قســـــم به عشـــــق

198
رمانهای کامل و همخونه ای لطفارمانهارو حتی باذکر منبع واسم نویسنده هم بهیچ عنوان #کپـی یا #فــایل نکنید که رسماپیگرد قانونی دارد @FATEME_SOODY نویسنده
قســـــم به عشـــــق
224
#تا_تورو_دارم #آرزو_جلالی_فاطمه_سودی "آسمان" #قسمت_هشتاد_و_هشتم چشمم به پاشا دوخته شده بود. دلم میخواست بپرسم تو چیزی گفتی که من معنی شو نگرفتم. میشه بیشتر توضیح بدی؟ ولی حیدر ........ حیدر اینجا بود و از چشماش داشت آتیش می بارید که فعلا سوالمو قورت دادم. نگاهم بطرف علی برگشت. از وقتی اومده بود ساکت و خاموش و ناراحت گوشه ای ایستاده بود و نگاهش خیره به روبروش بود. چشمامو بستم. غم چشماش نار ...
قســـــم به عشـــــق
231
شند و بقیه ی آزمایشاتشونو انجام بدیم که فردا انشالا با رضایت کتبی خودتون مرخصشون میکنم. خسته و سست فقط نگاشون میکردم و چیزی نمیگفتم. این حیدر گیج و منگ که همیشه ی خدا عقب می موند خودش بلد بود کارهارو راه بندازه. دکتر از اتاق بیرون رفت و منم آهسته چشمامو بستم. بقول دکتر چقدر به استراحت مطلق نیاز داشتم که فقط خدا عالم بود. چشم که باز کردم حیدر دربست روی مبل نشسته بود و روزنامه ای به دست داشت. ...
قســـــم به عشـــــق
224
#تا_تورو_دارم #آرزو_جلالی_فاطمه_سودی "آسمان" #قسمت_هشتاد_و_هفتم درب اتاق یکضرب و بشدت باز شد جوریکه صدای کوبیده شدن در به دیوار بگوشم نشست. روزنه ی امیدی توی قلبم درخشید. اما بازم دل توی دلم نبود و یخ پاهام هرلحظه بالاتر میومد. خفه توی دلم فریادی زدم و تنها کسی که صدا زدم حیدر بود. لحظه ای صدای جدی و خشن حیدرو با همون صلابت همیشگیش شنیدم که در آنی پلک زدم و چشمان نیمه جان و وحشت زده ام باز ...
قســـــم به عشـــــق
238
ونم مثل یه تخته خشک بود. حسی بهم گفت کسی وارد اتاق شد. صدای ناله ام بلند شد. زور زدم کمی چشمامو باز کنم اما امکان نداشت. برای اینکه بتونم حرف بزنم زبونم رو روی لبای خشکم کشیدم که همزمان عطری آشنا و مردونه با صدای ریز و آرومی دم گوشم گفت: به به....... سلام ....... بیدارشدی بادوم طلا..... خانوم طلا...... جیگربلا......... مویزِ پرویز..... انگار چیزی ته دلم خالی شد. مثل اینکه متوجه شد چقدر تشنمه گ ...
قســـــم به عشـــــق
227
#تا_تورو_دارم #آرزو_جلالی_فاطمه_سودی "آسمان" #قسمت_هشتاد_و_ششم حاج نعیم همچنان چشم به حیدر دوخته بود و غرق در افکارش! حیدر با اخمهای درهم گوشیشو برداشته زنگی زد و آمرانه دستور داد: خودتو برسون جلوی اتاق...... حق تکون خوردن از بیرون اتاق آمین رو نداری ...... فهمیدی چی گفتم .حتی یک لحظه هم از اونجا تکون نمیخوری تا زمانیکه من برگردم!! مواظب ورود و خروجها هم باش و حواست رو جمع کن. حیدر آروم و ...
قســـــم به عشـــــق
256
رضا......... 👇👇👇👇👇👇 اولین کاری که کرد با تلفن همراهش شماره ای رو گرفت. گفت:الووو ....... پاشا خسرو رو خبر کن ...... میخوام همین امشب کار افعی یکسره بشه..... نههههه...... برام اهمیتی نداره چه جنجالی به پا میشه یا چه دردسرهایی درست میشه. فقــــــــــط کار افعییییییییییی امشب تموم میشه همین. تا یکساعت دیگه اونجا هستم . و بدون حرف دیگه ای گوشیشو قطع کرد. نگران به چشمان بسته ی آمین نگاه کرد ...
قســـــم به عشـــــق
244
#تا_تورو_دارم #آرزو_جلالی_فاطمه_سودی "آسمان" #قسمت_هشتاد_و_پنجم فقط میدونم آخ بلند و جیغ مانندمو شنیده بودم. صدای زوزه مانند موتوری هم بگوشم خورد که از محل دور شد ...... تا بخودم بیام صدای فریادهای بلند و کوتاه ....... جیغ و داد ......... خدا رو صدا کردنهای پشت سرهم ...... نفسم بشدت تنگی میکرد. انگار چیز سنگینی روی من افتاده بود و حسم میگفت روی سینه ام داره خیس و خیس تر میشه. تازه متوجه شد ...
قســـــم به عشـــــق
249
احمق بوده و حالا اومده جبران کنه و دل شکسته آبجی کوچولوش رو مرهم بذاره بلکه حال دلش خوب بشه.... رضا قبل اینکه بتونم حرکتی بکنم با انگشتاش گونه های خشک شده از اشکام رو نوازش کرد و لبخندی زد. منم ناخودآگاه لبخندی به لبم اومد. هرچقدر هم که ازش دلگیر بودم بازم میدونستم عاشقشم و نمیتونم رفتارهام رو کنترل کنم و ابراز احساسات نکنم. عقده ای بودم دیگه چه میشد کرد!! رضا آروم دستی به شال و چادر روی سرم ...
قســـــم به عشـــــق
227
#تا_تورو_دارم #آرزو_جلالی_فاطمه_سودی "آسمان" #قسمت_هشتاد_و_چهارم علم سیاه رو لمسش کردم و گونه هام از حس لمسش خیس شد. حسرت توی دلم تلمبار شد. اگه شانس میاوردم و پسر بودم تا به این حد تحقیر نمیشدم و عذاب نمیکشیدم. نفس داغ و عمیقی کشیدم و علم رو بصورتم فشرده مست بوی عطر غریب و دلچسبش شدم. نفهمیدم کی اشک چشمان پراز التماسم از رو گونه هام به روی پارچه چکید. و همین هم بهانه ای شد برای باز شدن عقد ...
قســـــم به عشـــــق
239
بدیم چون به هیچکس ربطی نداشت. دختر من آمین هم خیلی خانم تر و با کمالات تر از این حرفهاست که سر هر حرف بی اساس یا رفتاری به دور از ادب خودش رو ببازه یا کم بیاره! سردرگم از اوضاع براه افتاده چشمام رو به سمت نگاه مصمم و سرد عزیز گرفتم. واقعا متعجب بودم. عزیزی که همیشه حرمت مهمون رو نگه میداشت و اعتراضی نداشت، الان با حرفاش محکم روی دهن خانومه می کوبید و از من حمایت میکرد. عمومرتضی گفت: فقط بگم ه ...
قســـــم به عشـــــق
222
#تا_تورو_دارم #آرزو_جلالی_فاطمه_سودی "آسمان" #قسمت_هشتاد_و_سوم با صدا زدن دوباره عزیزجون حواسم جمع شد و بطرفش برگشتم. خانم مهمون با نگاه خیلی موشکافانه و تندی روی صورتم زوم شده بود جوری که انگار در حال کنکاش چیزی بود!! یعنی شناختن من اینقدر براش مهم بود؟ مجبور شدم لبخندی از سر اجبار بزنم و دروغ نگم از چشمان تیز اون خانومه ترسیدم. ولی مجبورا با همون لبخند روی لبم خوش آمد گفتم. عزیز منو معر ...
قســـــم به عشـــــق
237
دشو به آشپزخونه رسوند و همینکه داداشش رو دید یه نیم نگاهی به صورت سرخ شده آمین انداخت. چشماش با شیطنتی خاص برقی زد ولی جرات اینکه حرفی جلوی حیدر بزنه رو نداشت. مثل اینکه دوباره یاد چیزی افتاد. با نفس بریده و با دودلی و لحنی مودب گفت: آقا داداش همین الان آقا نعیم با خانواده تشریف آوردند و آقا جونمم که در حیاط.... حیدر تا اینو شنید چهره اش حالت جدی بخودش گرفت ولی هیچی نگفت. بعد با قدمهای بزرگ از ...
قســـــم به عشـــــق
232
#تا_تورو_دارم #آرزو_جلالی_فاطمه_سودی "آسمان" #قسمت_هشتاد_و_دوم آمین که با شنیدن اومدن عمو و زن عموش به شیراز رسما دست و پاش کرخ شده بود فقط نگاهش به به خاله ش دوخته شده بود و دلش یه داد و فریاد حسابی میخواست. باران هم با زجر و ناراحتی محسوس، ولی مثلا با قیافه ای ریلکس داشت دستان آمین رو ماساژ میداد زمزمه وار و پراز غم نالید: _کاش مردم دانه های دلشان پیدا بود........ کاش میتونستن اونچه که ت ...
قســـــم به عشـــــق
228
. کاش میتونست قدرتی بخودش بده و این چندتا پله رو بالا بره. نگاهش روی خاله بارانش نشست. خاله از پشت پنجره ی نیمه باز شاهد برخورد آمین با رضا شده بود. مثل اینکه یه جورایی نگران وکلافه داشت بخودش می پیچید. ایستادن بیشتر از این جایز نبود. آمین دستشو به نرده گرفت و خودشو بالا کشوند. وارد پذیرایی شد. خاله با دیدن چهره بی رنگ آمین و وضعیتش سریع بطرفش رفت و بازوشو گرفت. کمکش کرد روی مبلی بشینه. خال ...
قســـــم به عشـــــق
231
#تا_تورو_دارم #آرزو_جلالی_فاطمه_سودی"آسمان" #قسمت_هشتاد_و_یکم ناخواسته نگاه آمین زوم شده بود و قلبش بلند می کوبید. دلش میخواست فرار کنه...... دلش میخواست جوری از حیاط در بره که هیشکی رو نبینه. ولی فعلا که پاهاش به زمین چسبیده بود و حتی نمیتونست تکون بخوره. کاش میتونست خودشو به خاله باران برسونه که توی آشپزخونه مشغول کار بودند و همونجا خودشو گم و گور کنه! آشنای غریبه اش قدم جلو گذاشت. بازم ج ...
قســـــم به عشـــــق
242
سوز قرآنی شور باور نکردنی به همه اهل منزل بخشیده بود که اصلا احساس خستگی نمیکردند و با عشق و علاقه ای خاص کار میکردند. آمین گاهی به حرص خوردنای عزیز و شیطونیهای علی میخندید که پیراهن سیاه هم خیلی بهش میومد. گاهی هم زیر چشمی حیدرش رو دید میزد که دلش غنچ میرفت. مردی با پیراهن و شلوار مشکی که پلیوری سیاه و سفید به تن داشت. شال سیاه با زنجیر یاالله دور گردنش مثل الهه ای که برای آمین قابل ستایش ب ...
قســـــم به عشـــــق
237
آبی تر از آسمان🌸﷽🌸: #تا_تورو_دارم #آرزو_جلالی_فاطمه_سودی "آسمان" #قسمت_هشتادم پرویز از همان اول هم اختلالات روانی داشت. اما مگر میشد روی تنها پسر خونواده اسم گذاشت و برای درمانش کاری کرد! فقط دودمان پروین به باد میرفت. بعداز ازدواج دوم پروین و بدنیا آمدن باران سپس بهار، بهار که استخوونی ترکوند و قاطی دختران زیباروی شد، پرویز از همان اوان چشمش بدنبال بهار بود. اما بهار به شدیدترین وضعیتی ...
قســـــم به عشـــــق
241
شده بود. چون برای بدست آوردن فرش عتیقه و گرانقیمت نامدارها که سلمان( افعی) حاضر بود حتی از جانش هم بگذره، اول باید دستش به باران یا بهار راد میرسید. باران در سانحه ای شوهر عزیزش رو از دست داده بود و با تنها پسرش زندگی میکرد. سلمان حتی راضی بود برای بدست آوردن فرش، باران رو هم رسما عقد کنه. ولی زمانی سربلند کرد که باران کلا غیب شده هیچ اثری ازش نبود. تمام شهرهای ایران رو زیر و رو کرد. به هرجای ...
قســـــم به عشـــــق
239
#تا_تورو_دارم #آرزو_جلالی_فاطمه_سودی "آسمان" #قسمت_هفتاد_و_نهم (حیدر تعریف میکند❤️) حسی که با دیدن لبخند روی لبای آمین بهم دست داد واقع برام لذتبخش بود. من برای دیدن لبخند روی صورت مهتابی این دختر کوچولوی شیرین حتی دنیا رو هم بهم میریختم. به نوعی خاص عذاب وجدان داشتم. به نوعی اذیتش کرده بودم. کم هم نه زیاد! ولی مجبور بودم. برای دور موندن از خطرهایی که در کمینش بود مجبور شدم دست به کارهایی ...
قســـــم به عشـــــق
244
سوالات هزار رنگ در ذهنم منتظر موندم. نگاه آواره ام روی صورت اون خانمه به اصطلاح خاله نشست. انگار که معذب شده احساس خجالت می‌کرد که باعجله و خجالت سریع گفت: نه پسرم من حالم خوبه و به اندازه کافی شرمنده تو و پدرت شدم. مطمئن باش که من هیچوقت ...... فقط مبهوت میخواستم بفهمم چهره ی کی رو توی صورت این خاله می بینم! یه نفر بود که خیلی بهم نزدیک بود و ته زمینه ی صورتشون یکی بود!!!! کی بود......... کی ...
قســـــم به عشـــــق
230
#تا_تورو_دارم #آرزو_جلالی_فاطمه_سودی "آسمان" #قسمت_هفتاد_و_هشتم گوشم به صدای مهربون عزیز بود که روحم داشت با حرفاش پرواز میکرد. ادامه داد: نه حاجی........ دیگه لطف کنید از من انتظار زیادی نداشته باشید!! من دیگه این دختر بی زبون و درد کشیده رو تنها ولش نمیکنم ....... هیچوقتتتتتتتت...... هیچوقت و با اصرار هیچکس دیگه تنهاش نمیذارم! صدای مصمم و محکم عزیز حتی جلوی صدای اعتراض عمو مرتضی رو هم گر ...
قســـــم به عشـــــق
231
دارم نشست. و من چقدر به بودن عزیز و آغوش مادرانه اش احتیاج داشتم. با دلتنگی تمام توی بغلش موندم و به تپش های زجرآور قلبم اهمیتی ندادم. خودمو به دستای پرمحبتش سپردم. دوباره صدای حیدر از پشت سر عزیز بلند شد که گفت: ولی عزیز منم میخوام کنار آمین باشم و ببینم حالش...... عزیز تند و محکم گفت: بیروووووووووون! خب کنارش بودی و دخترم توی دستات بود. ببین چه بلایی به سرش آوردی؟ فکر کردی خیلی بلدی ازش مواظب ...
قســـــم به عشـــــق
226
#تا_تورو_دارم #آرزو_جلالی_فاطمه_سودی "آسمان" #قسمت_هفتاد_و_هفتم حیدر بالای سرم ایستاده بود. دلم داشت بطرفش پر می کشید. اما حتی حالشو نداشتم تکون بخورم. حیدر تند گفت: مریض شدی نه؟؟ انتظارشو داشتم. که درجا صورتش در هم رفت. به ملایمت دستی روی پیشونیم گذاشت و گفت: داری میسوزی. بلند شو که الان نباید اینجا باشی! آهسته گفتم: باور کن بزور نشستم. اجازه بده کمی حالم جا بیاد که ........ حرفم تموم ...
قســـــم به عشـــــق
232
تر به غذای آماده شبیه بود اما چیزی نپرسیدم. به من ربطی نداشت از کجا اومده. 👇👇👇👇👇👇👇 شیرین مجبورم کرد جلوی چشماش غذام رو تا ته بخورم که خودمم واقعا گرسنه م بود. از شربتی که سر سفره بود میخوردم که تلفن خونه بصدا دراومد. شیرین خودشو به تلفن رسوند. متوجه شدم هرکی که هست شیرین خیلی با دلهره و احترام و دستپاچگی باهاش حرف میزنه. لبخندی زدم. چه عجب این دختر یکبار مثل آدم حرف زد؟! شیرین حدودا ...
قســـــم به عشـــــق
222
#تا_تورو_دارم #آرزو_جلالی_فاطمه_سودی "آسمان" #قسمت_هفتاد_و_ششم شیرین انگار ذوق زده شده باشه کنارم نشست و با چهره ای هیجانزده گفت: آمین نمیدونی وقتی در ورودی پذیرایی رو چند مرد گنده باز کردن و ریختن توی خونه چه حالی شددددم!!!! وووووووووووی آمین چه چهره های خشنــــــــــی....... بعد دندوناشو بیرون گذاشتع ادامه داد: چه چهره های جذابی داشتند ........ اووووووووه از هیکل ها و قد و سیکس پکهاشون هر ...
قســـــم به عشـــــق
251
..... دیگه نباید حتی یه قطره اشک دیگه ای بریزی! انگشتاش حالا داشت صورتمو نوازش میکرد. با صدای گرم و ملایم شده و نگاهی که همش روی صورتم میچرخید گفت: من باید حتما سروقت اون احمقها برم..... چه فکری توی سرش می چرخید رو نمیدونم. اما چشماش از فکری که میکرد ترسناک شده بود! ادامه داد: فقط تا من برمیگردم باید روبه راه شده باشی! دیگه حتی یه قطره اشک هم توی چشمات نمی بینم. چشماش حالت تهدید بخودش گرفته ...
قســـــم به عشـــــق
241
#تا_تورو_دارم #آرزو_جلالی_فاطمه_سودی "آسمان" #قسمت_هفتاد_و_پنجم فریاد و جیغهای بی حد و مرز و صدازدنهای بلندم در حمام اکو میکرد و قلبم رسما از جا کنده شده بود. از ترسم چشمام رو نمی تونستم باز کنم و تیغ رو روی رگ گردنم گذاشتم. میدونستم بی برو برگرد کارم تمومه و حتی زنده ام به بیرون حموم هم نمیرسه. صدای بلندی به جان دلم نشست که فریاد زد: نه آمیــــــــــــــــــــن!!!!!! صدای خودش بود و عطر ...
قســـــم به عشـــــق
252
نفسم برید. نمیدونستم چی شده، ولی هرچی بود اوضاع بدی بود! بی اراده حوله رو بخودم پیچیدم و اشکام راه گرفته بود. صدای مردهای ناشناسی توی گوشم پیچید که زهره ترک شده بودم. نههههههه خدایا یعنی اینجا آخر کارم بود..... اونم اینجوری لخت توی حموم و اون بیرون چندتا غول حتما بی شاخ ودم؟! یعنی قرار بود چه بلایی سرم بیاد؟؟؟ پس حیدر و علی و پاشا کجا بودند؟؟؟ صدایی زمخت و خشن بلند گفت: زودتر کارو تموم کن ...
قســـــم به عشـــــق
248
#تا_تورو_دارم #آرزو_جلالی_فاطمه_سودی "آسمان" #قسمت_هفتاد_و_چهارم علی با دیدن شیرین و بعدش نگاه دقیقی به من یکدفعه آروم شد. دستاش که بشدت و خیلی آشکار هم میلرزید روی سینه اش گذاشت و نفس عمیقی فرو داد و بعد بیرون فوت کرد. چشماشو با رضایت کامل بست و دوباره نفس عمیقی کشید. بعد گفت: خدا لعنتت کنه دختره ی نفهممم ....... تا برسم به اینجا هزاربار مردم و زنده شدم. بعد با صورتی آروم شده روی مبل گوشه ...
قســـــم به عشـــــق
250
شده بود و آرومم میکرد. با فکر به این حس زیبای شیرینم که صدرصد خواب بود لبخندی زدم و زمزمه کردم: شب خوش هیولای نامرد و بدقولِ من..... دوباره خوابیدم.... 💙💙💙💙💙💙💙 آمین دوباره خوابید. خوابید و نفهمید این خیال یک واقعیت زنده بود که کنارش زانو زده بود. مردی که فقط دوست داشت همه ایستادن و پابرجا بودنش رو ببینن. اما الان زانو زده بود و داشت با حسرت تمام نگاهش میکرد. آمین خوابید و نفهمید که این ...
قســـــم به عشـــــق
244
#تا_تورو_دارم #آرزو_جلالی_فاطمه_سودی "آسمان" #قسمت_هفتاد_و_سوم پسره ی پررو اصلا عین خیالش نبود چیکار کرده. ولی من دست و پاهام همه شون یکدست لرز داشت و کلا یخ زده بودند. حیدر تکه ای کیک بزرگ دهنش گذاشت و با لذت خورد. گفت: باور کن چنان با شوق میخوردی منم دهنم آب افتاده بود. چند مغز گردو برداشته ادامه داد: دارم میرم بیرون کمی کار دارم. نه به تلفن جواب میدی و نه حق بیرون رفتن از خونه رو داری که ...
قســـــم به عشـــــق
259
مین هم از خیالات خودش بیرون اومد و نگاهش درجا بالا اومد که روی صورت حیدر نشست. 👇👇👇👇👇👇 حیدر گوشی رو بگوشش گذاشت و از آشپزخونه دور شد! آمین که لحظه ای فضولی بیخ گلوشو گرفته امانش نداده بود لیوان شیر به دست بلند شد و پاورچین و با تردید به طرف پذیرایی رفت. حیدر میگفت: ببین رضا (تیام)....... من این حرفها حالیم نیست. این موضوع خیلی روی مخمه و باید پرونده اش بسته بشه. حالا که مهره ای مثل پسر ...
قســـــم به عشـــــق
236
#تا_تورو_دارم #آرزو_جلالی_فاطمه_سودی "آسمان" #قسمت_هفتاد_و_دوم از ترس اینکه صدایی بلند بشه روی نوک انگشتام و با شوق و عجله از اتاق بیرون زدم. جلوی در اتاق ایستادم و نگاهی به حیدر انداختم. مشخص بود از شدت خستگی واقعا بیهوشه! لبخندی زدم و زیر لب با دلخواهم گفتم: پسره ی به دردنخورِ نامــــــــــرد! آخرش نفهمیدم داری چه غلطهایی می کنی که خواب و خوراکم نداری! بعد آهسته بطرف اتاق عمه رفتم. چقدر ...
قســـــم به عشـــــق
248
یکردم به این زودی خوابیده باشه. اما واقعا خوابیده بود. تا حالا اینهمه بهش نزدیک نبودم. هرچند قلبم می لرزید اما چاره ای نداشتم. نگاهم بصورتش بود و سانت به سانت صورتشو گز میکردم. و من چقدر عاشق این زمخت بی پروا و پررو با ریش و سبیلش بودم و دلم برای بوسیدن اون چشمان زیبا و خمار یه ذره بود! اما غلط میکرد! با بلاهایی که سرم آورده بود بوسیدن منو به گور می برد پسره ی الدنگ نامرررررررررد!!! لبام ...
قســـــم به عشـــــق
235
#تا_تورو_دارم #آرزو_جلالی_فاطمه_سودی"آسمان" #قسمت_هفتاد_و_یکم حیدر غرغرکنان نفسی کشید و با تهدید ادامه داد : یک یا شاید دوتا و شایدم زیادتر مهمان ناخوانده عزیز که عجیب مشتاق زیارت خانم کوچولو هستند و شما هم که آماده پذیرایی ....... خوبه ....... چه بره خوشمزه آماده و بدون سر خری..... نظرت چیه سنجاب کوچولوو ؟؟ چه خلوت خونه ای که مزاحمی نیست و آقایون جنتلمن در آرامش کامل یک شکم سیر از خودشون پذ ...
قســـــم به عشـــــق
248
از ترس لرزی به جانم نشسته بود و در دلم به تیام قشنگ فحش میدادم. حیدر اینبار باتن صدای آرومتر دم گوشم ادامه داد : خــــــــــب خانم مستقل ....... الان شما فرض بفرمایید در منزل جدیدتون مستقر شدید و تنها و آزاد دارید استراحت می کنید که یکدفعه درب منزلتو باز میشه چند گرگ گرسنه خوش اشتها تشریف فرما میشن....... بعد غرغرکنان نفسی کشید و با تهدید ادامه داد : یک یا شاید دوتا و شایدم زیادتر مهمان ناخوان ...
قســـــم به عشـــــق
243
د. با همون قیافه بطرف حیدر برگشتم که چشماش روی قیافه زار و شوک زده من بود! بدون سلام صباح گفت: بیا بریم. بعد بدون اینکه اجازه حرف زدن بمن بده با قدمهایی بلند منو به سمت ماشین گنده سیاهش کشید. لبامو ورچیدم. نکبت بی احساس، ماشینشم عین خودش گنده و زمخت بود که آدم هیچ حسی نمی تونست بهش داشته باشه! نمیخواستم اعتراض کنم یا حتی کلمه ای باهاش همکلام بشم که اینجا چه خبره یا این مدت کجا بودی؟ مثل ا ...
قســـــم به عشـــــق
237
#تا_تورو_دارم #آرزو_جلالی_فاطمه_سودی "آسمان" #قسمت_هفتادم چشمم به مردها دوخته شده بود و اینبار به معنای تمام زهره ترک بودم. خیابونی همکه توش بودیم بحدی خلوت بود پرنده ای هم توش پر نمیزد چه برسه به آدم که لآقل کمکمون کنند. در کمال تعجبم صدای پوزخند دخترک لوطی توی ماشین بلند شد. گفت: هه هه....... بازی ....... آخ جوووووووون ....... بازی شروع شد. باور کنین بازی خونم کم شده بود و هی فشارم میفتاد! ...
قســـــم به عشـــــق
253
فس عمیقی فرو داد. با وضعیتی که پیش اومده بود باید تغییراتی جزئی در برنامه هاش میداد! دوباره با یادآوری آمین و کاری که کرده بود با حرص دستی به سبیلش کشید و لبشو گزید. با اخمی که روی پیشونی بلندش جا خوش کرده بود گفت: عزیز بازم که شرط و شروط حواله ام کردید! اگه آمین رو ببینید به حرفم گوش می کنید مدتی به تبریز برید؟ عزیز گوشه ی روسریشو به صورتش کشید و اشکاشو پاک کرده گفت: آره ..... ببینمش میرم. ...
قســـــم به عشـــــق
238
#تا_تورو_دارم #آرزو_جلالی_فاطمه_سودی "آسمان" #قسمت_شصت_و_هشتم حیدر از شنیدن ماجراها دیوونه شده بود. حالا درک میکرد و بهش حق میداد چرا آمینش میخواست برای خودش زندگی جداگانه داشته باشه و مستقل عمل کنه. حیدر کاملا احساس درد و بیچارگی دخترک رو حس کرد. آمین که میرفت غرور و غیرتش به دست یک آدم نااهلی ترک برداره، حالا به اعتراض برای خودش تصمیمهایی گرفته بود. میخواست سرخود برای خودش تک و تنها و ...
قســـــم به عشـــــق
243
ه حالش اگه بی دلیل و بدون داشتن خبر مهمی به خلوتش سرک کشیده باشه که اونوقت حسابش با کرام الکاتبین بود! علی با دیدن هیبت ترسناک برادرش زبونش کمی قفل شد. آروم گفت: آقا داداش ...... ببخشید که مزاحمتون شدم. حیدر لیوان آب رو از روی میز برداشت و قلپی خورده محکم گفت: چی میخوای بگی علی .......خبر تازه ای داری دیگه ؟؟ حیدر این حرفهارو در نهایت جدیت و با تاکید گفت درحالیکه نفسش داشت می برید! علی آب د ...
قســـــم به عشـــــق
235
#تا_تورو_دارم #آرزو_جلالی_فاطمه_سودی"آسمان" #قسمت_شصت_و_هفتم آمین تصمیمش رو گرفته بود! هیچ جایی براش خونه نبود و باید میرفت. لباش با بغض پرید. با تظاهر به آرامشی که تیام تصنعی بودنش رو قشنگ متوجه بود بطرف در اتاق رفت و دستش که روی در اتاق نشست گفت: می‌خوام تقدیرم رو بپذیرم و کم کم باهاش کنار بیام. شاید کمی سخت باشه ولی بالاخره عادت میکنم. برای اولین قدم مستقل زندگی کردن هم تصمیم دارم به د ...
قســـــم به عشـــــق
245
س نتونه اذیتش کنه و از اون به عنوان وسیله ای برای اهداف خودش استفاده کنه‌!!! دستی به عرقهای روی پیشونیش نشست. درسته که از دست حیدر عصبانی بود و حتی قدرت حرف زدن در برابرش رو هم نداشت. ولی میدونست حیدر در مردی و مردانگی شهره عام و خاص بود و همه با چشمان بسته قبولش داشتند. ولی اصلا درک نمیکرد چطور حیدر بیخیال آمین شده و اونو در این خانه ی وحشت تنها رها کرده! خسته بود. امروز برای خودشم روز خوبی ...
قســـــم به عشـــــق
237
#تا_تورو_دارم #آرزو_جلالی_فاطمه_سودی "آسمان" #قسمت_شصت_و_ششم پرویز داشت جلوتر میومد و منم عقب تر می رفتم. اگه میتونستم به در برسم و خودمو بیرون بندازم کارم راه میفتاد اما ....... دستم روی قلبم نشست که داشت سنکوب میکرد. من به دیوار رسیده بودم و پرویز هم جلوم ایستاده بود! نگاه سرخشو به چشمام دوخته با صدای زمختش گفت : هر چقدر وحشی تر بشی و ادا دربیاری من بیشتر خوشم میاد خوشگللللللللللل منننننن ...
قســـــم به عشـــــق
259
گفت: جوووووووووون .........چیه جوجووووووی مــــــــــن ...... سکسکه ای کرد و به دنبالش آروغ زد! بوی بدی که از دهنش بیرون زد و روی صورتم نشست با خودم گفتم الانه که همینجا بالا بیارم و تمام اتاق رو به گند بکشم! انقدر ضعیف و بی حس شده بودم حتی قدرت اعتراض و جیغ رو هم نداشتم! فقط جوری که خودم می شنیدم گفتم: آقا پرویز ......توروخداااا ......ولم کنید من من حالم بده ......نکنیییییییییییییید..... د ...
قســـــم به عشـــــق
237
#تا_تورو_دارم #آرزو_جلالی_فاطمه_سودی "آسمان" #قسمت_شصت_و_پنجم چشمامو بزور باز کردم. بشدت تشنه ام بود. دهنمم خشک خشک بود. چشم بسته دستام رفت روی میز کنار تختم. دعا کردم کاش لیوان آبی باشه! هیچی نبود. مجبوری و با حرص یه چشمم رو نیمه باز کردم و نگاهی انداختم....... نه نبود ....... آب نداشته گلوم رو قورتش دادم و بعداز مکثی آهسته خودمو بالا کشیدم. حتما باید آب میخوردم. چشمامو محکم بهم فشردم. نمی ...
قســـــم به عشـــــق
237
.. کسی هوای دل منو نداشت........ دل بی صاحب مونده ام که گیر حیدر بود و خدا میدونه حیدر دلش گیر کی بود که اینجوری منو از سرش باز کرده بود......... عزیزجون چی......... عمومرتضی چی.......... حتی زنگی هم نمیزدند حالمو بپرسند چه برسه به نگرانم بودن!!! لبخندی زهرآگین و تلخ روی لبم نشست. اصلا به دررررررررررررررک دیگه برام مهم نبود......... دیگه حتی بهشون فکرم نمیکردم.......... پس در تصمیم آنی بغضمو ...
قســـــم به عشـــــق
224
#تا_تورو_دارم #آرزو_جلالی_فاطمه_سودی "آسمان" #قسمت_شصت_و_چهارم دستم داشت زیر فشار انگشتاش له میشد. دلم میخواست داد بزنم و به مادربزرگه بگم: آی که گور به گور بشه این پسره روانیت .......... خودتم ور بپری و خبرت بیاد با این بچه پس انداختنت....... کاری کن این روانیِ زنجیریت یه کم آروم بگیره دستم له شد آخه! صدای نفسهای عمیق و عجیب پرویز به گوشم خورد که داشت به سمت گلوم خم میشد. فقط میدونم سیخ سر ...
قســـــم به عشـــــق
233
پاشا از پشت مشت علی رو در هوا گرفت و بلند گفت: علیییییییییییییی من میگمممممم این راهش نیست! پرویز بلند خندیده با تمسخر به پاشا گفت: یعنی شما کی هستید که اینجوری منو می شناسید و راه برخورد با منو بلدید و تعیین می کنید؟ پاشا بدون رها کردن دست علی گفت: بنده بخودم اجازه نمیدم هرکس و ناکسی رو بشناسم. ولی آداب معاشرت با هر ناکســــــــــی رو بلدم!!! دستم چنان محکم توسط پرویز فشرده شد که فکر کنم استخو ...
قســـــم به عشـــــق
231
ته ها مواظب باش! مچ دستم محکمتر فشرده شد که نالیدم و بطرف مردک دیوونه برگشتم. فک مرتیکه ی پررو که اسم گوربگوریش هم پرویز بود از شنیدن کلمه خواهرزاده بهم فشرده شد و رگ گردنش باد کرد !! نگاهم به تیام بیچاره افتاد و دیدم زیر دستان اون دوتا قلدر گرفتار شده ........ همشونم با صورت زخم و زیلی که دلم از دیدن حال تیام بدتر شد. دنیام عوض شده بود! تیام بخاطر من چقدر کتک خورده بود! اعصابم شدیدا بهم ریخت! ...