قســـــم به عشـــــق

198
رمانهای کامل و همخونه ای لطفارمانهارو حتی باذکر منبع واسم نویسنده هم بهیچ عنوان #کپـی یا #فــایل نکنید که رسماپیگرد قانونی دارد @FATEME_SOODY نویسنده
قســـــم به عشـــــق
206
🌸💫✨🌸💫✨🌸💫✨🌸 #رمان_فقط_چشمهایش(چاپی) #به_قلم_فاطمه_ســـــودی"آسمان" #قسمت_هفتادم لینک پرش به قسمت اول👇 https://t.me/FATEME_SOODY/22847 دست بردم چمدونم رو بچسبم که بازومو گرفته محکم و با خشم بطرف خودش برم گردوند. گفت: کدوم احترام بین ما خدشه دار شده یا از بین رفته که داری با رفتنت جلوشو میگیری؟ چرا من این چیزایی که میگی رو اصلا ندیدم یا متوجه نشدم؟ هرچقدر سعی کردم جلوی اشکامو بگیرم دی ...
قســـــم به عشـــــق
224
#رمان_بوی_باران_عطرخاطرات_تو #نازان_محمدی #قسمت_هفدهم چند ثانیه ای تکیه به در ایستاده و نفس، نفس می زدم، اما ناگهان زانوهایم تاب نیاورد. روی در سُر خوردم و روی زمین آوار شدم و بی اختیار گریه سر دادم. چند دقیقه ای به شدت اما بی صدا زار زدم؛ اما به خودم كه آمدم نگران اطراف خود را جستجو كردم كه مبادا كسي مرا ديده باشد. مخصوصا زن صاحبخانه ی زیادی کنجکاومان که همیشه سرش در حیاط و کوچه بود و به ه ...
قســـــم به عشـــــق
217
🌸💫✨🌸💫✨🌸💫✨🌸 #رمان_فقط_چشمهایش(چاپی) #به_قلم_فاطمه_ســـــودی"آسمان" #قسمت_شصت_ونهم لینک پرش به قسمت اول👇 https://t.me/FATEME_SOODY/22847 کیانا دستاشو روی شونه هام گذاشته منو روی تخت انداخت و گفت: امیرکیا بهم گفت دیشب دیر برگشتید و نتیجه‌ی یکی از آزمایشات رو مثبت ثبت کردید. امروزم به آزمایشگاه نمیرید تا استراحت کنید. خودشم در حال استراحته تو هم بخواب عزیزم. دوباره صورتمو محکم بوسیده بل ...
قســـــم به عشـــــق
221
آبی تر از آسمان🌸﷽🌸: #رمان_بوی_باران_عطرخاطرات_تو #نازان_محمدی #قسمت_شانزدهم شیطنت آمیز سرم را به صورتش نزدیک کرده و نفسم را توی صورتش پخش کردم. - اما ... کلا يادمون رفت در مورد پروژه ای که گفته بودین حرف بزنیم. یه شام ضرر کردید! می دانستم که چقدر از این که نفسم روی صورتش پخش شود، متنفر است. یک بخش بزرگ از دعواهای ما در کودکی سر همین موضوع بود. همیشه از این که نفسم توی صورتش پخش شود، شاکی ...
قســـــم به عشـــــق
215
🌸💫✨🌸💫✨🌸💫✨🌸 #رمان_فقط_چشمهایش(چاپی) #به_قلم_فاطمه_ســـــودی"آسمان" #قسمت_شصت و هشتم لینک پرش به قسمت اول👇 https://t.me/FATEME_SOODY/22847 و تند از آزمایشگاه خارج شدم. اگه چیزی نمیگفتم فقط می ترکیدم! اما بازم بحدی ناراحت بودم دلم میخواست زار زار گریه کنم! چه گناهی ازم سرزده بود امیرکیا اینجوری کل روز رو باهام رفتار کرده بود که من همه شو به پای بی‌احترامی میذاشتم! اگه گناهمو میدونستم ...
قســـــم به عشـــــق
213
#رمان_بوی_باران_عطرخاطرات_تو #نازان_محمدی #قسمت_پانزدهم و انگار یخ من را آب کردند! اما ... چقدر امنیت دست هایش دلنشین بود. بي آنكه متوجه باشم، ذقیقه ها به ساعت ها پیوستند و ساعت ها به سرعت سپري شدند. وقتي سرانجام با چشم هایی گرد شده از تعجب از گذر این همه ساعت، به ساعت مچی ام نگاه کردم بی اختیار از جا پریدم. با نهایت تاسف می دانتسم كه اصلا دلم نمي خواهد به خانه بر گردم. اما چاره ای نبود. محم ...
قســـــم به عشـــــق
216
🌸💫✨🌸💫✨🌸💫✨🌸 #رمان_فقط_چشمهایش(چاپی) #به_قلم_فاطمه_ســـــودی"آسمان" #قسمت_‌شصت_وهفتم لینک پرش به قسمت اول👇 https://t.me/FATEME_SOODY/22847 سعی می‌کردم خودمو با قلب لرزانم کنترل کنم ولی واقعا از درون میلرزیدم و کل بدنم گزگز می‌کرد! امیرکیا چرا اینهمه عصبانی شده بود؟ خب منکه داشتم کارمو می‌کردم و کارهای دیگرانم به من ربطی نداشت! مگه قرار بود جواب سهل انگاریهای دیگرانم من بدم؟ خب دو روز ب ...
قســـــم به عشـــــق
204
#رمان_بوی_باران_عطرخاطرات_تو #نازان_محمدی #قسمت_چهاردهم هنوز در زیبای چوب قهوه ای را کامل رد نکرده بودم كه محمد را ديدم و دلم لرزید. اصلا نمی توانستم این دل لرزه های ویرانگر را بفهمم. مگر نه این بود که محمد برادرم ... نه محمد فقط محمد بود. بدون هیچ پیشوند و پسوندی. بدون هیچ صفتی. نسبت محمد با من فقط محمد بودنش بود! كت و شلوار خاكي رنگ برازنده اي قامتش را می پوشاند و مشغول مطالعه ی روزنامه ب ...
قســـــم به عشـــــق
207
نیست وگرنه رسما و بدون استثنا پیگرد قانونی خواهد داشت. 🔥🔥🔥☄
قســـــم به عشـــــق
210
🌸💫✨🌸💫✨🌸💫✨🌸 #رمان_فقط_چشمهایش(چاپی) #به_قلم_فاطمه_ســـــودی"آسمان" #قسمت_شصت_وششم لینک پرش به قسمت اول👇 https://t.me/FATEME_SOODY/22847 با ناز خندیدم و گفتم: معذرت میخوام منتظر موندید. بریم. کیفشو باز کرد و پرونده ای که نصفه شبی بهش داده بودم رو درآورده گفت: پرونده هم پیش خودتون باشه وقت کردید تایپش کنید. تراوشات ذهنی و خزعبلاتتون واقعا دقیق و عالی بود همه شو خوندم. با تشکری که کرد ...
قســـــم به عشـــــق
238
#رمان_بوی_باران_عطرخاطرات_تو #نازان_محمدی #قسمت_سیزدهم با اضطراب کمد لباس هايم را زير و رو مي كردم و هر بار با پوشیدن لباسی جلوی آیینه می ایستادم تا خودم را برانداز کنم اما احساس مي كردم هر چه مي پوشم به من نمي آيد. درست مثل دختري نوجوان كه براي اولين بار به ديدار مردی غریبه مي رود دستپاچه بودم. اما محمد كه غريبه نبود. محمد، ... محمد بود. بارها و بارها لباس هایم را عوض كردم. روبروی آیینه ای ...
قســـــم به عشـــــق
214
🌸💫✨🌸💫✨🌸💫✨🌸 #رمان_فقط_چشمهایش(چاپی) #به_قلم_فاطمه_ســـــودی"آسمان" #قسمت_شصت_وپنجم لینک پرش به قسمت اول👇 https://t.me/FATEME_SOODY/22847 صبح طبق معمول صبحونم روی میز آماده بود و خانمه لیوانی شیر برام ریخت و بیرون رفت. تازه لقمه‌ی کوچکی پنیر و گردو برای خودم میگرفتم که امیرکیا از پشت سر کنار گوشم گفت: میدونی چیه؟ محکم تکونی خوردم. تند عقب برگشته گفتم: استاد مثل اینکه شما تصمیم دارید و ...
قســـــم به عشـــــق
209
#رمان_بوی_باران_عطرخاطرات_تو #نازان_محمدی #قسمت_دوازدهم یادش به خیر بچه که بودم، روزهاي باراني بي توجه به داد و فريادهاي زهرا خانم دایه ام خود را به باغ مي رساندم و زیر بارش باران چرخ می زدم. سرخوشانه دست هایم را در امتداد شانه باز مي كردم تا قطره هاي باران توي دستم بيفتد و هر قطره لبخندی به لب هایم هدیه می داد. چقدر دوست داشتم لب حوض آبیِ حیاط بنشینم. فرار ماهی گلی های توی حوض از قطره ه ...
قســـــم به عشـــــق
216
🌸💫✨🌸💫✨🌸💫✨🌸 #رمان_فقط_چشمهایش(چاپی) #به_قلم_فاطمه_ســـــودی"آسمان" #قسمت_شصت_وچهارم لینک پرش به قسمت اول👇 https://t.me/FATEME_SOODY/22847 خندان گفتم: برای دختر جنگی مردم اتفاقی نمیفته نگران نباشید. ولی اومدنتون خوب شد. فردا ببینیم انشاا... با راهنمایی های شما آزمایشها جواب میده یا نه! ولی دکتر بهروش واقعا زحمت میکشند و اصلا اعتراضی هم نمیکنند! لبخندی خاص گوشه‌ی لبش داشت. گفت: بله.. ...
قســـــم به عشـــــق
201
#رمان_بوی_باران_عطرخاطرات_تو #نازان_محمدی #قسمت_یازدهم وقتي با عجله از خانه خارج شدم و در را بستم؛ تازه به ياد آوردم كه ديروز تصادف كرد ه ام و ماشین نابود است. پس روی صندلی اتومبیل نشستم و با نگاهی به ساعت متوجه شدم به اندازه ی کافی دیر کرده ام. پس اندکی بیشتر تفاوتی نداشت! استارت زدم و پس از این که موتور ماشین گرم شد، پا روی پدال گاز فشردم و خود را به خیابان اصلی رساندم. از اولين باجه ی تلفن ...
قســـــم به عشـــــق
192
عزیزانم چون عصر نیستم رمان عصر، بوی باران رو هم الان میفرستم براتون
قســـــم به عشـــــق
194
🌸💫✨🌸💫✨🌸💫✨🌸 #رمان_فقط_چشمهایش(چاپی) #به_قلم_فاطمه_ســـــودی"آسمان" #قسمت_شصت_وسوم لینک پرش به قسمت اول👇 https://t.me/FATEME_SOODY/22847 با لبخندی قشنگ گفت: باور کن فقط شرمنده ام! اصلا نمیتونستم قبول کنم منو ندیدی؟ فکرکردم یا قهر کردی یا اهمیت ندادی که این دومی بیشتر ناراحتم کرد. با لبخندی غمین گفتم: باور کنید آزمایشگاه بحدی خستم میکنه اصلا چشمام باز نمیشه جایی رو ببینم حالا اهمیت بدم ...
قســـــم به عشـــــق
188
#رمان_بوی_باران_عطر_خاطرات_تو #نازان_محمدی #قسمت_دهم آرش با چشم هایی باریک شده به سمتم قدم برداشت. خدایا واقعا یک روز من این مرد رو دوست داشتم؟ قلبم توی دهانم می تپید و حالم بد بود. بد از کابوسی که در بیداری بهم حمله کرده بود. کابوسی که خودم با دست های خودم برای خودم ساخته بودم! دهانم از هراس خشک شده بود. تلاش کردم با فرو دادن آب دهان نداشته ام صدایم را پیدا کنم. - س... سلام. من ... من باید ...
قســـــم به عشـــــق
196
🌸💫✨🌸💫✨🌸💫✨🌸 #رمان_فقط_چشمهایش(چاپی) #به_قلم_فاطمه_ســـــودی"آسمان" #قسمت_شصت_ودوم لینک پرش به قسمت اول👇 https://t.me/FATEME_SOODY/22847 در که بسته شد تازه تونستم بخندم. دستمو روی دهنم گذاشتم و خندیدم. خدایا هرچند خیلی ترسیده سکته رو زده بودم، ولی چقدر دلتنگ خودِ بیخیالش بودم! نصفه شبی لباس پوشیدن معنی نداشت. مانتوی نازکی داشتم تنم کردم و اولین شالی که دستم اومد رو روی سرم انداختم. ...
قســـــم به عشـــــق
182
🌸💫✨🌸💫✨🌸💫✨🌸 #رمان_فقط_چشمهایش(چاپی) #به_قلم_فاطمه_ســـــودی"آسمان" #قسمت_شصت_ویکم لینک پرش به قسمت اول👇 https://t.me/FATEME_SOODY/22847 نیم ساعتی از رفتن به اتاقم گذشته بود و با آهنگها ، دلتنگی ها و افسردگیهای تازه‌ام مشغول بودم که کیانا به اتاقم اومد. درحالیکه روی تخت کنارم می‌نشست گفت: اومدم بگم بابا به کارخونه برگشت که راحت باشی. فقط تو هم متوجه نگاهاش شدی؟ باور کن من تا حالا بابا ...
قســـــم به عشـــــق
178
#رمان_بوی_باران_عطر_خاطرات_تو #نازان_محمدی #قسمت_نهم خنده ای تلخ روی لب هایم شکل گرفت. یادش به خیر، چه غیرتی هم خرج ما می کرد! یادم می آمد که وقتی به سن مدرسه هم رسیدیم، هميشه من و خواهرش فاطمه را - که همسن هم بودیم - تا مدرسه مي برد و مي آورد و من چقدر از این ژست بزرگتر گرفتنش حرصم در مي آمد راست است كه دوازده سال از من بزرگتر بود! اما من يكي يك دانه ی خانه مگر مي توانستم بزرگتري او را تحمل ...
قســـــم به عشـــــق
172
🌸💫✨🌸💫✨🌸💫✨🌸 #رمان_فقط_چشمهایش(چاپی) #به_قلم_فاطمه_ســـــودی"آسمان" #قسمت_شصت_ویکم لینک پرش به قسمت اول👇 https://t.me/FATEME_SOODY/22847 نیم ساعتی از رفتن به اتاقم گذشته بود و با آهنگها ، دلتنگی ها و افسردگیهای تازه‌ام مشغول بودم که کیانا به اتاقم اومد. درحالیکه روی تخت کنارم می‌نشست گفت: اومدم بگم بابا به کارخونه برگشت که راحت باشی. فقط تو هم متوجه نگاهاش شدی؟ باور کن من تا حالا بابا ...
قســـــم به عشـــــق
196
#رمان_بوی_باران_عطر_خاطرات_تو #نازان_محمدی #قسمت_هشتم پارت 12 گاهگاهي صداي عبور يك ماشين از کوچه سكوت شب را مي شكست. جيرجيركي تنها توي حياط آواز مي خواند و صدایش دلم از غمی مبهم پر می کرد. صداي وزش نسيم مثل لالايي ملايم مادري كه كودكش را مي خواباند؛ در گوش درخت سيب حياط زمزمه مي كرد و چشم های من را هم خمار خواب می کرد. وقتی به خانه رسیدم آرش هنوز به خانه نيامده بود. آرش؟ بزرگترين اشتباه من د ...
قســـــم به عشـــــق
196
🌸💫✨🌸💫✨🌸💫✨🌸 #رمان_فقط_چشمهایش(چاپی) #به_قلم_فاطمه_ســـــودی"آسمان" #قسمت_شصتم لینک پرش به قسمت اول👇 https://t.me/FATEME_SOODY/22847 صدای زنگ موبایلش بلند شد. که با نگاهی به شماره با خنده جواب داد. دست و پام بازم داشت یخ میزد! ولی لحظه ای چنان گر گرفتم که عرقی سرد تمام بدنمو پوشوند. نگاهم مبهوت به کیانا بود و از حرف زدنش که کلی هم ناز می‌کرد، فهمیدم داره با باباش صحبت میکنه. در آخر گ ...
قســـــم به عشـــــق
180
ها هم در وزارت ارشاد ثبت شده در انتظار گرفتن مجوز برای چاپ هستند.🔥🔥🔥☄
قســـــم به عشـــــق
182
#رمان_بوی_باران_عطر_خاطرات_تو #نازان_محمدی #قسمت_هفتم پوف کلافه ای کشیدم. - افسانه جون هزار بار، من با ماشين تصادف كردم نه با ديوار! ابروهایش را در هم کشید و لب هایش را با حرص به هم فشرد. - چه فرقي مي كنه کدوم خراب شده یا کدوم بی صاحابی! حالا تو هم واسه ی من ملا لغتي شدی این وسط؟ جواب سوالم رو بده پلانگتون! بعد هم سری به تاسف تکان داد و با برانداز كردن سر تا پای من بدون این که منتظر پاسخ ...
قســـــم به عشـــــق
191
#رمان_بوی_باران_عطر_خاطرات_تو #نازان_محمدی #قسمت_ششم در حالي كه با دست هایی لرزان از شوکِ دیدن خواهش نشسته چشم هایش كارت ويزيتم را از جیب پشتی كيف چرم قهوه ای – که افسانه برای تولدم خریده بود - بیرون مي آوردم؛ می ديدم كه با نگراني واضحی که مردمک چشم هایش را تار کرده بود، به انگشت های من چشم دوخته است. برای چه می ترسید؟ شاید می ترسید که خواهشش را رد کنم؟ اما چرا؟ چرا باید برایش مهم باشد که ...
قســـــم به عشـــــق
183
💫🌸💫 💫🌸 💫 رمان 📗"فقط چشمهایش" 📘"آبی تر از آسمان آبی تر از دریا" رو میتونید بطور مستقیم با ۱۰درصد تخفیف و #ارسال_رایگان از خود انتشارات پرسمان هم بخرید. به آیدی زیر پیام بدید👇 @SMoniri پیج اینستاگرام فروشگاه مجازی #انتشارات_پرســـــمان با ۱۰ درصد تخفیف و ✨ارسال رایگان به تمام نقاط کشور👇👇 Instagram.com/Porseman.shop