قســـــم به عشـــــق

198
رمانهای کامل و همخونه ای لطفارمانهارو حتی باذکر منبع واسم نویسنده هم بهیچ عنوان #کپـی یا #فــایل نکنید که رسماپیگرد قانونی دارد @FATEME_SOODY نویسنده
قســـــم به عشـــــق
72
🌸💫✨🌸💫✨🌸💫✨🌸 #رمان_فقط_چشمهایش(چاپی) #به_قلم_فاطمه_ســـــودی"آسمان" #قسمت_صدوبیست_وچهارم لینک پرش به قسمت اول👇 https://t.me/FATEME_SOODY/22847 فرداش زنداییم زنگ میزنه دوباره منو به خونه شون ببرند بهم شیر بده. ولی بابا و مامانم اصلا راضی نبودند روزی ساینا رو من بخورم و بچه‌ گرسنه بمونه. زنداییم اصرار میکنه اصلا نگران گرسنه بودن ساینا نباشید که شیرم خیلی زیاده. مخصوصا از دیشب دیگه نمیتو ...
قســـــم به عشـــــق
77
ان دوم را برداشت و در حالی که جرعه ای از آن را می نوشید، به آسمان بارانی و تیره ی شب که در چهارچوب پنجره قاب گرفته شده بود، چشم دوخت. - شش- هفت ماه بیشتر نداشتی که پدر و مادرت توی تصادف فوت کردند و تو رو آوردن خونه ی مادربزرگت. - نمی دونم چه حکمتی داشت که به محض این که دیدمت مهرت توی دلم نشست. من دوازده سالم بود و تو، فقط شش ماهت بود اما ... درست مثل یه پرستار از تو مراقبت می کردم. اون اوایل ...
قســـــم به عشـــــق
74
#رمان_بوی_باران_عطرخاطرات_تو #نازان_محمدی #قسمت_شصت_وهشتم خودم را به سینه ی ستبرش چسباندم و دیوانه وار همراهی اش کردم. دقایقی و یا شایدها قرن ها گذشت تا هر دو نفس، نفس زنان خود را از هم جدا کردیم. محمد در حالی که تنم را در آغوش داشت، پیشانی اش را به پیشانی ام چسبانده بود و قطره های آب از روی موهایش چکه می کردند. بوسه ی نرمی روی پیشانی ام نشاند. - دوستت دارم فرشته، خیلی دوستت دارم. به خدا ک ...
قســـــم به عشـــــق
70
💫🌸💫 💫🌸 💫 رمان 📗"فقط چشمهایش" 📘"آبی تر از آسمان آبی تر از دریا" رو میتونید بطور مستقیم با ۱۰درصد تخفیف و #ارسال_رایگان از خود انتشارات پرسمان هم بخرید. به آیدی زیر پیام بدید👇 @SMoniri پیج اینستاگرام فروشگاه مجازی #انتشارات_پرســـــمان با ۱۰ درصد تخفیف و ✨ارسال رایگان به تمام نقاط کشور👇👇 Instagram.com/Porseman.shop
قســـــم به عشـــــق
70
🌸💫✨🌸💫✨🌸💫✨🌸 #رمان_فقط_چشمهایش(چاپی) #به_قلم_فاطمه_ســـــودی"آسمان" #قسمت_صدوبیست_وسوم لینک پرش به قسمت اول👇 https://t.me/FATEME_SOODY/22847 دست دور شونه‌ام انداخته گفت‌: باشه عزیزم خیالت راحت. میگم بهت. از اولم میگم تا خیالت تخت باشه و بدونی هیچی بین ما دوتا نبوده! آروم گفتم: آخه مگه شدنیه دختر دایی با آدم اینهمه راحت باشه پسر عمه شو قشنگ ببوسه و حالا گاهی گردنشم بغل کنه. این میان هم ...
قســـــم به عشـــــق
68
ی کرد و سری تکون داده گفت: خودت میدونی حرفم حرفه و همه جوره در خدمتم تا تو درسهات رو تموم کنی و برای رسیدن به آرزوهات تلاش کنی. منم پرس و جو می کنم، اگه کار مناسبی پیدا کردم خبرت می کنم. تو دختر ارزشمندی هستی و لایقشی آدم هرکاری که از دستش بربیاد برات بکنه. یکی از آرزوهای بزرگم دیدن خوشبختی تو هستش و همیشه برات دعا میکنم. انشاالله همسری سرراهت قرار بگیره که با تمام بند بند وجودش عاشقت باشه و تا بی ...
قســـــم به عشـــــق
69
#رمان_نیمه_ی_جانم💋 (لعنتی ترین عشق دنیا)💙 #به_قلم_فاطمه_سودی #قسمت_سوم وسایلمو جمع کردم و بطرف اتاق استاد یاری رفتم. وقتی روبروی هم نشستیم از فلاسکش دو فنجان دمنوش ریخت و روی میز گذاشت. گفت: توی کلاس حس کردم به این دمنوش واقعا نیاز داری که گل محمدی و بادرنجبویه ی خالص هستش و اعصاب رو آروم میکنه. حورا خیلی بی قراری چرا؟ نگاهم به فنجانم دوخته شد که بخارهایی ازش بالا میرفت و عطر و بوی نابش داشت ...
قســـــم به عشـــــق
69
🌸💫✨🌸💫✨🌸💫✨🌸 #رمان_فقط_چشمهایش(چاپی) #به_قلم_فاطمه_ســـــودی"آسمان" #قسمت_صدوبیست_ودوم لینک پرش به قسمت اول👇 https://t.me/FATEME_SOODY/22847 سری به تایید براش تکون دادم. ادامه داد: پس من بهت میگم ساینا تکلیفش به عنوان محرم من مشخصه و بحث اونو تموم میکنیم. پس هونازم، با خیال راحت جواب هومن رو شنیدی. جواب خودت و منم میدونی که دنیا دنیا راضی به این ازدواج هستیم. دیگه نمیخوام حتی یه لحظه ا ...
قســـــم به عشـــــق
78
رم به هزاران جا پرواز میکرد و احتمالا تنها دانشجوی بی قرار و ناآرام دانشگاه من بودم و بس. 👇👇 با ورود استاد یاری به کلاس همه مون بلند شدیم. لبخندی روی لبم نشست. استاد یاری از جمله اساتید سابقه دار و سپیدموی و عضو هیئت علمی و مدیر گروه در دانشگاه آزاد و دانشگاه سراسری بود که در کارشناسی ۶ ترم باهاشون درس داشتم و خاطرشون برای همه دانشجویان خیلی عزیز بود. با من همکه از شیطونهای کلاس بودم واقعا صم ...
قســـــم به عشـــــق
74
#رمان_نیمه_ی_جانم (لعنتی ترین عشق دنیا) #به_قلم_فاطمه_سودی #قسمت_دوم با بیحالی روی تخت دراز کشیدم. خدارو شکر مامانم کلاً طرفدار دامادش بود و حاضر بود منو بخاطرش دور بندازه. مطمئن بودم داداشم هم بشنوه با خنده میگه، تو دیوونه شدی یا خوشی زده زیر دلت؟ پول نداشتی که داشتی، رفاه نداشتی که داشتی، شوهر خوب و سربراه و خوش چهره نداشتی که داشتی، عاشقش نبودی و عاشقت نبود که بود! الان چه مرگت شده هلک و هلک ...
قســـــم به عشـــــق
71
عشقام رمان رو زود انداختم چون میرم مدرسه ساعت ۱۲ نت ندارم. ادمینهامونم که هنوز وصل نیستند😔💋
قســـــم به عشـــــق
71
🌸💫✨🌸💫✨🌸💫✨🌸 #رمان_فقط_چشمهایش(چاپی) #به_قلم_فاطمه_ســـــودی"آسمان" #قسمت_صدوبیست_ویکم لینک پرش به قسمت اول👇 https://t.me/FATEME_SOODY/22847 امیرکیا خندان گفت: هیچی بابا چرا آتیشی میشی. فقط اون جنس بدردنخورتون رو همین الان و نصفه شبی ازت خواستگاریش میکنم! بنده بشدت خواهانشم و میخوام بقیه‌ی زندگیمو باهاش بگذرونم همین! هومن لحظاتی ساکت شد. هیچی نگفت. صدایی بگوش نمیرسید طوریکه من نگرانش ش ...
قســـــم به عشـــــق
65
آذر است..... انارها ترک برداشته خرمالوها را چیده اند و من عاشقانه شما را از پائیز خدا هدیه گرفتم اهل هرجا که باشید پائیزتان با من یکی ست اگر خرمالوهای دستانتان گل انداخت مرا به نوبرانه ای گس مهمان کنید ... که دوستتان دارم ... استوری امشبم در اینستا تقدیم به شما عشقام💋💋💋💋💋 پیج اینستاگرام من👇👇 Instagram.com/fatemeh.soodi
قســـــم به عشـــــق
63
از فردا رمان فقط چشمهایش هم در کانال انداخته میشه
قســـــم به عشـــــق
65
شق چیست؟ شور و شوق لحظه ی دیدار می چسبد عجیب . کوچه باغ خاطرات و خش خش برگ درخت پرسه های خیس در رگبار می چسبد عجیب . از دهان تو شنیدن آخر خوشبختی است دوستت می دارم هر بار، می چسبد عجیب . من بگویم می روم تا سد راه من شوی از من انکار، از تو هی اصرار، مى چسبد عجیب . کافی است عاشق تر از هر بار آرامم کنی سر بروی شانه ام بگذار، مى چسبد عجیب . https://t.me/joinchat/AAAAAFKIdMpcjhKVR_aFlw 🔥🔥🔥☄☄☄☄☄ ...
قســـــم به عشـــــق
68
#رمان_بوی_باران_عطرخاطرات_تو #نازان_محمدی #قسمت_شصت_وهفتم بی توجه به او پلک روی هم گذاشتم و به صدای بارش باران گوش سپردم. که صدای محمد مثل وزش نسیم در فضا منعکس شد. - شهرزاد؟ خواب دیده بودم ؟ با شگفتي نگاهش كردم. حتماٌ خواب مي ديدم. آخر اولين بار بود كه مرا اين همه بدون تكلف صدا مي کرد. نه، حتماٌ اشتباه كرده بودم. سرم را پايين انداختم و دوباره پلک روی هم گذاشتم اما دوباره صدايش را شنيدم، با ...
قســـــم به عشـــــق
63
سلام عشقام روزتون بخیر انشالله از امشب ساعت ۷ رمانها رو در کانال میندازم که از بس پیام دادند دیگه کم آوردم. روزهای زوج رمان " نیمه ی جانم" روزهای فرد رمان "عطرخاطرات" تا زمانیکه رمان عطر خاطرات تموم بشه💋💋💋💋💋
قســـــم به عشـــــق
68
🌸💫✨🌸💫✨🌸💫✨🌸 #رمان_فقط_چشمهایش(چاپی) #به_قلم_فاطمه_ســـــودی"آسمان" #قسمت_صدوبیستم لینک پرش به قسمت اول👇 https://t.me/FATEME_SOODY/22847 فکری کرد و گفت: پیشنهاد خوبیه. راست میگی، پاشو! آخرین مشت آب رو به نیت گونه های سوزانم بصورتم زدم و بلند شدم. از کیفم دستمال کاغذی بیرون آوردم و دست صورتمو خشک کردم. راه افتادیم. از کنار تمام نیمکتهای خالی میگذشتیم. افراد خیلی کمی توی پارک دیده میشد ...
قســـــم به عشـــــق
64
دارم فکر می کنم و همه ی راههارو در نظر گرفتم. اما من طلاق میخوام... چاره ی دردها و اشکام فقط طلاقه دیگه هیچی... شاید تا به امروز راه رو عوضی رفته باشم، ولی با هر عوضی همراه نمیشم. مامانم که چشماش باز شده بود عصبی گفت: تو دیوووونه شدی نه؟ حرفی که نمیزنی و اون دهنت رو باز نمیکنی! فقط هم میگی باهاش اختلاف داشتی همین. الانم واقعا خجالت نمیکشی همچین حرفهایی رو به دهنت میاری؟ فکر میکنی تو دختره ی لوس ا ...
قســـــم به عشـــــق
66
#رمان_نیمه_ی_جانم (لعنتی ترین عشق دنیا) #به_قلم_فاطمه_سودی #قسمت_اول ساعت ۱۱ شب بود. نگاهم به آینه دوخته شده بود و‌ در چشمان سرخ و خونینم خیره شده بودم. از حال زار و صورت آشفته و بی رنگم دوباره چشمام پر از اشک شد و روی گونه هام چکیدند. فکر کردم: بعضی شبها زیادی شب هستند. اونقدر که دلشوره و دلهره و دلتنگیِ همه ی دنیا میریزه توی دل آدم و نه میشه بخوابی نه میشه بیدار بمونی. فقط میشه زل بزنی به شب و ...
قســـــم به عشـــــق
68
سلام و صبحتون بخیر عشقای سودی💋 دلم یه دنیا براتون تنگه باور کنید. دیگه نمی تونم صبر کنم. انشاالله از امروز رمان "نیمه ی جانم"( لعنتی ترین عشق دنیا) رو در کانال شروع می کنم و روزهای زوج رمان خودم، روزهای فرد هم رمان نازان جان رو میندازم تا روزیکه به سلامتی رمان این عشق عزیزکرده مون هم تموم بشه. پس امــــــــــروز ساعت ۷ با رمان نیمه ی جانم خدمتتون میرسممممممم💋💋💋💋💋💋 روزهای زوج رمان "نیمه ...
قســـــم به عشـــــق
76
#رمان_بوی_باران_عطرخاطرات_تو #نازان_محمدی #قسمت_شصت_وششم اما من، بي اختيار سرم را روي فرمان اتومبيل گذاشته بودم و قدرت هيچگونه واكنشي را نداشتم. مردک بالاخره خسته شد و ماشين را عقب برد و از كنار من گذشت و در حالي كه با عصبانيت فریاد می زد، از کنارمان به سرعت گذشت. - گاریچی این گاری رو بكش كنار! سارای ترسیده محتاطانه به صندلی جلو خزید و من را در آغوش گرفت و با دست های كوچكش صورتم را نوازش مي ...
قســـــم به عشـــــق
71
🌸💫✨🌸💫✨🌸💫✨🌸 #رمان_فقط_چشمهایش(چاپی) #به_قلم_فاطمه_ســـــودی"آسمان" #قسمت_صدونوزدهم لینک پرش به قسمت اول👇 https://t.me/FATEME_SOODY/22847 میدونستم چقده حواست به منه و خاطرم پیشت عزیز که از خوشحالی روی پاهام بند نبودم! میدونستم تمام قلبت از آنِ منه و چقدر دوستم داری که هرلحظه خدارو شاکر بودم! تمام اینارو از چشمات میخوندم و فقط و فقط ذوق می‌کردم. هرآن هم منتظر روزی بودم موقعیت مناسبش رو ...
قســـــم به عشـــــق
79
#رمان_بوی_باران_عطرخاطرات_تو #نازان_محمدی #قسمت_شصت_وپنجم - بنگاه املاك؟ براي چه؟» مردد ماندم. - راستش... نمی شه که همه اش مزاحمتون بمونم. فکر کردم... یعنی فکر کرد برم یه سوئیتی چیزی اجاره کنم. چند لحظه در سكوت گذشت. بلاخره صدايش را شنيدم. نگراني در صدايش موج مي زد. - برای چی؟ کسی حرفی زده؟ من اشتباهی کردم؟ هول کردم. - نه، نه به خدا ... کی باید حرف می زد. من هم جز محبت از شما چیزی ندیدم. ن ...
قســـــم به عشـــــق
69
🌸💫✨🌸💫✨🌸💫✨🌸 #رمان_فقط_چشمهایش(چاپی) #به_قلم_فاطمه_ســـــودی"آسمان" #قسمت_صدوهیجدهم لینک پرش به قسمت اول👇 https://t.me/FATEME_SOODY/22847 نگاه متعجب تر از منِ استاد، روی صورتم قفل بود دوباره سوال کرد: کدوم عشقم؟! ناخواسته لبامو با زبونم خیس کردم. گفتم: اوه استاد، توروخدا نگید خیلی خیلی عشق دارید هنوزم تشخیص ندادید منظورم کدوم یکیشونه؟ لبخندی روی لبش نشست. یک کلام گفت: سفسطه نکن وروجک ...
قســـــم به عشـــــق
76
#رمان_بوی_باران_عطرخاطرات_تو #نازان_محمدی #قسمت_شصت_وچهارم محمد که جلوي در منتظر ما ايستاده بود، با ديدنمان به سرعت به طرفمان آمد. پياده شدم. در حالی که سارا را که به سمتش پریده بود بغل می کرد، لب زد. - نگرانتون شده بودم. بعد بلند، بلند ادامه داد. -« سلام. سارا خانم، خوبی عروسک؟ خوش گذشت بدون من؟ سارا دستش را دور گردن محمد حلقه کرد و او را محکم در آغوش فشرد. - نگفتيد خانم، خوش گذشت؟ سارا ...
قســـــم به عشـــــق
79
🌸💫✨🌸💫✨🌸💫✨🌸 #رمان_فقط_چشمهایش(چاپی) #به_قلم_فاطمه_ســـــودی"آسمان" #قسمت_صدوهفدهم لینک پرش به قسمت اول👇 https://t.me/FATEME_SOODY/22847 نگاهی بصورتم کرد و محکم گفت: لعنت بر شیطون! میخواستم اون زهرمارو بگم ها! خندان چیزی نگفتم. چون واقعا احساس می‌کردم روی اعصابش دارم لی لی بازی میکنم. وقتی خسته از قدم زنی طولانی و دور پارک، روی صندلی زیر درختی نشستیم گفتم: استاد بخدا خیلی به استراحت ن ...
قســـــم به عشـــــق
78
حت جان به دلم همچو گلی ساکن بُستان بشوی https://t.me/joinchat/AAAAAFKIdMpcjhKVR_aFlw 🔥🔥🔥☄☄☄☄☄☄☄☄☄☄☄☄☄ هشدار و اخطار: نشر رمانهای کانال با نام نویسنده یا فایل کردن آنها به هیچ عنوان...... به هیچ عنوان جایز نیست وگرنه رسما و بدون استثنا پیگرد قانونی خواهد داشت. تمامی رمانها هم در وزارت ارشاد ثبت شده در انتظار گرفتن مجوز برای چاپ هستند.🔥🔥🔥☄
قســـــم به عشـــــق
74
#رمان_بوی_باران_عطرخاطرات_تو #نازان_محمدی #قسمت_شصت_وسوم - ببينم خانومي، با يه بستني موافقي؟ دست هایش را به هم كوبيد و فريادش بلند شد. - آلــــــ... ه. منافخم! خندیدم. - پس، برو كه بریم. روبروي بستني فروشي پارك كردم. پياده شديم. در ماشين را قفل كردم و سارا را در آغوش گرفتم. جلوي پيشخوان بستني فروشي ايستادم و سارا را توي بغلم جابجا كردم تا بهتر بتواند بستني ها را ببيند. - خوب. تپل خانومي ...
قســـــم به عشـــــق
80
🌸💫✨🌸💫✨🌸💫✨🌸 #رمان_فقط_چشمهایش(چاپی) #به_قلم_فاطمه_ســـــودی"آسمان" #قسمت_صدوشانزدهم لینک پرش به قسمت اول👇 https://t.me/FATEME_SOODY/22847 یهویی صدای خنده‌م بلند شد و بعداز کلی خندیدن گفتم: استاد یعنی الان شما به من نگفتید زهرمارو استاد، اونم اونجوری از ته دل؟ متعجب و با شیطنت نگام کرد و گفت: دور از جونت وروجکم. من کی به شما همچین چیزی گفتم! چرا شرّ میگی اونم این وقت شب! اصلا کی جرات ...