکس🎛: #گروه_هنری_ستاره 💫
قســـــم به عشـــــق
72
✍🍃 می روم با خیالت کمی قدم بزنم... نمیدانی تمام طول راه را به تو فکر کردن چه لذتی دارد... نمیدانی گاهی برگشتن و به صورتت لبخند زدن چه حس خوبی دارد... نمیدانی عاشقانه دست در دست خیالت چه ذوقی چه شوقی دارد... Ich gehe mit deinen Gedanken spazieren. Du weiß nicht, wie sehr ich es genieße, während meines Spaziergangs an dich zu denken. Du weißt nicht, wie schön es sich anfühlt, dich zu seh ...
قســـــم به عشـــــق
72
🌸💫✨🌸💫✨🌸💫✨🌸 #رمان_فقط_چشمهایش(چاپی) #به_قلم_فاطمه_ســـــودی"آسمان" #قسمت_صدوبیست_وهفتم لینک پرش به قسمت اول👇 https://t.me/FATEME_SOODY/22847 《امیرکیا تعریف می‌کند》 لباسهامو عوض کردم و روی تخت نشستم! خیلی خوشحال بودم. خداروشکر همه‌ی نگرانیهام بخوبی به پایان رسیده بود و تمام قلب و وجودم الان راحت و با خیالی آسوده چند دیوار اونطرفتر میخواست بخوابه. چقدر شیطونکم رو دوست داشتم و چقدر خ ...
قســـــم به عشـــــق
77
مریضی سخت مامان و نبود بابا و کمبود پول فقط منو پیدا کرده بود. این زندگی آشفته ی من حتی نیاز به فال و فالگیری هم نداشت که کلا توش ریده بودند والسلام. تند یاد دوست و دختر همسایه مون مهری افتادم که اگه حرفمو می شنید با لبهای واررفته می گفت: پاشیده نشی از علم دختره ی نیم وجبی. بی تربیت ترین بشری هستی که توی عمرم دیدم چه خبرته باز؟ و بیحال خندیدم. چشمامو بستم و حرف استاد یادم افتاد. همیشه می گفت: بعض ...
قســـــم به عشـــــق
74
#رمان_نیمه_ی_جانم💋 (لعنتی ترین عشق دنیا)💙 #به_قلم_فاطمه_سودی #قسمت_پنجم لبخندی روی لبم نشست و رو بطرف خیابان کردم. آدمه دیگه، گاهی وقتها یهویی دلش با حرفها و کمکهای بعضیا گرم میشه و همینکه میتونه گلیم خودشو و خرجهاشو هرطور شده از آب دربیاره خودش خیلی دلخوشی داره. اما کاش کارم شغل دلخواهم بود که اونم... باز هم به خونه میرفتم و همه فکرهامو میکردم، بعد به آقای مقتدر زنگ میزدم. اما یه جورایی دل ت ...
قســـــم به عشـــــق
73
عزیزان کتابفروشی رفیقی در تهران آف زده فرصتش هم کمه. دلتون خواست کتابهای 💙آبی تر از آسمان آبی تر از دریا و 🌸رمان فقط چشمهایش که هردو به قلم خودم( فاطمه سودی) هستند رو سفارش بدید. سفارشها به آیدی خانم تماس با ادمین:👈 @Matiiin68 آدرس پیج اینستا کتابفروشی رفیقی Instagram.com/rafighibookstore1
قســـــم به عشـــــق
69
یرسه @Raze_goll 👈👈👈 پیام بدید @FATEME_SOODY 🔥🔥🔥☄☄☄☄☄☄☄☄☄☄☄☄☄ هشدار و اخطار: رمان فق
قســـــم به عشـــــق
71
🌸💫✨🌸💫✨🌸💫✨🌸 #رمان_فقط_چشمهایش(چاپی) #به_قلم_فاطمه_ســـــودی"آسمان" #قسمت_صدوبیست_وششم لینک پرش به قسمت اول👇 https://t.me/FATEME_SOODY/22847 امیرکیا بلند شده گفت: هونازم بریم جایی رو پیدا کنیم برای ساعت 2 نصفه شب بتونند برامون یه بستنی ردیف کنند. حاضری! خندیدم و بلند شدم. گفتم: استاد باور کنید صبح اصلا نمی تونیم خودمونو توی آزمایشگاه جمع کنیم و فقط میخوابیم! بهتره بریم خونه. کیانا حتما ...
قســـــم به عشـــــق
72
وی گذشته با تو زندگي مي كردم، با تو مي خوابيدم، با تو مي خوردم، با تو مي خنديدم و با تو نفس مي كشيدم. تنها دلخوشي من توی تمام این سالها سارا بود و ... و يه عكس دسته جمعي كه سالها قبل آخرین سيزده بدرمون با هم توی باغ گرفته بوديم. يادت می یاد؟ انگار من را به سرعت نور از میان اتاق مدرن کار محمد، به گذشته پرتاب کردند. . https://t.me/joinchat/AAAAAFKIdMpcjhKVR_aFlw 🔥🔥🔥☄☄☄☄☄☄☄☄☄☄☄☄☄ هشدار و ا ...
قســـــم به عشـــــق
72
آبی تر از آسمان🌸﷽🌸: #رمان_بوی_باران_عطرخاطرات_تو #نازان_محمدی #قسمت_شصت_ونهم - اصلا یادت می یاد توی تمام دورانی که درس می خوندی، برای نمونه یه پسر سر راهت سبز شده باشه؟ هیچ وقت از خودت پرسیدی وقتی همه ی دخترها روزی ده تا مزاحم داشتن، چرا کسی جرات نداشت بهت نزدیک شه؟ اون روزها من مثل سایه دنبالت بودم و خدا نمی خواست کسی بهت چپ نگاه می کرد، اون وقت حسابش با کرام الکاتبین بود. با خودم عهد کرده ...
قســـــم به عشـــــق
70
🌸💫✨🌸💫✨🌸💫✨🌸 #رمان_فقط_چشمهایش(چاپی) #به_قلم_فاطمه_ســـــودی"آسمان" #قسمت_صدوبیست_وپنجم لینک پرش به قسمت اول👇 https://t.me/FATEME_SOODY/22847 استاد با نوازش ادامه داد: بابا منصورم پا پیش گذاشت و به اسم شراکت و سهامدار توی کارخونه‌ی دایی همچی رو به دست گرفت و کارهارو سروسامون داد. الانم خداروشکر مدت خیلی کمی هستش کارخونه‌ی دایی راه افتاده و خیال همه راحت شده! الانم عزیزدلِ استاد، خیال ...
قســـــم به عشـــــق
73
روزی هم با تمام تلاشهام گذشت و من بدون اینکه جوابی به استاد بدم و استاد هم پیگیر این قضیه باشه هردومون دنبال شغل بودیم. اما هیچ به هیچ بودیم و هیچ شغلی با موقعیت من سازگار نبود که نبود. اگر هم بود برای من جایی نبود. اونروز توی خط واحد نگاهم به کتابم دوخته شده بود که کلی پول بابت خریدنش پرداخته بودم. حالا دوتا از کتابهامو استاد از کتابخانه اش برام تهیه کرده بود وگرنه آخرین کفگیر هم به ته حساب مام ...
قســـــم به عشـــــق
72
#رمان_نیمه_ی_جانم💋 (لعنتی ترین عشق دنیا)💙 #به_قلم_فاطمه_سودی #قسمت_چهارم روی تخت غلتیدم و دستی به چشمان سوزانم کشیدم. بشدت می سوختند. مرور خاطراتم در عین شیرینی، غمهای تلخی بودند که ذره ذره توانم رو تحلیل میبردند. کاش میتونستم و اونهمه نیرو داشتم برای حال خوبم بجنگم و داد بزنم من شکست رو هیچوقت نمی پذیرم. اما واقعا درمانده بودم... خیلی درمانده. چشمامو بهم فشردم. چند روز گذشت. از استاد خبری نب ...