قســـــم به عشـــــق
198 •
@Ghasam_Be_Eshgh
رمانهای کامل و همخونه ای
لطفارمانهارو حتی باذکر منبع واسم نویسنده
هم بهیچ عنوان #کپـی یا #فــایل نکنید که رسماپیگرد قانونی دارد
@FATEME_SOODY نویسنده
قســـــم به عشـــــق
155
ین تصمیم زندگیم رو گرفتم.
تمام بند بند وجودم سعید سعید میکرد اما میدونستم دارم کار اشتباهی می کنم. هنوز مشخص نبود پدر مادر و خواهر برادر سعید چه نظری داشته باشند که اینا مشکل خودش بود.
هم میدونستم فامیل مادری پرویز با ازدواج من دوباره سر بلند می کنند و کلی مشکلات نخراشیده و نتراشیده برام جفت و جور میکنند که اینم مشکل من بود و باید حلش میکردم.
بلند شدم. خجالتزده آب دهنمو قورت دادم و گفتم: خب ...
قســـــم به عشـــــق
152
آبی تر از آسمان🌸﷽🌸:
#تا_تورو_دارم
#آرزوجلالی_فاطمه_سودی"آسمان"
#قسمت_صد_و_هشتادوهفتم
حتی نمی تونستم نگاهمو از حیدر کنار بکشم. این حجم از لاغر شدنش حتی در ذهنم هم نمی گنجید. چیزی در ذهنم جرقه زد. مردی که صبح کنار درخت پشت بمن داشت با موبایلش حرف میزد حیدر بود.
پس اشتباه نکرده بودم و واقعا کسی بود که نگاهش بدرقه ی راهم بود. ولی با تمام اتفاقات امروز، الان و در این لحظه از یک چیز مطمئن بودم. ...
قســـــم به عشـــــق
158
نمیگیرم.
جواب دادم: خواهش میکنم. بزرگیتون رو میرسونم. امری نیست؟
گفت: بفرمائید.
با گلبهی از کلاس خارج شدیم. مرموزانه گفت: مثلا مثل اینکه دوست برادرتون بود و اینهمه حرفیدید؟ ولی خوش بحالت هوناز، نونت توی روغنه! یکی از استادها که آشنات دراومد تا آخرین ترم کافیه برات! انشاا... همیشه هرچی هست ازاین خوشی ها باشه! راستی حلقه ملقه هم توی دستش نبودها!
متعجب بصورتش نگاه کردم. خندان گفت:مگه چیه؟ خب حلق ...
قســـــم به عشـــــق
157
🌸💫✨🌸💫✨🌸💫✨🌸
#رمان_فقط_چشمهایش(چاپی)
#به_قلم_فاطمه_ســـــودی"آسمان"
#قسمت_پنجم
لحظه ای یاد داد کشیدن و جواب دادنم پشت آیفون و لباس پوشیدنم افتادم! دوباره دلم ضعف رفت و برای هزارمین بار خجالت کشیدم. شاید خودم باعث شده بودم شیطنتش گل کنه و اووووه دختر قدسی خانم یادم رفته بود!
لبخندی روی لبام نشست. خیلی خیلی دلم میخواست منو یادش بیاد! حالا اگه منو میشناخت و میفهمید خواهر هومنم چه حـــــــ ...
قســـــم به عشـــــق
162
...
👇👇👇👇👇
با یادآوری قیافه ی تمام نمای سعید لبم بیرنگ پرید. مردی ۳۳ ساله که فقط سه سال از من بزرگتر بود. با رنگی سفید و چشم و ابروی خرمایی که سبیل قشنگی هم پشت لبش داشت و دلنشین بودن قیافه شو صدچندان میکرد.
موهایی خرمایی که به یکطرف شونه میشد و تکه ای روی پیشونیش میفتاد. قد و قواره ای بلند اما متمایل به لاغری که وقتی کنارش می ایستادم سرم تا شونه هاش می رسید. کت و شلوارهای رنگارنگ
و اتوکش ...
قســـــم به عشـــــق
141
#تا_تورو_دارم
#آرزوجلالی_فاطمه_سودی "آسمان"
#قسمت_صد_و_هشتادوششم
افکارم بهم ریخته هزار فکر جورواجور توی مغزم بهم پیچیده بود. اما نگاهم روی صورت سعید راد بود و سعید هم نگاهش راست روی صورت من نشسته بود.
آروم گفت: بانو..... الان ازتون جواب نمیخوام..... برید با خیال آسوده فکراتونو بکنید و یه جواب خوب بهم بدید. فکر کنم به باباتون هم بگید تایید میکنه گزینه ای بهتر از من ممکن نیست براتون پیدا بشه. ...
قســـــم به عشـــــق
144
درسته دو سه ماه قبل دیده بودمش، ولی همچنان نجابت و متانتش پابرجا بود و از شیطنتش هم اصلا خبری نبود!
❌❌📘📗📕 برای خرید کتاب رمان "فقط چشمهایش" به قلم فاطمه سودی با تخفیف ۱۰ درصد و امضا و دست نوشته ی نویسنده به آیدی زیر پیام بدید.👇 کتاب تا سه روز بدستتون میرسه
@Raze_goll 👈👈👈 پیام بدید
@FATEME_SOODY
🔥🔥🔥☄☄☄☄☄☄☄☄☄☄☄☄☄
هشدار و اخطار: رمان فقط چشمهایش کتاب چاپی خانم سودی بوده، فایل کردن ...
قســـــم به عشـــــق
134
آبی تر از آسمان🌸﷽🌸:
🌸💫✨🌸💫✨🌸💫✨🌸
#رمان_فقط_چشمهایش(چاپی)
#به_قلم_فاطمه_ســـــودی"آسمان"
#قسمت_چهارم
اونروز بقدری اضطراب داشتم بلاخره هومن به قرص آرام بخشی مهمونم کرد. ولی فکر نکنم اثری داشت، چون باز تا موقع شب که اسامی اعلام بشه راه میرفتم و دلشوره داشتم، طوریکه هومن متعجب گفت: فکر کنم قرص تاریخ گذشته بوده یا تو خیلی اعصابت قویه هلوجان!
مامان که اینهمه آشفتگیم رو دیده بود گفت: عزیزدلم ...
قســـــم به عشـــــق
134
آبی تر از آسمان🌸﷽🌸:
🌸💫✨🌸💫✨🌸💫✨🌸
#رمان_فقط_چشمهایش(چاپی)
#به_قلم_فاطمه_ســـــودی"آسمان"
#قسمت_سوم
دوباره سراپامو نگاهیکرد و گفت: فکر کنم دختر قدسی خانم، خونه دار و کدبانوی معروفِ این خونه باشید! فقط لطف کنید یادتون نره این کتاب رو حتما به هومن خان بدید و بگید سبحانی آورده بود. و کتاب رو بطرفم گرفت.
کتاب رو گرفتم و فقط متعجب با ابروهای بالا رفته چشم بهش داشتم. سوالی هم توی مغزم وول میخو ...
قســـــم به عشـــــق
133
دست بطرف بالا شونه کرده بود که تیکه ای هم قشنگ روی پیشونیش افتاده بود. قیافهی خواستنی و دلنشینی داشت. سینه ی پهن و ورزشکاریش هم قشنگ توی چشم بود.
نگاهی کوتاه بصورتم و سراپام کرد و سلام داد.
بعداز جواب دادنم، با صدای دلنوازش که کمی هم شیطنت ازش احساس میشد گفت: ببخشید واقعا معذرت میخوام مثل اینکه مزاحم خواب نیمروزتون شدم. بازم معذرت!
عوض اینکه زبون به کام بگیرم و چیزی نگم، از شیطنتی که توی صد ...
قســـــم به عشـــــق
133
آبی تر از آسمان🌸﷽🌸:
🌸💫✨🌸💫✨🌸💫✨🌸
#رمان_فقط_چشمهایش(چاپی)
#به_قلم_فاطمه_ســـــودی"آسمان"
#قسمت_دوم
امسال اولین سالی بود میخواستم کنکور شرکت کنم. هرچند همیشه با معدلی دور و بر بیست پرچم افتخارمو بالا برده بودم، ولی بشدت دلهره داشتم و اضطراب این کنکور ناکارم میکرد.
همزمان، هم دورهی پیش دانشگاهی رو میگذروندم، هم به درسهای کنکور میرسیدم. تمام تلاشمو میکردم از بابای مرحوم و داداش هومنم ک ...
قســـــم به عشـــــق
130
ولی...
دیگه ادامه ندادم. چون چشمام پراز اشک شد و بغضی شدید راه گلومو چسبید!
گلبهی که حال خرابمو دید تند بغلم کرد. درحالیکه سرمو به سینه اش میفشرد گفت: الهی گلبهی جرینگی و بیخبر بمیره و تورو توی این حال نبینه! بمیرم برات نازدونهی خودم! اصلا میرم اون دخترهی زپرتی رو هرجور شده از روی زمین محوش میکنم تا غلط بکنه دور و بر استادمون زیادی بچرخه که قرعه هم انداختند استاد به اسم خودمون دراومده! مگه است ...
قســـــم به عشـــــق
130
🌸💫✨🌸💫✨🌸💫✨🌸
#بنام_نامی_عشق_آفرین
#رمان_فقط_چشمهایش(چاپی)
#به_قلم_فاطمه_ســـــودی"آسمان"
#قسمت_اول
💋💋عزیزان سودی، بنا به تقاضای تعداد کثیری از خوانندگان محبوبم، نصف رمان رو تا جایی هیجانی و نفس گیر در کانال میندازم تا اگه رمان رو پسند کردید کتابشو تهیه کنید.
باور کنید روزی ۵۰۰ یا هزار تومان زیر فرش بگذارید😊🙈 و پس انداز کنید میتونید خیلی راحت کتاب رو با تخفیف و امضای نویسنده بخرید.
سودی ...
قســـــم به عشـــــق
142
فتر بالا پایین کرد و یکدفعه بطرفم برگشت.
گفت: نظرت در مورد یه آقا بالاسر خوب و مهربون چیه که هم خودتو بخواد هم پرویز رو! اینجوری مادر و پسر از هم جدا نمیشید!
قلبم می کوبید و ضربانش رفته رفته بالا میرفت. اما ابروهام رو سوالی بالا بردم و آهسته گفتم: چی میگید سعیدخان؟ منظورتون چیه؟
صندلیش رو جلوتر کشید و کاملا روبروم اونطرف میزم نشست. گفت: منظور خاصی ندارم. میگم من خودم دوستدار شدید بانوی جوان نا ...
قســـــم به عشـــــق
133
#تا_تورو_دارم
#آرزوجلالی_فاطمه_سودی"آسمان"
#قسمت_صد_و_هشتادوپنجم
بخاطر معاملات پی در پی با سعید راد و راهنمایی های خاص و معقولانه اش، کلا نیت خیرخواهانه اش دستم اومده بود که حاضر نبود قرونی از پول من و پرویز براش منفعت اضافی باشه.
و حتی گاهی متوجه میشدم بیشتر مواقع منفعت کفه ی ترازوی من، سنگین تر از سهم سعید بود که اعتراض هم میکردم اما بجایی نمی رسید.
سعید در برابر اعتراضم، به آرامی نگاه ...
قســـــم به عشـــــق
143
حمود رو باور نمیکردم و فقط میدونم دیوانه ی دیوانه شده بودم. الان دیگه فقط من و پرویز بودیم و دیگه هیشکی. هیچکس رو نداشتیم.
بعداز اتمام مراسم چهلم محمود، تازه فهمیدم خانواده ی مادری پرویز مدتیه به تکاپو افتاده اند تا قیومیت پرویز رو به اضافه ی مدیریت اموالش به عهده بگیرند و خودشون عهده دار پرویز باشند.
محمود پدر نداشت و فقط مادری پیر داشت که در فراق محمود چشمانش آب مروارید هم آورده بود.
برادر ...
قســـــم به عشـــــق
137
#تا_تورو_دارم
#آرزوجلالی_فاطمه_سودی "آسمان"
#قسمت_صد_و_هشتادو_چهارم
و مدتی بعد بود که همه داشتند برای عروسی من و محمود زینال تاج آماده میشدند. زینال تاج درسته یه بچه داشت اما همش ۲۸ سال داشت. و ده سال اختلاف سن چندان نمیتونست برام مشکل ساز باشه.
زینال تاج خوش برخورد و مهربان و دست و دلباز بود. قیافه ی خوبش کاملا به دلم نشسته بود و اصلا فکرش رو هم نمیکردم قبل از من زنی داشت و الان بچه ای هم دا ...
قســـــم به عشـــــق
151
ه! بوی غذاش توی خونه پیچیده و دل آدمو ضعف میبره. ناهار چی داریم دخترک ناز مادربزرگش؟
خندیدم. گفتم والا دخترک ناز مثلا زرشک پلو گذاشته. برنجش کم مونده بود شفته بشه. پیازداغهاشم زیادی سرخ شده. حالا چه مزه ای بده خدا میدونه.
مادربزرگ با یه حس خوب سرشو تکون داد و گفت: انشالا زودتر وقت ناهار بشه با هم بخوریم. یه زمانی هم بود من آرزو داشتم خودم خانوم خونه م بشم و برای شوهرم پخت و پز کنم. اما متاسفانه ...
قســـــم به عشـــــق
144
#تا_تورو_دارم
#آرزوجلالی_فاطمه_سودی "آسمان"
#قسمت_صد_و_هشتادو_سوم
با مادربزرگم تا جاییکه میتونستیم و جا داشتیم هندونه رو خوردیم. نگاههای خاص مادربزرگ از روی صورتم کنار نمیرفت. شادی خاصی هم توی چشماش می درخشید.
مهربون گفت: اگه بدونی با این تصمیمت و تنهایی زندگی کردنت چی به سر بقیه آوردی کیف می کنی! حالا منم در این سنم کمی کار جاسوسهارو برات بازی کنم و زیرجلکی خبرهارو برات برسونم.
خندیدم. تا ...
قســـــم به عشـــــق
168
ت که من دارم؟
شدم رسوا و سرگردان میان شهر غم دیده
بیا امشب به بالینم که مجنون تو رنجیده
@FATEME_SOODY
🔥🔥🔥☄☄☄☄☄☄☄☄☄☄☄☄☄
هشدار و اخطار: نشر رمانهای کانال با نام
قســـــم به عشـــــق
161
شتیم در این خونه رو بزنه.
کفشهامو که پوشیدم گفتم: چطور شده کلید یادت رفته نرگس؟ اما نرگس جوابی نداد.
👇👇👇👇
درو با لبخند باز کردم و لحظه ای که چشمم به شخص جلوی در افتاد فکر کنم فشارم به شدیدترین وجه افت کرد.
نگاه یخ زده ام روی مادربزرگم ماسیده بود که عصا بدست و خیلی شاهانه جلوی در ایستاده بود. همچی حتی سلام یادم رفته بود و واقعا بلد نبودم الان چیکار باید بکنم!
مادربزرگم لبخندی بصورتم زد ...
قســـــم به عشـــــق
158
آبی تر از آسمان🌸﷽🌸:
#تا_تورو_دارم
#آرزوجلالی_فاطمه_سودی
#قسمت_صد_و_هشتادو_دوم
💙🌼🌸 عزیزان سودی، بنابه تقاضای خوانندگان محترمم انشالله از شنبه ساعت ۱۳ (1ظهر) رمان چاپی و جدید خودم "فقط چشمهایش" رو تا #نصـــــف و جایی حساس بصورت پارت در کانال میندازم تا اگه مورد پسندتون بود کتابشو تهیه کنید.💋
ده روز بود که من از همه دور بودم و دنیا امن و امان بود. ده روز بود دنیا بدون تنش بود. ده روز بود ح ...
قســـــم به عشـــــق
156
م یه مدت بیخیال آمین.....
محکمتر از خودش گفتم: مجبورید...... فقط مجبور...... راه حل من اینه وگرنه هم شما خیلی راحت میتونید آمین رو پیدا کنید و هم خیلی راحتتر از اونم برای همیشه از دستش بدید!
پاشا گفت: ولی پدر مادرش میخوان آمین رو زودتر ببینند..... خاله بهارم فقط یه چشمش اشکه.....
گفتم: باید صبر کنید..... دست بدست هم دادید و اوضاع رو بدجور بهم ریختید. شاید اگه ماجرای آدم ربایی اتفاق نمیفتاد آمین ...
قســـــم به عشـــــق
152
آبی تر از آسمان🌸﷽🌸:
#تا_تورو_دارم
#آرزوجلالی_فاطمه_سودی" آسمان"
#قسمت_صد_و_هشتادویکم
حیدر هم هرچند رنگ و روش برافروخته بود اما کاملا مشخص بود بشدت عصبی و پریشونه. نگاهمو از صورتش گرفتم و بدون اینکه لحظه ای بایستم همچنان بطرف در رفتم.
وقتی جلوی در رسیدم همزمان هم دست حیدر جلوم دراز شد و راه رفتنم رو گرفت، هم صدای پاشا بلند شد که داد زد: حیدررررررر نزار بره. هرچی هست و آمین کجاست فقط محسن خب ...
قســـــم به عشـــــق
157
ون اومدم.
پسره ی الاغ عوض اینکه ببره آمین رو خونه ی مادربزرگش برسونه با اصرار و دعوای آمین، دخترارو جلوی هتل پیاده کرده و تا داخل هتل شدند خودش گذاشته رفته.
اول میخواستم برم هتل. بعد نتونستم تا رسیدن به هتل صبر کنم و زنگ زدم به پذیرش هتل اطلاع بدم اگه مسافرهایی به اسم شیرین و آمین دارند اجازه ندن از هتل خارج بشند که باید حتما اونارو ببینم.
مسوول پذیرش نگاهی به لیست شون کرد و گفت با این اسام ...
قســـــم به عشـــــق
154
#تا_تورو_دارم
#آرزوجلالی_فاطمه_سودی "آسمان"
#قسمت_صد_و_هشتادم
محسن با محبت تمام جلو اومده سلام داد و احوالپرسی کرد. نرگس رو هم مهربون تحویل گرفت که لحظه ای دلم براش پر کشید.
به کی میگفتی باور میکرد آدم خودش کلی فامیل درجه یک و گردن کلفت داشته باشه، اما آخرش امید و پناهش غریبه ای ۲۸ ساله باشه که با سن کمش تمام مردونگیای عالم رو به دوش داشته باشه.
نتونستم پر پر زدنهای دلمو آروم کنم و پراز مه ...
قســـــم به عشـــــق
171
میترسم پاشا هم سراغ محسن رفته باشه.
هرچقدر منتظر شدیم از محسن خبری نشد. نه زنگی زد نه ما جرات کردیم زنگی بزنیم. الان دیگه کاملا مطمئن بودیم دعوا و هیاهو مربوط به ما بوده.
دل توی دلم نبود و همچنانکه گوشی هامونو از ترس زنگ زدن همه خاموش نگه داشته بودیم فقط منتظر زنگ زدن محسن به نرگس یا برگشتنش بودیم.
با اصرار نرگس و برای اینکه کمی افکارم منحرف بشه توی آشپزخونه ی بند انگشتیم جمع شدیم و به پیشنه ...
قســـــم به عشـــــق
170
#تا_تورو_دارم
#آرزوجلالی_فاطمه_سودی "آسمان"
#قسمت_صد_و_هفتادو_نهم
نگاهم دنبال نرگس راه گرفته بود و قلبم می کوبید. برگشت و کنارم نشست. شماره محسن رو گرفت که دو زنگ زد و محسن رد داد.
نرگس نگاهی بصورتم کرد و گفت: رد داد یعنی چی؟
گفتم: شاید کسی پیششه!
گفت: نه بابا امکان نداره رد بده. یه لحظه میگه بعدا زنگ میزنم. اولین باره اینجوری میکنه.
دوباره شماره رو گرفت که اینبار بعداز زنگ چهارم محسن جوا ...
قســـــم به عشـــــق
170
قانونی خواهد داشت. تمامی رمانها هم در وزارت ارشاد ثبت شده در انتظار گرفتن مجوز برای چاپ هستند.🔥🔥🔥☄
قســـــم به عشـــــق
167
👇👇
بالاخره بعداز مشکلات زیاد، بالاخره پرویز بزرگترین اشتباه زندگیش رو انجام داد و وقتی میخواست آمین رو خودش از بیمارستان بدزده دستگیر شد و به جرم آدم ربایی زندانی شد.
اما بعداز مدتی حبس بودن که بشدت باعث روان پریش و مریض شدنشون شده بود، با کمک وکیلهای مجربی که داشت و گواهیهای پزشکی مبنی بر ناراحتی اعصاب و عدم تعادل روانی، بالاخره رضایت من و خانم نامدار رو بدست آوردند.
ولی با تعهدی رسمی که د ...
قســـــم به عشـــــق
170
#تا_تورو_دارم
#آرزوجلالی_فاطمه_سودی "آسمان"
#قسمت_صد_و_هفتادو_هشتم
حرفم تموم نشده بود که صدای هق هق زنداییم بلند شد. بریده بریده گفت: مامانمووووو...... نمی بخشممممم..... چطور دلش اومده با بچه ی من...... دختر من....... اینکارارو بکنه.....
یعنی بصورت مامانم نگاه کنم....... بهار نیستم...... مگه خودم..... مرده بودم..... دخترم اینهمه.....زجر بکشه.... نمی بخشمش.... بخدا نمی بخشمش....
پاشا بلند گفت: ...
قســـــم به عشـــــق
213
اج نبود.......
فقط میدونم دیوانه شده بودم و هیچکاری هم از دستم برنمیومد. به خانم نامدار دسترسی نداشتم و فقط میدونستم مراحل سخت عمل جراحی و شیمی درمانی رو میگذرونند. ولی بالاخره تونستم پیداشون کنم که فقط بزور تونستند بگن د هرکاری میخوای بکن اما آمین رو نجات بده!
عقلم به هیچ جایی نمیرسید. حتی اجازه نمیدادند عزیز زیاد به آمین نزدیک بشه مبادا نقشه شون بخطر بیفته. و من شاید در اون زمان کار درستی نکرد ...
قســـــم به عشـــــق
198
فت و همچنان چانه اش فشرده میشد. زندایی گفت: آخه تعدادمون زیاده همه مون جا نمی شیم.
بطرفشون برگشتم. اگه کسی هم می تونست میانه ی دعوای من و داییم رو با محبتهاش بگیره فقط زندایی بهار مهربونم بود تمام.
گفتم: زندایی اگه ماشین منه که میگم ۶ نفر سهله ۷ نفرم توش جابجا میشه. شما بفرمایید.
زندایی سری تکون داده گفت: پس لطف کنید زودتر راه بیفتیم. بخدا دلم داره مثل سیرو سرکه میجوشه. بزور روی پاهام ایست ...
قســـــم به عشـــــق
194
#تا_تورو_دارم
#آرزوجلالی_فاطمه_سودی "آسمان"
#قسمت_صد_و_هفتادو_هفتم
داییم محکم و شاکی گفت: جناب حیدر توانمند منتظر اوامرتون هستم. مطمئنم اتفاقاتی افتاده که یه پای ثابت اون شما بودید.
میخوام بشنوم و ببینم دور و بر دخترمو چه کسایی گرفتن و خودم برای زندگیش تصمیم بگیرم. بفهمم برای زندگی دخترم چه کارهایی باید بکنم بلکه دلش کمی آروم بگیره!
مات از حرفهای داییم جواب دادم: دایی جان، الان وسط بیمارستان ...
قســـــم به عشـــــق
188
ون با خبر باشند و کاری نکنند به امان مردم رهاش کنند! چرا اجازه نمیدی مادربزرگت بیاد و همچی روشن بشه.......
منم کلا گیجم و نمیدونم چی شده و بعداز رفتن ما از ایران چه اتفاقاتی افتاده..... تمام مشکلات ما توسط مادربزرگت حل میشه نه با قهرو آشتی....
آمین دستشو کنار کشید. بدون نگاه بصورت باباش گفت: شرمنده....... فقط فهمیدم در این دنیا همه بی گناه هستن و فقط آمین هستش که کتک خور کارهای بقیه ست.
اون ...
قســـــم به عشـــــق
187
آبی تر از آسمان🌸﷽🌸:
#تا_تورو_دارم
#آرزوجلالی_فاطمه_سودی "آسمان"
#قسمت_صد_و_هفتادو_ششم
(حیدر تعریف می کند)
اوضاع بهم ریخته بود و هیچی به صلاح من نبود. جلوی در اتاق آمین ایستاده بودم. حرفهایی که به دکتر میزد ته دلمو خالی کرده بود و اشک توی چشمام نشونده بود.
اگه آمین با پدر مادرش هم مثل من برخورد میکرد و از خودش میروند مطمئن بودم این وسط چوب تمام اتفاقهارو من میخوردم و همه ی کاسه کوزه ها سر من ...
قســـــم به عشـــــق
202
بهم مرد و مردونه قول بدید حرفی از آمین پیش بقیه نزنید و آدرس این خونه هیچ جایی گفته نشه.
اصلا از من خبری ندارید و آمین دیگه نیست و ناپدید شده. خودتون قضاوت کنید هرزمان فامیلم دورم جمع شدند بجز عذاب چیزی برام نداشتن که دیگه کافیه برام. خستم از همه شون..... فقط خسته....
با اصرار آمین همه شون قول دادند چیزی از این خونه بیرون درز نکنه تا آمین بتونه آرامشی که میخواد رو بدست بیاره.
نرگس با قابلمه ی ...
قســـــم به عشـــــق
188
آبی تر از آسمان🌸﷽🌸:
#تا_تورو_دارم
#آرزوجلالی_فاطمه_سودی "آسمان"
#قسمت_صد_و_هفتادو_پنجم
طول راه بیشتر در سکوت و با آهنگهای تیام میگذشت. هرزمان هم تیام حرفی برای میانجیگری میزد آمین چنان جبهه میگرفت که تیام و شیرین فهمیده بودند فعلا آمین دور فامیلش رو چه دور چه نزدیک یه خط قرمز کشیده و فعلا هیچکس نباید تلاشی بکنه که باد هوا بود.
شیرین همکه کم می موند کله ی تیام رو همونجا پشت فرمان بکنه و بیرون ...
قســـــم به عشـــــق
205
ست آمین رو گرفت و محکم گفت: دیوونه نشو تو باید یه امشبم اینجا استراحت کنی...... حالت زیاد خوب نیست که تو حالا میخوای.....
آمین گفت: نه دکتر حالم خوبه...... آمین تا به امروز بین اینهمه نامردی دوام آورده پس بازم دوام میاره...... فقط از اینجا و این شهر بیرون برم زنده می مونم......
و یکساعت بعد بود که در میان تمام گریه ها و اصرارها و نصیحتها، آمین با لجبازی تمام سوار ماشین تیام داشت و درحالیکه شیرین ...
قســـــم به عشـــــق
193
#تا_تورو_دارم
#آرزوجلالی_فاطمه_سودی"آسمان"
#قسمت_صد_و_هفتادو_چهارم
آمین حرفهای شیرین رو شنیده بود اما باور نداشت. نگاهش بصورت زنی با چشمان سرخ دوخته شده بود که کاملا شبیه خودش بود و بارها و بارها خوابش رو دیده بود.
متعجب نگاهش چرخید و روی صورت مردی نشست که ته زمینه ی قیافه ی عزیز رو در اون صورت می دید و احتمالا برادرش بود. یعنی بابای آمین..... بابای خودش....
چشماش دیگه دو دو میزد. ولی ..... ...
قســـــم به عشـــــق
210
از صورت آمین بارها و بارها بوسیده شده بود.
صدای پراز گریه ی شیرین که خنده ای هم قاطیش بود بلند شد که گفت: بهار خانم یاد بگیرید لطفا. عوض اونهمه گریه و زاری و جیغ و داد که زهره ترکمون کردید، اینجوری محبت و عشق رو نشون میدن.
خداروشکر کسی رو هم نداریم اینجوری تحویلمون بگیره والا منم دلم اینهمه بوسه میخواد. اما با تبخالهام فکر نکنم کسی پیدا بشه قبولم کنه!
در اتاق که باز بود و صدرصد همه بیرون حرفه ...
قســـــم به عشـــــق
204
#تا_تورو_دارم
#آرزوجلالی_فاطمه_سودی"آسمان"
#قسمت_صد_و_هفتادو_سوم
به دستور دکتر توی اتاق هیچکس نبود. فقط شیرین گوشه ای ایستاده بود و مات و مبهوت به اوضاع نگاه میکرد.
دکتر و پرستار همکه بخاطر استرس و هیجان بیش از حد آمین سعی داشتند مادر و دختر رو از هم جدا کنند مبادا آمین آسیب جدی بهش وارد بشه و خدای نکرده پشیمونی به بار بیاره.
بهار توسط پرستار به آرامی کنار کشیده میشد. دکتر دستهای آمین رو ...
قســـــم به عشـــــق
235
ونینش گریه با های های میخواست.... دلش میخواست داد میزد و حرفهای دلشو بیرون میریخت.....
ولی دیگه هیچی به درد نمیخورد..... با حیدر تمامِ تمام بود...... لحظه ای صدای گریه کردنش بلند شد که به آرومی از آغوش مهربون و ناشناس جدا شد.
چشمان بریده از این دنیا و گریانش به ملایمت باز شد. نگاه حسرت زده اش به چشمای شهلای درشتی گره خورد ....
خودشم نفهمید چطور با درد و غصه آهی جگرسوز کشید...... اشکاش خیلی سوز ...