قســـــم به عشـــــق

198
رمانهای کامل و همخونه ای لطفارمانهارو حتی باذکر منبع واسم نویسنده هم بهیچ عنوان #کپـی یا #فــایل نکنید که رسماپیگرد قانونی دارد @FATEME_SOODY نویسنده
قســـــم به عشـــــق
65
🌸💫✨🌸💫✨🌸💫✨🌸 #رمان_فقط_چشمهایش(چاپی) #به_قلم_فاطمه_ســـــودی"آسمان" #قسمت_صدوپنجاه_ویکم لینک پرش به قسمت اول👇 https://t.me/FATEME_SOODY/22847 شیرینی رو تحویل قدسی خانم دادم و کنار مامان نشستم. حال مامان نسبت به دیروز خیلی عالی بود و آرامش بیشتری داشت. امیرکیا هم کنار باباش نشسته بود که هومن دوباره خیرمقدم گفته صحبتهای معمول شروع شد. وقتی برای شام سر میز نشستیم، آخرین نفر من بودم و وسط ...
قســـــم به عشـــــق
61
نته که اینهمه جذابت کرده. والا اگه با سلیقه بودی که من اینجا نبودم و کلا باهات آشنا نمیشدم. راه افتادم. این بلبشو بازار باید زودتر تمیز میشد و صدرصد دوسه ساعتی کار داشت. زیر غذاهامو کم کردم و خودمو توی اتاق انداختم. لباسهای استفاده شده رو برای شستن گوشه ای می ریختم و تمیزها از رگال آویزون میشد. اما چیزی توی مغزم جولان میداد. لباسها چقدر جوان پسندانه بود و از کاپشنهای چرمی کوتاه گرفته تا پالتوی ماه ...
قســـــم به عشـــــق
59
#رمان_نیمه_ی_جانم💋 (لعنتی ترین عشق دنیا)💙 #به_قلم_فاطمه_سودی #قسمت_بیستم 🌸باور کنید برای این قسمت، خودمم یه جورایی ترس توی دلم بود🙈🙈 ضربان قلبم بشدت بالا بود اما دستام شدیدا یخ زده بود. امکان نداشت.... اصلا امکان نداشت... دلم میخواست در اون لحظه با تمام وجودم از مقتدر متنفر باشم و شماره شو بگیرم هرچی از دهنم در میاد رو حواله ش کنم. اما راستش مقتدر تا به امشب دوست خوب و باشخصیت و جنتلمنی بر ...
قســـــم به عشـــــق
62
🌸💫✨🌸💫✨🌸💫✨🌸 #رمان_فقط_چشمهایش(چاپی) #به_قلم_فاطمه_ســـــودی"آسمان" #قسمت_صدوپنجاهم لینک پرش به قسمت اول👇 https://t.me/FATEME_SOODY/22847 مامان نگاهمو که دید لبخندی زد و گفت: چه خبرته! چی شده اینجوری نگام میکنی؟ زمزمه کردم: هیچی! فقط فکر می‌کردم خوش بحالم چنین مامان نازی دارم و بخاطرش برای همه افه میام که خودم بدتر حظ میکنم. برا خودتون اسپند دود کنید مامانی! یعنی عمرا کسی باور کنه 50 ...
قســـــم به عشـــــق
61
یا نه. این قانون میگه اگر موضوعى ۵ سال آینده براتون اهمیتى نخواهد داشت، بیشتر از ۵ دقیقه براش ناراحت نباشید به همین راحتی. تو هم دخترم زیاد فکر همچی رو نکن. خدای تو هم بزرگه و صدرصد حواسش به آفریده اش هست که شاید ما هم در این راه سبب خیر باشیم. از اتاق استاد بیرون اومدم و بطرف کلاسم رفتم. فقط اینو میدونستم استادم همیشه گونی گونی انرژی درون آدم خالی میکرد و چنان امید به زندگی در آدم می آفرید که خود ...
قســـــم به عشـــــق
58
#رمان_نیمه_ی_جانم💋 (لعنتی ترین عشق دنیا)💙 #به_قلم_فاطمه_سودی #قسمت_نوزدهم دیگه نتونستم خودمو نگه دارم و نوشتم: بدتون نیاد جناب مقتدر، خودتون درسته سن و سالی ازتون گذشته، ولی اخلاق و حرفهاتون عین جوانهاست که من فعلا دارم گیج میزنم و راستش کم کم دارم میترسم ازتون. مقتدر خندید و ویس فرستاد: و من میگم درسته شما ۲۲ سال دارید و بقول خودتون کودک درونتون خیلی سالمنده، ولی اخلاقتون عین کودکهاست که از ...
قســـــم به عشـــــق
60
🌸💫✨🌸💫✨🌸💫✨🌸 #رمان_فقط_چشمهایش(چاپی) #به_قلم_فاطمه_ســـــودی"آسمان" #قسمت_صدوچهل_ونهم لینک پرش به قسمت اول👇 https://t.me/FATEME_SOODY/22847 صبح بیحال سر میز صبحونه نشستم. مامان که حال داغونمو دیده بود گفت: چی شده چرا اینجوری هستی تو؟ تا خواستم دهنمو باز کنم هومن سر رسید. حرف مامان رو که شنیده بود نگاهی بصورتم کرد و گفت: ببینم با این حالت نکنه دیشب با امیرکیا دعوات شده بود نصفه شبی رابرا ...
قســـــم به عشـــــق
63
🌸💫✨🌸💫✨🌸💫✨🌸 #رمان_فقط_چشمهایش(چاپی) #به_قلم_فاطمه_ســـــودی"آسمان" #قسمت_صدوپنجاهم لینک پرش به قسمت اول👇 https://t.me/FATEME_SOODY/22847 بدون حرف نفسی گریه آلود کشیدم که تند گفت: هونازم داری گریه میکنی دیووووووونه! شوخی کردم بخــــــداا‌! تو چرا مثل بچه ها شدی و تند باور کردی؟ که گریه هام شدیدتر شد. ادامه داد: حرف بزن ببینم چی گفتم اینهمه به دلت اومده هان؟ اصلا مگه همچین چیزی امکان ...
قســـــم به عشـــــق
63
حرف نداره. دوما معرکه هم باشد من انگشتم باز تورا، باز تورا، باز تورا نشانه خواهد رفت. چشمام اینبار واقعا باز شد. یعنی این مقتدر امشب در حال و هوایی بود که بشدت گرمیش کرده بود و اگر جوان بود همین جا و همین امشب ازم خواستگاری میکرد. ته دلم یخ زد به اندازه ی یخبندانهای سیبری! نوشتم: بازم لطف دارید. خوشحالم اونهمه موفق بودم که رضایتتون جلب شده. نوشت: باور کنید اگه اخلاقتون هم عین سلیقه تون باشه ماد ...
قســـــم به عشـــــق
54
#رمان_نیمه_ی_جانم💋 (لعنتی ترین عشق دنیا)💙 #به_قلم_فاطمه_سودی #قسمت_هیجدهم چنان عصبی با انگشتم روی پیوی مقتدر کوبیدم که کم مونده بود انگشتم توی گوشی فرو بره. بینوا مقتدر که باید تاوان سهل انگاری مامانم رو هم پس میداد که اعصاب برام نمونده بود. و میدونستم حالم بحدی بد هستش، امشب مقتدر بابت شور بودن غذا جیکش دربیاد دفعه ی بعد فقط مرگ موش در قورمه سبزی و تمام. در آنی نگاهم به نوشته بلند بالایی اف ...
قســـــم به عشـــــق
60
انجام دهد. اصلا مگر تا وقتی آرش زنده بود، وصیت نبود که اموال مادربزرگم به من نرسد. انگار سوال هایم را از چشم هایم خواند که برایم تشریح کرد. https://t.me/joinchat/AAAAAFKIdMqZtGCzD2CV4w 🔥🔥🔥☄☄☄☄☄☄☄☄☄☄☄☄☄ هشدار و اخطار: نشر رمانهای کانال با نام نویسنده یا فایل کردن آنها به هیچ عنوان...... به هیچ عنوان جایز نیست وگرنه رسما و بدون استثنا پیگرد قانونی خواهد داشت. تمامی رمانها هم در وزارت ارشاد ثب ...
قســـــم به عشـــــق
56
#رمان_بوی_باران_عطرخاطرات_تو #نازان_محمدی #قسمت_هشتادم اتاق ساكتِ ساكت بود.آنقدر ساكت كه صداي تيك تيك ساعت و صدای ضربان قلب خود را هم به وضوح مي شنيدم! محمد گویی تصمیمش را گرفت که نفس عمیقی کشید و به انگشت های در هم گره خورده اش خیره شد. - وقتي كه گرفتنش، سعي كرد فرار كنه، حتی به اخطارهای پلیس هم توجه نکرد. تا روی دیوار خونه هم رسید، اما با شلیک گلوله ی پليس زخمي شد. الان هم توی همین بيمارست ...
قســـــم به عشـــــق
53
🌸💫✨🌸💫✨🌸💫✨🌸 #رمان_فقط_چشمهایش(چاپی) #به_قلم_فاطمه_ســـــودی"آسمان" #قسمت_صدوچهل_ونهم لینک پرش به قسمت اول👇 https://t.me/FATEME_SOODY/22847 گفت: اون تسبیح رو از وقتی چشم باز کردم بابام داره و همیشه هم همراهشه! با اون دونه های درشت و دورنگش. با اینکه خیلی قدیمیه ولی خیلیم شیک و چشمگیره! چرا حالا تسبیح رو پرسیدی؟ چی توی چنته ت داری لو نمیدی منتظرم! آروم گفتم: تسبیح بابات رو دیدی؟ همونی ...
قســـــم به عشـــــق
65
ی میدونم حتی جهنمش رو هم نداریم که توش جزغاله بشیم چه برسه به بهشتش! با خنده های مهری توی تختم افتادم و زیر پتو فرو رفتم. اونشب مامان کلی خسته بود و خودم با چشمم دیدم داشت قرص قلب اضافی میخورد. خودشو قاطی بقیه همسایه ها کرده بود و تا جاییکه تونسته بود از خودش کار کشیده بود. بازوهاشو می مالیدم و با دهنی بسته فقط نگاه شماتت بارم رو بهش دوخته بودم و لبامو بهم میفشردم. آخر‌ش گفتم: قربونت برم الهی، نمی ...
قســـــم به عشـــــق
61
#رمان_نیمه_ی_جانم💋 (لعنتی ترین عشق دنیا)💙 #به_قلم_فاطمه_سودی #قسمت_هفدهم با تمام خستگیام توی کوچه راه افتادم. پاهام دنبالم کشیده میشد و غمی سنگین درون دلم جا خوش کرده بود. مرا غم و غصه هایی داغون میکرد که حتی نمیتونستم برای هیچکس دهن باز کنم و فقط باید درون خودم حلش میکردم. مهری بود میگفت شکرخدا یکی رو هم نداریم بین بازوهاش بفهمه چقدر لاغر شدیم! لبخندی محو روی لبام نشست. کلید رو که به در اند ...
قســـــم به عشـــــق
61
🌸💫✨🌸💫✨🌸💫✨🌸 #رمان_فقط_چشمهایش(چاپی) #به_قلم_فاطمه_ســـــودی"آسمان" #قسمت_صدوچهل_وششم لینک پرش به قسمت اول👇 https://t.me/FATEME_SOODY/22847 بعداز مسواک زدن و آماده شدن برای خواب آروم بطرف اتاق مامان رفتم. تقه ای به در زدم و آهسته درو باز کردم. مامان روی تخت نشسته جعبه مینا کاریش رو بدست داشت. تسبیحی که عینا شبیه تسبیح آقای سبحانی بود رو دور دستش می‌چرخوند و داخل دستش می‌فشرد. کنارش ر ...
قســـــم به عشـــــق
64
#رمان_بوی_باران_عطرخاطرات_تو #نازان_محمدی #قسمت_هفتاد_ونهم گوشه ی پیشانی اش ردی از یک زخم تازه دیده می شد که به احتمال قوی همان لحظه که آرش به طرف میز هولش داد، ایجاد شده بود. مي ترسيدم كه در چشم های محمد نگاه كنم و می ترسیدم که نگاه پر از سرزنشش را بر خود ببینم. خدایا مرا نیمه برهنه، در میان لباس هایی که بر تنم تکه، تکه شده دیده بود و دم نمی زد! می ترسیدم که از شرم تاب نياورم كه اشكم جاري شود ...
قســـــم به عشـــــق
66
🌸💫✨🌸💫✨🌸💫✨🌸 #رمان_فقط_چشمهایش(چاپی) #به_قلم_فاطمه_ســـــودی"آسمان" #قسمت_صدوچهل_وپنجم لینک پرش به قسمت اول👇 https://t.me/FATEME_SOODY/22847 در اوج نگرانیهام با آخرین حرف جناب سبحانی همچی تموم شد و خیالم کمی راحت و تکلیفمون مشخص شده بود. همه همدیگه رو می‌شناختند و مورد پسند واقع شده بودند. جناب سبحانی هم با خونواده ام، مخصوصا مامانم از نزدیک آشنا شده، نظر مثبت خودشو اعلام کرده بود. اح ...
قســـــم به عشـــــق
59
صب کرده بودم فقط خدا عالم بود. ولی میدونستم حورا میتونه و بالاخره موفق میشه. میز که بالای پذیرایی برای خودش جایگیر شد، دکور جدید چنان قشنگ توی چشم بود لبخندی سرشار از رضایت روی لبهام نشست. صدرصد امشب هم مقتدر از تمیزی و آرامش خونه ش لذت می برد و حتما چیزی رو بهانه میکرد و بهم پیام میداد. کاملا جلوی چشمم بود اینکار رو خواهد کرد. ساعت ۱ بود که از تمیز کردن خونه تمام شدم و برای شام مقتدر قابلمه ی ک ...
قســـــم به عشـــــق
60
#رمان_نیمه_ی_جانم💋 (لعنتی ترین عشق دنیا)💙 #به_قلم_فاطمه_سودی #قسمت_شانزدهم ماشین وسط خیابان در حال گذشتن بود و صدای آهنگ زیبایی هم از شیشه های باز ماشین به گوش می رسید. نمیدونم چه حسی بهم دست داد، ولی بی اراده برگشتم و از پشت سر به ماشین نگاه کردم. اما ماشین در حال دور شدن بود و دیگه چیزی برای نگاه کردن وجود نداشت. هرچند راننده رو ندیده بودم ولی میدونستم جوان بود و مقتدر نبود تمام! وارد حیاط ...
قســـــم به عشـــــق
64
🌸💫✨🌸💫✨🌸💫✨🌸 #رمان_فقط_چشمهایش(چاپی) #به_قلم_فاطمه_ســـــودی"آسمان" #قسمت_اول لینک پرش به قسمت اول👇 https://t.me/FATEME_SOODY/22847 هرچند فاصله‌ام زیاد بود، ولی من این تسبیح رو بارها در جعبه‌ی میناکاری مامان که توی اتاقش داشت و همیشه هم بشدت مواظبش بود دیده بودم. تند بطرف مامان برگشتم. دیدم با چشمانی بسته دوباره رنگ به چهره نداره و چنان نفسهای عمیقی میکشه کم می‌مونه قلبش از سینه ش بیرو ...
قســـــم به عشـــــق
60
راد؟ نترس، نترس عزیزم ... به خدا تا خودت اجازه ندی من بهت نزدیک هم نمی شم. گفتم دلم لرزیده، اما نگفتم بدون اجازه به حریمت نزدیک می شم... انگار نازان رو توی آب گرم فرو بردند که آرامشی شگرف توی تنش جاری شد و بی اختیار پیراهن مرد رو چنگ زد و عجیب نبود که از ترس خودش، به خودش پناه می برد؟ سر مهراد نزدیک تر شد و کنار گوش دختر ردی جهنمی از نفس داغش به جا گذاشت. - نازان؟ ... می گم ... می گم ... اجازه می ...
قســـــم به عشـــــق
63
آبی تر از آسمان🌸﷽🌸: #رمان_بوی_باران_عطرخاطرات_تو #نازان_محمدی #قسمت_هفتاد_وهشتم و به سمتم دوید. - می دونم تشنه ای اما دکتر باید بیاد تا اجازه بده آب بخوری. عمل سختی داشتی و تازه از اتاق عمل بیرون اومدی. دستمال تمیزی را مرطوب کرد و محتاط روی لب های خشکیده و ترک خورده ام کشید. همين كه كمي تشنگي رفع شد، مغزم به كار افتاد و با به یاد آوردن آرش از جا پريدم. درد توي تنم پيچيد و فریادم بلند شد. ...
قســـــم به عشـــــق
62
💙💙💙💙💙💙💙💙💙💙💙💙💙💙💙💙💙💙💙💙💙💙💙💙💙💙💙💙💙💙💙💙 عزیزان سودی، به علت مشغله ی زیاد من که واقعا نمی رسم، از امروز رمانها رو در هر ساعتی که تونستم آماده کنم در کانال میندازم که دیر و زود داره ولی سوخت و سوز نداره. پس منتظر ساعت خاصی نباشید. ساعت خاص رمانها واقعا برام مشکل آفرین شده که دیشب ساعت ۷ وسط فروشگاه رفاه براتون رمان و آهنگ مینداختم و بی تعارف بگم ناسزایی مشتی هم بخودم دادم. ...
قســـــم به عشـــــق
63
🌸💫✨🌸💫✨🌸💫✨🌸 #رمان_فقط_چشمهایش(چاپی) #به_قلم_فاطمه_ســـــودی"آسمان" #قسمت_صدوچهل_وسوم لینک پرش به قسمت اول👇 https://t.me/FATEME_SOODY/22847 خدای من از چیزی که هرلحظه میترسیدم و تمام این روزها فکرمو مشغول کرده بود، به سرمون اومده بود. تا به سمت مامان برم لحظه ای نگاهی به جناب سبحانی قدرتمند انداختم. فقط تعجبی بیش از حد رو توی صورتش بخاطر این اوضاع دیدم که خیلی معمولی و بدون استرس چشم ...
قســـــم به عشـــــق
61
به امید خدا کتاب دلنوشته هام امروز برای چاپ رفت و داره متولد میشه با نام "عاشقانه هایم برای تو" و من عاشق این کتاب بند انگشتی خودم هستم💋💙💋
قســـــم به عشـــــق
60
نشم که ممکنه مثل اونا بشم. شبتون شیک و مجلسی. تند گفتم: ای جان. دوستتون فداتون بشه ایشالا که اینهمه عاقله. فکرشم بکنید هفت و نیم میلیارد آدم تو دنیا وجود داره، اونوقت شما راستِ کارِ من خوش شانس در اومدید که... بلند گفت: حرفام به کل شوخی بود بخدا. من رفتمممممم. و درجا تلفن رو قطع کرد که میدونست ادامه ی حرفام تا اون ته ته های ماتحتش رو میسوزونه. خندان گوشی رو روی میز گذاشتم نگاهم هنوزم به گوشی بو ...
قســـــم به عشـــــق
60
#رمان_نیمه_ی_جانم💋 (لعنتی ترین عشق دنیا)💙 #به_قلم_فاطمه_سودی #قسمت_پانزدهم چشمام بدون پلک زدن به صفحه ی مقتدر دوخته شده بود و نمیدونستم این حرف مقتدر رو توهین تلقی کنم یا شوخی! اما کسی نبودم کم بیارم. نوشتم: نه، متاسفانه ما در کشور چوسان قدیم زمان جومونگ زندگی می کنیم و نمک کلا نیست و اصلا نمیدونیم چیه! آقای مقتدر شما تا حالا نمک خوردید یا دیدید؟ مقتدر که لحظاتی سکوت کرده بود گفت: میتونم زنگ ...
قســـــم به عشـــــق
65
🌸💫✨🌸💫✨🌸💫✨🌸 #رمان_فقط_چشمهایش(چاپی) #به_قلم_فاطمه_ســـــودی"آسمان" #قسمت_صدوچهل_ودوم لینک پرش به قسمت اول👇 https://t.me/FATEME_SOODY/22847 من و هومن جلوتر برای استقبال رفتیم. ولی مامان دم پذیرایی ایستاده بود و کاملا میدیدم حتی از زیر رژگونه رنگ به چهره ش نمونده! جناب سبحانی با همون غرور، متانت، هیکل برافراشته و پرازصلابتش از پله ها بالا اومد که پشت سرش کیانا و عشق خودم هم میومدند. به ...