قســـــم به عشـــــق
198 •
@Ghasam_Be_Eshgh
رمانهای کامل و همخونه ای
لطفارمانهارو حتی باذکر منبع واسم نویسنده
هم بهیچ عنوان #کپـی یا #فــایل نکنید که رسماپیگرد قانونی دارد
@FATEME_SOODY نویسنده
قســـــم به عشـــــق
69
م كرد و بعد با شادي تمام توي صورتم خنديد.
- به هوش اومدی خانوم؟
🌸🌸🌸رمان دیگری از نازان محمدی نازنینم👇👇
میلمتری به موهای دختر مونده بود که نگاهش روی چشم های ترسیده ی نازان خشک شد. انگشت هاش رو مشت کرد و کمی عقب کشید.
- جان مهراد؟ نترس، نترس عزیزم ... به خدا تا خودت اجازه ندی من بهت نزدیک هم نمی شم. گفتم دلم لرزیده، اما نگفتم بدون اجازه به حریمت نزدیک می شم...
انگار نازان رو توی آب گرم ف ...
قســـــم به عشـــــق
66
#رمان_بوی_باران_عطرخاطرات_تو
#نازان_محمدی
#قسمت_هفتاد_وهفتم
چرخید و غضبناک دستش بالا رفت و آنچنان در صورت آرش نشست كه جاي هر چهار انگشتش روي صورت آرش بلافاصله كبود شد.
مطمئنم اگر دستش در دست محمد اسیر نبود، قطعا به زمین کوبیده می شد. و این بار باران مشت و لگد بود که بر سر آرش فرو می ریخت.
هیکل لاغرش در برابر هیکل چهارشانه و قد بلند محمد درست مثل کودکی در برابر پدرش به نظر می رسید که توان هیچ ...
قســـــم به عشـــــق
68
ِ عالم هستید!
استیکرهای خنده پشت سر هم چیده شد و نوشت: باور کنید کلی برای حرفهاتون خندیدم ها...
با چشمان باز شده نوشتم: چی؟
تند نوشت: یعنی جلوی چشمم بود برای سلیقه ام چقدر برام ناسزا ارسال کردید که از فکرم فقط غش کرده بودم از خنده! الان باز هم میخندم باور کنید!
خودم هم خندیدم. راستش حس میکردم صدای خنده شو می شنوم که از ته دل بود.
نوشتم: خوشحالم از حس خوبی که دارید. امرتون رو بفرمایید آقای مقتدر، ...
قســـــم به عشـــــق
66
#رمان_نیمه_ی_جانم💋
(لعنتی ترین عشق دنیا)💙
#به_قلم_فاطمه_سودی
#قسمت_چهاردهم
وارد خونه که شدم ساعت ۴.۳۰ بود و بوی قیمه پلو میومد. اما از مامانم خبری نبود. درو بستم که صدای مامانم از اتاقش بگوشم رسید گفت: حورا ناهارت رو گذاشتم گرم بمونه دخترم، خوردی اجاقم خاموش کن.
بطرف اتاق مامان رفتم و سلامی دادم. گفتم: انقده خسته م که اول یه دوش میگیرم بعد ناهار. شما استراحت کنید.
نگاه مامان روی صورتم بود گ ...
قســـــم به عشـــــق
66
🌸💫✨🌸💫✨🌸💫✨🌸
#رمان_فقط_چشمهایش(چاپی)
#به_قلم_فاطمه_ســـــودی"آسمان"
#قسمت_صدوچهل_ویکم
لینک پرش به قسمت اول👇
https://t.me/FATEME_SOODY/22847
وقتی از خواستگاری امیرکیا که بزودی هم انجام میگرفت اطلاع پیدا کردیم، مامان دونفری رو استخدام کرد و با خدمهی خونه دست بدست هم داده کل خونه تا حیاط رو تمیز کردند. همه جا میدرخشید و مامان خودش به همه چیز رسیدگی میکرد. حتی برای من بلوز دامن شیک و اسپر ...
قســـــم به عشـــــق
67
د رو بیشتر لرزوند. دیگه نتونست جلوی خودش رو بگیره و سرش توی موهای دختر فرو رفت. بی تاب عطر تن دختر رو نفس کشید.
- بهم اجازه می دی که ... که محرمت باشم ... - بذار ... بذار محرمت باشم نازان، اجازه می دی؟ ...
عاشقانه هایی پر شور و تب آلود
میان زنی زخم خورده و مردی خسته از زندگی
اثری جنجالی از #نازان_محمدی
#نویسنده ی بوی #باران، عطر #خاطرات تو
بر اساس #زندگی #واقعی
https://t.me/joinchat/AAAAAEnr ...
قســـــم به عشـــــق
66
آبی تر از آسمان🌸﷽🌸:
#رمان_بوی_باران_عطرخاطرات_تو
#نازان_محمدی
#قسمت_هفتاد_وششم
- فكر كردي من مردم و هر غلطي دلت بخواهد مي توني بكني؟ آره؟ كور خوندی. داغي به دل تو و اون دكتر بي همه چيزت بذارم كه حظ كني ...
و مشت و لگدهایش ناتمام روی سر و صورتم می نشست. ناگهان سارا اشكريزان، با مشت هاي كوچكش به آرش حمله كرد.
- ولش تون ... شهلزاد جونم لو ولش تون!
آرش خشمگين دست از من برداشت و سارا را با ...
قســـــم به عشـــــق
66
رون از خونه و گاهی خونهی ما میگذروندیم، که یک روز امیرکیا خبر داد کار باباش در کارخونه تموم شده و دستگاهها راه افتادند. الانم با خیال راحت دوست دارند مراسم خواستگاری رو انجام بدند!
تمام بدنم گزگز میکرد و اصلا حال خودمو نمی فهمیدم. مثل اینکه به هومنم خبر داده بود. چون مامان بهم اطلاع داد برای خواستگاری امیرکیا آماده باشم که دارند آستین بالا میزنند. ولی احساسی بهم میگفت حال خودِ مامان اصلا... اصل ...
قســـــم به عشـــــق
67
آبی تر از آسمان🌸﷽🌸:
🌸💫✨🌸💫✨🌸💫✨🌸
#رمان_فقط_چشمهایش(چاپی)
#به_قلم_فاطمه_ســـــودی"آسمان"
#قسمت_صدوچهلم
لینک پرش به قسمت اول👇
https://t.me/FATEME_SOODY/22847
اصلا صدامو درنیاوردم و برای اینکه کسی متوجه حال مامان نشه گفتم: هومن جان، چندبار جناب سبحانی رو دیدی این تجربه و شناخت رو در موردشون داشتی؟
هومن گفت: چندباری دیدمشون! حتی خونهی استادت همینجا تهران افتخار داشتم همراهشون باشم ولی.. ...
قســـــم به عشـــــق
60
م می دونستم می تونم پای پیاده به خونه برگردم. برای مقتدر پیامکی دادم و نوشتم: سلام جناب مقتدر با سلیقه. آشپزخانه تمیز و مرتب شد و برای شامتان غذای ساده ای آماده کردم. نوش جانتان. فقط با اجازه تان از چای خانه تان استفاده کردم و کمی هم از ناهارتان را خوردم که امید عفو دارم.
و خندان پیام رو ارسال کردم.
ساعت ۴ بود و به آرامی در خیابان به طرف خانه مان قدم برمیداشتم. نیاز به استراحت داشتم و دست و بازوی ...
قســـــم به عشـــــق
60
#رمان_نیمه_ی_جانم💋
(لعنتی ترین عشق دنیا)💙
#به_قلم_فاطمه_سودی
#قسمت_سیزدهم
بیحال خودمو روی مبلی انداختم و سرمو به پشتیش تکیه دادم. سرم می کوبید و داشت سوراخ میشد. ناله کنان گفتم: مقتدر به خدا قسم دوست دارم فقط بکشمت. یعنی در این لحظه انقدر خونت حلاله که یک گلوله ی ناقابل یا مرگ موش لازمی تا یه شلخته ی بدرد نخورِ حیف نون از روی زمین کم بشه. آخه خداجونم این چیه آفریــــــــــدی!
چشمامو بستم و ...
قســـــم به عشـــــق
63
وش برخورد بودند که حد نداشت! کاری نکنید چغولیتون رو بهشون بکنم ها!
امیرکیا با عاشقانه ترین چشمان دنیا و یه لبخند زیبا منو مینگریست. هومنم چنان متعجب نگاهش بصورتم بود انگار گفته بودم بدون استثنا خورشید شبها میتابه!
لحظه ای بطرف مامان برگشتم و دیدم چشم بصورت امیرکیا دوخته رنگ بصورتش نمونده!
❌❌📘📗📕 برای خرید کتاب رمان "فقط چشمهایش" به قلم فاطمه سودی با تخفیف ۱۰ درصد و امضا و دست نوشته ی نو ...
قســـــم به عشـــــق
59
🌸💫✨🌸💫✨🌸💫✨🌸
#رمان_فقط_چشمهایش(چاپی)
#به_قلم_فاطمه_ســـــودی"آسمان"
#قسمت_صدوسی_ونهم
لینک پرش به قسمت اول👇
https://t.me/FATEME_SOODY/22847
طبق سفارشِ امیرکیا خانم صفدری صبحونهی کاملی برامون تدارک دیده بود که صبحانهی بین راهی زیاد بدرد نمیخورد. بین راه زیر سایهی درختهایی توقف کردیم و صبحونه مفصلی خوردیم. بشدت هم گرسنه بودیم.
کیای من، با چه ادا و اصولی بهم صبحونه میداد خدا عالم بود. ...
قســـــم به عشـــــق
60
نزدیک می شم...
انگار نازان رو توی آب گرم فرو بردند که آرامشی شگرف توی تنش جاری شد و بی اختیار پیراهن مرد رو چنگ زد و عجیب نبود که از ترس خودش، به خودش پناه می برد؟ سر مهراد نزدیک تر شد و کنار گوش دختر ردی جهنمی از نفس داغش به جا گذاشت.
- نازان؟ ... می گم ... می گم ... اجازه می دی ... یعنی ...
سرش رو کمی بالا برد و نگاهشون توی هم گره خورد. انگار ساعت ها یا سال ها بود که توی چشم های هم غرق شده بودن ...
قســـــم به عشـــــق
60
#رمان_بوی_باران_عطرخاطرات_تو
#نازان_محمدی
#قسمت_هفتاد_وپنجم
دلم از جا کنده شد. بی توجه به پتویی که توی دست و پام می پیچید، از جا پریدم و به سمت در دویدم.
صدای آرش که با لحنی بچگانه با سارا حرف می زد، وحشت به جونم می ریخت. مغزم داغ شده. خدایا نباید .... نه ... نه ... امکان نداشت. دلم به ضجه در آمد. صداي قدم هاش پشت در اتاق ایستاد.
- وای شهرزاد می دونی کی توی بغلمه؟ اصلا باورم نمی شه! نمی دونستم ...
قســـــم به عشـــــق
60
🌸💫✨🌸💫✨🌸💫✨🌸
#رمان_فقط_چشمهایش(چاپی)
#به_قلم_فاطمه_ســـــودی"آسمان"
#قسمت_صدوسی_وهشتم
لینک پرش به قسمت اول👇
https://t.me/FATEME_SOODY/22847
صبح در آزمایشگاه تمام کارهارو تموم کردیم. مثل اینکه ما سومین گروه از دانشجوها بودیم که آزمایشهامون تموم شده به نتیجه هم رسیده بودیم. بقیه هنوز تموم نشده ولی در مراحل پایانی کار بودند که گلبهی هم جزو همین افراد بود. چون هرروز با هم حرف میزدیم و از ت ...
قســـــم به عشـــــق
62
و کپک زده!
دیگه سعی کردم غرغر نکنم و کارهامو جلو ببرم. فلشم روی باند مقتدر نشست که فلش خور هم بود. درحدی که رضایتم تامین بشه صداشو بلند کردم و کارهای آشپزخونه رو با شستن ظرفها شروع کردم.
تمام ظرفهای روی کابینتهارو جمع کردم و همه رو شستم و سابیدم. همراه با آهنگام هم میخوندم که وقت نکنم هرلحظه برای مقتدر دعای خیر بفرستم که اگه یکی از دعاهام میگرفت بینوایِ بی سلیقه کله پا میشد!
روی کابینتها خلوت شد. ...
قســـــم به عشـــــق
58
#رمان_نیمه_ی_جانم💋
(لعنتی ترین عشق دنیا)💙
#به_قلم_فاطمه_سودی
#قسمت_دوازدهم
مانتو با کتِ بافتم رو در آوردم و همراه با مقنعه م صاف آویزون کردم. تی شرت صورتی رنگی تنم کرده بودم که راحت بتونم کار کنم. شلوار نخی قهوه ای رنگی هم از کیفم در آوردم و تنم کردم. ولی میدونستم تمیز کردن این خونه ی خاکی به زره پوشیدن و مسلح شدن نیاز داشت نه لباسهای معمولی.
با دستم گوشه ی پرده رو کنار زدم که واقعا نیاز به ش ...
قســـــم به عشـــــق
61
🌸💫✨🌸💫✨🌸💫✨🌸
#رمان_فقط_چشمهایش(چاپی)
#به_قلم_فاطمه_ســـــودی"آسمان"
#قسمت_صدوسی_وهفتم
لینک پرش به قسمت اول👇
https://t.me/FATEME_SOODY/22847
امروز در آزمایشگاه تمام مراحل رو پشت سر گذاشتیم و گزارشهامونو آماده کرده بودیم. فقط منتظر اومدن عشقم بودیم همچی رو تحویل بدیم.
در این بین شبها که با کیانا تنها میشدیم در کنار دلتنگیام، خیلیم باهاش خوش میگذشت. یکبار هم جناب سبحانی بخونه اومد و چند ...
قســـــم به عشـــــق
70
انم انجام بدم قلبم گرومبی افتاد. کجا افتاد رو نفهمیدم ولی فهمیدم شدیداً در حال لرزیدنه.
اگه امروز رو میگذروندم کمی قلق کار دستم میومد و خیالم برای بقیه روزها راحت تر بود.
سر صبحانه کلاً نفهمیدم چی خوردم، اما کمی خوردم به قول مامانم توش و توانی برای کار داشته باشم. تند دستی به سر و روی خونه کشیدم که مامان فقط زحمت ناهار رو بکشه و خیلی مرتب و منظم لباس پوشیدم و راه افتادم. خب هر چی باشه داشتم سر کار ...
قســـــم به عشـــــق
69
#رمان_نیمه_ی_جانم💋
(لعنتی ترین عشق دنیا)💙
#به_قلم_فاطمه_سودی
#قسمت_یازدهم
از حرفهای استاد لبخندی روی لبام نشسته بود. حس خوبی هم در قلبم جوانه زده بود که باعث شد اشکی توی چشمام جمع بشه. واقعا قشنگ بود با چشمان خیس خندیدن.
آروم گفتم: استاد حالم بحدی خوبه که انگار اینهمه مشکلات از آنِ حورا نیست. ممنونم که هستید و کنارمید.
استاد جواب داد: خداروشکر باعث حال خوبتم و واقعا خوشحالم. برو با خیال راحت ...
قســـــم به عشـــــق
71
🌸💫✨🌸💫✨🌸💫✨🌸
#رمان_فقط_چشمهایش(چاپی)
#به_قلم_فاطمه_ســـــودی"آسمان"
#قسمت_صدوسی_وششم
لینک پرش به قسمت اول👇
https://t.me/FATEME_SOODY/22847
فقط نگاش کردم. کم مونده بود از دستش داد بزنم و در کنارشم بلند بخندم!
توی رختخوابم هی وول میخوردم و منتظرش بودم ولی خبری نشد. میدونستم بالاخره میاد چون حرفش حرف بود ولی... تازه داشت چشمم گرم میشد در اتاقم آروم باز شد و داخل شد. خودمو به خواب زدم مث ...
قســـــم به عشـــــق
77
هراد نزدیک تر شد و کنار گوش دختر ردی جهنمی از نفس داغش به جا گذاشت.
- نازان؟ ... می گم ... می گم ... اجازه می دی ... یعنی ...
سرش رو کمی بالا برد و نگاهشون توی هم گره خورد. انگار ساعت ها یا سال ها بود که توی چشم های هم غرق شده بودند و نازان برای اولین بار برق گرمای محبتی رو که یخ چشم های مهراد رو آب کرده بود، دید.
لب های نیمه باز نازان دل مهراد رو بیشتر لرزوند. دیگه نتونست جلوی خودش رو بگیره و ...
قســـــم به عشـــــق
76
#رمان_بوی_باران_عطرخاطرات_تو
#نازان_محمدی
#قسمت_هفتاد_وسوم
چشم هایش با شگفتي از هم گشوده شدند. شايد براي لحظاتي فكر كرد خواب ديده ام يا... شاید هم ديوانه شده ام ! چشم هایش پر از سوال و صدایش ناباور بود.
- آرش چی؟
قطره ی اشکی از گوشه ی چشمم روی پوست دستش چکید و نگاهش را به خود جلب کرد. قتی دوباره به صورتم نگاه کرد، چشم هایش طوفانی شده بود.
- آرش چی شهرزاد؟ آرش چی؟
از دیدن صورت برافروخته اش ت ...
قســـــم به عشـــــق
75
🌸💫✨🌸💫✨🌸💫✨🌸
#رمان_فقط_چشمهایش(چاپی)
#به_قلم_فاطمه_ســـــودی"آسمان"
#قسمت_صدوسی_وپنجم
لینک پرش به قسمت اول👇
https://t.me/FATEME_SOODY/22847
ساینا نگاهی جذاب، جمع شده و پراز حرف بهم کرد و گفت: ببین هوناز از من به تو وصیت، اولا زیاد لی لی به لالای این داداش ما نذار فایده نداره! دوما اول ما خواهرشوهراتو بچسب بعدا بدردت میخوریم نه این شوهرجونت. سوما کوفتت بشه الهی، کبابت زیاد بود منکه حی و ...
قســـــم به عشـــــق
78
ودم. گفتم: استاد شما شغلی برام پیدا کردید و نهایت محبت تون رو به من رسوندید. نه از دست دادنی در کاره نه ناراحتی. فوقش نتونم ادامه بدم معذرتخواهی می کنم و عقب می کشم. در کنارش یه خونه ی تمیز هم برای آقای مقتدر به یادگار میزارم همین. اینکه دیگه ناراحتی نداره.
استاد جواب داد: انشاالله همچی ختم به خیر میشه و تو هم راضی از اون خونه بیرون میای. یادت باشه حورا، هیچوقت نوک سوزنی نه برات بد خواستم نه اجازه ...
قســـــم به عشـــــق
78
#رمان_نیمه_ی_جانم💋
(لعنتی ترین عشق دنیا)💙
#به_قلم_فاطمه_سودی
#قسمت_دهم
مثل اینکه مقتدر متوجه شده بود دارم به چی فکر میکنم. گفت: کودک درونم و شیطنتهاش که یادتون نرفته! گاهی که از شدت تنهایی دیوونه میشم و خودمو به خارج شهر می رسونم، صدای بلند باندها همراهیم می کنه و کمی دلم آروم میشه. وگرنه باور کنید داخل شهر حوصله جریمه شدن ندارم و پسر کوچولوی مودبی هستم.
خندیدم و راه افتادم. پسر کوچولوی مودب ع ...
قســـــم به عشـــــق
78
🌸💫✨🌸💫✨🌸💫✨🌸
#رمان_فقط_چشمهایش(چاپی)
#به_قلم_فاطمه_ســـــودی"آسمان"
#قسمت_صدوسی_وچهارم
لینک پرش به قسمت اول👇
https://t.me/FATEME_SOODY/22847
آبی تر از آسمان🌸﷽🌸:
بلند خندیدیم و من رسما شکمم درد میکرد. کیانا مظلومانه گفت: با اجازه از داداش عزیزم، منم دلم از این چیزایی که ساینا ردیف کرد و اصلا نفهمیدم از سرِ عشق بودند یا از سرِ دلتنگی یا دشمنی، از اونا دلم میخواد!
همگی بدتر غش غش میخندید ...
قســـــم به عشـــــق
81
م چشم هایم را باز کنم. انگار روی هر پلکم ده ها وزنه ی سنگین آویخته بودند که باز نمی شد و به هم چسبیده بود. سرانجام بعد از تلاش زیاد توانستم اندکی میان پلک هایم را باز کنم و به اطرافم بنگرم. نوری که از میان پرده روی صورتم افتاده بود، چشم هایم را آزار مي داد.
به محض این که چشم باز کردم نگاهم روی صورت و چشم های نگران زينت خانم افتاد که از نزديك به من خيره بود. به محض اين كه چشم باز كردم هیجان زد ...
قســـــم به عشـــــق
77
آبی تر از آسمان🌸﷽🌸:
#رمان_بوی_باران_عطرخاطرات_تو
#نازان_محمدی
#قسمت_هفتاد_ودوم
شب بود. تنها روي پله هاي پشتی عمارت و روبروي استخر نشسته بودم. محمد و سارا براي آوردن برخي از لوازم مورد احتياجشان به خانه رفته بودند و بر خلاف شب های گذشته عمارت در سکوت فرو رفته بود!
صداي جير جيرك ها و بازي برگ درختان در دستان بازيگوش نسيم دلم را آرام مي كرد. آسمان بر خلاف دیشب پر از ستاره بود، بدون حتي لكه اي ...
قســـــم به عشـــــق
76
🌸💫✨🌸💫✨🌸💫✨🌸
#رمان_فقط_چشمهایش(چاپی)
#به_قلم_فاطمه_ســـــودی"آسمان"
#قسمت_صدوسی_وسوم
لینک پرش به قسمت اول👇
https://t.me/FATEME_SOODY/22847
وارد خونه شدیم. کیانا و ساینا که خیلیم بخودشون رسیده بودند، آماده منتظر ما بودند. کیانا با دیدنم جلوتر اومد. محکم منو بوسید و گفت: بچه زرنگ، سر از تخم درنیاورده این داداش مارو چه جوری توی ایکی ثانیه از راه بدرش کردی! اگه این راه و روشت رو بمن یاد ندی ...