قســـــم به عشـــــق

198
رمانهای کامل و همخونه ای لطفارمانهارو حتی باذکر منبع واسم نویسنده هم بهیچ عنوان #کپـی یا #فــایل نکنید که رسماپیگرد قانونی دارد @FATEME_SOODY نویسنده
قســـــم به عشـــــق
76
مولوی https://t.me/joinchat/AAAAAFKIdMpcjhKVR_aFlw 🔥🔥🔥☄☄☄☄☄☄☄☄☄☄☄☄☄ هشدار و اخطار: نشر رمانهای کانال با نام نویسنده یا فایل کردن آنها به هیچ عنوان...... به هیچ عنوان جایز نیست وگرنه رسما و بدون استثنا پیگرد قانونی خواهد داشت. تمامی رمانها هم در وزارت ارشاد ثبت شده در انتظار گرفتن مجوز برای چاپ هستند.🔥🔥🔥☄
قســـــم به عشـــــق
72
آبی تر از آسمان🌸﷽🌸: #رمان_بوی_باران_عطرخاطرات_تو #نازان_محمدی #قسمت_شصت_ودوم زودتر از آن كه تصورش را مي كردم، جلوي در مهد بودم. هنوز يك ربع به ساعت تعطيلي مهد مانده بود. ماشين را پارك كردم و پیاده شدم. از در مهد داخل نشده بودم كه سارا فرياد زنان به استقبالم آمد و هنوز پله ها را بالا نرفته بودم كه خودش را از بالا پرت كرد توي بغلم. نزديك بود تعادلم را از دست بدهم که با گرفتن میله ها، خودم را نگه ...
قســـــم به عشـــــق
79
🌸💫✨🌸💫✨🌸💫✨🌸 #رمان_فقط_چشمهایش(چاپی) #به_قلم_فاطمه_ســـــودی"آسمان" #قسمت_صدوپانزدهم لینک پرش به قسمت اول👇 https://t.me/FATEME_SOODY/22847 صداش بگوشم نشست گفت: هونازجان، امروز من و تو این گوشه دور از همه خلوت کردیم من حرفای تورو بشنوم. قول میدم از طرف هرکی هم ناراحت شده باشی جبهه گیری نکنم و فقط بشنوم! اگه راهکاری داشته باشم بگم وگرنه فقط گوش بدم همین! خواهش میکنم خیلی راحت اونچه که توی ...
قســـــم به عشـــــق
89
. افسانه دوباره به قالب هميشگي اش برگشته بود. ... بی‌ وفـایی میکنی من هـم تماشا میکنم فـرصتی تـازه بـرای گـریـه پیـدا میکنم دوستت دارم ولی می‌ ترسـم از رسوا شدن هـر چه از زیبـایی ات گفتند حاشا می‌ کنم من که یک لشکر حریفم نیست تسلیم توام با رقیبـان پیـش چشمانت مدارا میکنم هرچه از دنیا بدست آورده‌ام تا پیش ازاین خـرج عمـر رفتـه ‌ام از دار دنیـا میکنم سوختم چون شمع اما ریشه ام را ساختم خانـه ‌ا ...
قســـــم به عشـــــق
89
#رمان_بوی_باران_عطرخاطرات_تو #نازان_محمدی #قسمت_شصت_ویکم خانم مدير خونسردانه سری به تایید تکان داد. - معلومه که می شه عزیزم، حالا ديگر برو پيش نيلوفر جون که کلاست دیر شد. بعد از اين كه سارا – پس از اطمینان یافتن از این که عصر به دنبالش خواهم رفت - به طرف كلاسش دويد، با خانم مدير خداحافظي كرديم و از در بيرون آمديم. عجيب بود كه حالا از محمد خجالت مي كشيدم و ظاهراٌ او هم دست كمي از من نداشت! در ...
قســـــم به عشـــــق
92
🌸💫✨🌸💫✨🌸💫✨🌸 #رمان_فقط_چشمهایش(چاپی) #به_قلم_فاطمه_ســـــودی"آسمان" #قسمت_صدوچهاردهم لینک پرش به قسمت اول👇 https://t.me/FATEME_SOODY/22847 صدای امیرکیا بگوشم نشست گفت: یعنی میخوای شام خوردن رو هم با افکارت بگذرونی و از دهن بیفته؟ بخور دیگه عزیزم! قاشقی به دهنم گذاشتم و تازه گرسنه بودنم یادم افتاد. غذاشون واقعا حرف نداشت. تازه چند قاشقی توی فکر خورده بودم که امیرکیا با چنگالش تکه ای بزر ...
قســـــم به عشـــــق
88
م. - باشه، شما برید جلو، من هم پشت سرتون می یام! و داخل ماشین نشستم و با هورای بلند سارا پشت سر محمد از حیاط خانه خارج شدیم. دقت می کردم دقیقا پشت سر او حرکت کنم تا مسیر را گم نکنم. تا مهد هر چه شعر بلد بودم، با سارا خوانديم و کل مسیر را دست زدیم. جلوي در مهد کودک و پشت سر ماشین محمد پارك كردم. سارا را پياده كردم و كيفش را برداشتم. دستم را مغرورانه میان انگشت های تپلش فشرد و چانه اش را بالا گ ...
قســـــم به عشـــــق
92
#رمان_بوی_باران_عطرخاطرات_تو #نازان_محمدی #قسمت_شصتم - تولو خدا! به چشم های آبي رنگش خيره شدم. چقدر شبيه چشم های محمد بود. بي اختيار تنگ در آغوش فشردمش و روی چشم هایش را بوسیدم. - خوب. بيا دست و صورتت رو بشور كه بريم صبحونه بخوريم. اگر نه زينت خانم هر دوتامون رو دعوا مي كنه. و با خنده و سر و صدا بغلش زدم و به سمت سرویس بهداشتی بردم و صورتش را شستم. وقتی من لباس پوشيدنم را تكميل كردم با شمارش ی ...
قســـــم به عشـــــق
96
💫🌸💫 💫🌸 💫 رمان 📗"فقط چشمهایش" 📘"آبی تر از آسمان آبی تر از دریا" رو میتونید بطور مستقیم با ۱۰درصد تخفیف و #ارسال_رایگان از خود انتشارات پرسمان هم بخرید. به آیدی زیر پیام بدید👇 @SMoniri پیج اینستاگرام فروشگاه مجازی #انتشارات_پرســـــمان با ۱۰ درصد تخفیف و ✨ارسال رایگان به تمام نقاط کشور👇👇 Instagram.com/Porseman.shop
قســـــم به عشـــــق
96
🌸💫✨🌸💫✨🌸💫✨🌸 #رمان_فقط_چشمهایش(چاپی) #به_قلم_فاطمه_ســـــودی"آسمان" #قسمت_صدوسیزدهم لینک پرش به قسمت اول👇 https://t.me/FATEME_SOODY/22847 آبی به دست وصورتم زدم و لباسهامو عوض کردم. همراه امیرکیا بطرف ماشین راه افتادم. همچنانکه چشم به چراغهای روشن خیابونا دوخته بودم و حواسم در همه جا چرخی میزد دیدم جلوی رستوران سنتی و شیکی نگه داشت. نگاش کردم که گفت: صبحونه که فقط سه لقمه‌ی کوچولو و ...
قســـــم به عشـــــق
99
#رمان_بوی_باران_عطرخاطرات_تو #نازان_محمدی #قسمت_پنجاه_ونهم با عجله از کنار سارا بلند شدم. - خواهش مي كنم. مراحمید، بفرمایید. مردد جلوي در ايستاده بود. - مي خواستم ببينم سارا اذيت نمي كنه، دیدم خوابه! نگاهم را با دقت به صورتش دوختم. - نگران نباش، اگه مشکلی پیش اومد می یام دنبالت. سارا توي خواب غلت زد چشم هایش را نیمه باز كرد. - شهلزاد جون؟ كنارش روي تخت نشستم و دستم را روي موهاي بلندش كشيد ...
قســـــم به عشـــــق
105
🌸💫✨🌸💫✨🌸💫✨🌸 #رمان_فقط_چشمهایش(چاپی) #به_قلم_فاطمه_ســـــودی"آسمان" #قسمت_صدودوازدهم لینک پرش به قسمت اول👇 https://t.me/FATEME_SOODY/22847 دیدم امیرکیا هم با دیدن لبخندم که چشمام هم بصورتش دوخته شده بود لبش پرید، ولی بشدت جمعش کرد. امروز کلا تصمیم داشت جناب عزرائیل به تمام معنی باشه و حسابِ من یکی رو برسه! بدون حرف گوشیمو از جیب روپوشم درآوردم و بهش دادم که آهسته زمزمه کرد: فقط میخوا ...
قســـــم به عشـــــق
100
ا دارد و طبعم غزل با زبان عشق با چشمت تکلم می کنم شعر می پاشم درون خاک حاصل خیز دل واژه ها را سبز احساس تفاهم می کنم گاه شعرم مثل چشمت حاوی آرامش ست گاه با امواج گیسویت تلاطم می کنم با نت و موسیقی لمس تو شاعر می شوم خستگی را لابلای طعم تو گم می کنم با تو وقتی از خیابان های دل رد می شوم دانه ی اسفند دود از چشم مردم می کنم مثل آدم باب میل تو هوایی می شوم شوکت فردوس قربانی گندم می کنم ...
قســـــم به عشـــــق
101
#رمان_بوی_باران_عطرخاطرات_تو #نازان_محمدی #قسمت_پنجاه_وهشتم آخر شب بود. من و سارا آنقدر شلوغ كرده بوديم و شعر خوانده بوديم و دو تايي پارك را دويده بوديم كه هر دو خسته ی خسته بوديم. از بس به درخواست سارا دست زده بودم، كف دستهايم مي سوخت! تمام مدتي كه توي رستوران بوديم، سارا روي پاي من نشسته بود و با وجود اصرار محمد حاضر نبود از آغوشم بيرون بيايد. پيتزا سفارش داده بوديم و وقتي با شيطنت پنير پيتز ...
قســـــم به عشـــــق
103
🌸💫✨🌸💫✨🌸💫✨🌸 #رمان_فقط_چشمهایش(چاپی) #به_قلم_فاطمه_ســـــودی"آسمان" #قسمت_صدویازدهم لینک پرش به قسمت اول👇 https://t.me/FATEME_SOODY/22847 احساس کردم کم مونده بود مشتی هم به سرم بکوبه! کلا نمیدونستم زار زار بحال خودم و احوالم گریه کنم یا غش غش به کارام بخندم که امیرکیارو اینجوری عصبانی کرده بودم. حالا کم مونده بود کتکم هم بزنه اووووووه! مثل اینکه کاملا بهم برات شده بود هومن دروغامو درم ...
قســـــم به عشـــــق
102
خود بیاورد، نگاهش چند لحظه با شوق توي چشم هایم نشست. - آماده، محكم بنشينيد که رفتيم. و پايش را روي پدال گاز فشرد. دفترم وا می شود ، لای غزلها نیستی رد پاهای تو هست اما تو این جا نیستی موج در موج تو دل را می کشد در کام خود در تلاطم دید مت هرچند دریا نیستی با خیالت پرسه دارم می زنم چون بادها دم به دم عطر تورا دارم تو پیدا نیستی صبح پاییز است باران لحظه ها را خیس کرد من برایت چتر واکردم ، تو ...
قســـــم به عشـــــق
101
آبی تر از آسمان🌸﷽🌸: #رمان_بوی_باران_عطرخاطرات_تو #نازان_محمدی #قسمت_پنجاه_وهفتم انگار با چكش توي سرم زدند. دلم آشوب شد. پس ... حقيقت داشت. به زحمت خودم را كنترل كردم و سعي كردم تا جاي ممكن لحنم طبیعی باشد، هر چند صدایم می لرزید. - خدا حفظش كنه، چه دختر خوشگلی. حالا مامانش کجاست؟! محمد چند لحظه اي ساكت به جلو خیره ماند و انگشت هایش روي دنده ی ماشين منقبض شد. صدایش به زحمت شنيده مي شد. - خد ...
قســـــم به عشـــــق
104
پیگرد قانونی خواهد داشت. 🔥🔥🔥☄
قســـــم به عشـــــق
98
🌸💫✨🌸💫✨🌸💫✨🌸 #رمان_فقط_چشمهایش(چاپی) #به_قلم_فاطمه_ســـــودی"آسمان" #قسمت_صدودهم لینک پرش به قسمت اول👇 https://t.me/FATEME_SOODY/22847 لبخندی روی لبام نشست و در حالیکه لقمه رو از دستش میگرفتم گفتم: میگم رفتنم بهتر از موندنم هست بدتون میاد! اینم نمونه اش... از کار و زندگیتون افتادید و حالا فکرتونم بشدت ناراحت میکنم! و بی‌اشتها لقمه رو خوردم که لقمه‌ی سومم در حالیکه شرط گذاشتم آخرین لق ...
قســـــم به عشـــــق
105
ر باشدش دیدن، ببیند کور نیست  بد نباشد گر که تجدید نظر گردانی و بنگری آنگونه هم هر چیز جفت و جور نیست کم کن این کبر از خود و اندی تواضع پیشه کن در لوای عشق جا بر مردم مغرور نیست گر که مجنون وار چون فرهاد لب شیرین کنی کندن صد کوه حتی از تصور دور نیست چشم جان باید که بینی چهره ی معشوق را گر نمی بینی تو، نقصان از نبود نور نیست این عرق های خجالت شور کرده کام تو ورنه اشک عاشقی آنقدرها هم شور نیست ...
قســـــم به عشـــــق
105
#رمان_بوی_باران_عطرخاطرات_تو #نازان_محمدی #قسمت_پنجاه_وششم و مكالمه قطع شد، سرم از يك دنيا سوال پر بود. دور زدم و ماشين را جلوي در شرکت پارك كردم. از ماشين پياده شدم و بعد از قفل کردن درها، به سمت کیوسک نگهبانی رفتم. آقاي عباسي نگهبان شرکت مثل هميشه پشت ميزش نشسته بود. سوئيچ را به او سپردم و سفارش كردم آن را به آقاي فدوي- راننده ی محمد - بدهد و خودم از در بيرون رفتم. جلوي در ايستاده بودم كه و ...
قســـــم به عشـــــق
105
🌸💫✨🌸💫✨🌸💫✨🌸 #رمان_فقط_چشمهایش(چاپی) #به_قلم_فاطمه_ســـــودی"آسمان" #قسمت_صدونهم لینک پرش به قسمت اول👇 https://t.me/FATEME_SOODY/22847 ایندفعه دیگه سرخ شدنمو با عرقی که به سراپام نشسته از زیر موهام شره کرد رو کاملا حس کردم. فقط تونستم چشم به فنجانم بدوزم. اصلا مغزم بحدی قاطی کرد هیچ چیزش سرجاش نبود و کاملا در حد هنگیدن بودم. نوک سوزنی نمیتونستم حواسِ پریشونمو جمع کنم که بدونم الان یهو ...
قســـــم به عشـــــق
104
آبی تر از آسمان🌸﷽🌸: #رمان_بوی_باران_عطرخاطرات_تو #نازان_محمدی #قسمت_پنجاه_وپنجم - نمي دانستم بخندم يا عصباني باشم. - حالا نمی شه من رو از تفریحات سالمت فاکتور بگیری؟ چشمانش را در حدقه به سمت بالا گرداند. - اوف! جنابعالي از كي تا حالا اين همه بچه مثبت شدی که ما خبر نداشتيم؟ بي حوصله بودم. - خيلي خوب بابا، اصلاٌ خر ما از بچگي دم نداشت، حالا راحت شدي؟ با شيطنت چشمك زد. - كدومشون؟ عالمي ...
قســـــم به عشـــــق
109
🌸💫✨🌸💫✨🌸💫✨🌸 #رمان_فقط_چشمهایش(چاپی) #به_قلم_فاطمه_ســـــودی"آسمان" #قسمت_صدوهشتم لینک پرش به قسمت اول👇 https://t.me/FATEME_SOODY/22847 نمیدونم رنگم پرید یا سرخ شدم خبر ندارم. فقط میدونم بدنم گزگز ‌کرد و کم مونده بود از حال برم! زمزمه کنان گفت: هونازجان، نگام کن! آروم بطرفش برگشتم و نگاهم که توی نگاهش افتاد تند چشمامو پایین آوردم. نفس عمیقی کشید و گفت: الان بهم میگی ماجرا چیه؟ تا ا ...
قســـــم به عشـــــق
110
#رمان_بوی_باران_عطرخاطرات_تو #نازان_محمدی #قسمت_پنجاه_وچهارم هنوز عالمي پايش را از اتاق بيرون نگذاشته بود كه سرو كله ی افسانه مثل جني كه مويش را آتش زده باشند، پيدا شد. با مسخره بازی تعظيم نصفه نيمه اي كرد. می بینم که شان و مقامت رفته بالا و آقای رئیس خودش شرفیاب حضورت می شه و اینه دیگه !... عصبی دستم را توي هوا تكان دادم. - مزه نريز که اصلاٌ حوصله ندارم. عالمی به اندازه ی کافی روی اعصابم پات ...
قســـــم به عشـــــق
119
🌸💫✨🌸💫✨🌸💫✨🌸 #رمان_فقط_چشمهایش(چاپی) #به_قلم_فاطمه_ســـــودی"آسمان" #قسمت_صدوهفتم لینک پرش به قسمت اول👇 https://t.me/FATEME_SOODY/22847 فقط میدونم برای هق هقم هم جا کم داشتم و کم مونده بود نفس کم بیارم. بشدت هق هق می‌کردم و تمام بدنم میلرزید. هق هق کنان فکر کردم: می خواهمش خدایا... فقط می‌خواهمش... کمی که آروم شدم و اشکام ته کشید سعی کردم عقب تر بکشم. اینجا، در این آغوش مهربان و گرم، ...
قســـــم به عشـــــق
113
#رمان_بوی_باران_عطرخاطرات_تو #نازان_محمدی #قسمت_پنجاه_وسوم در جا چرخیدم و دست دور گردنش انداختم. - تو رو خدا ببخشید زینت خانوم جون، به خدا منظوری نداشتم. با شيطنت خنديد و چشمکی زد. - می دونم مادر، می خواستم ببینم بلدم رل بازی کنم یا آکتر خوبی نیستم! که دیدم نه ... نگاهش روي گردنم ثابت ماند و بهت زده حرفش را برید. - اين... این ... گرد نبند، اين ... محجوبانه سر به زیر انداختم. - كادوي تول ...
قســـــم به عشـــــق
100
🌸💫✨🌸💫✨🌸💫✨🌸 #رمان_فقط_چشمهایش(چاپی) #به_قلم_فاطمه_ســـــودی"آسمان" #قسمت_صدوششم لینک پرش به قسمت اول👇 https://t.me/FATEME_SOODY/22847 کیانا گفت: تو چرا امشب اینجوری شدی امیر؟ من اینجا ایستادم. بیا برو خودت سری بهش بزن خیالت راحت باشه. اصلا حال ندارم نصفه شبی زابرام کنی بیا برو! پتوم کمی کنار رفت و دستی روی پیشونیم نشست! کم مونده بود بلرزم ولی خودمو بشدت کنترل کردم. اما اشکام از گوشه‌ی ...
قســـــم به عشـــــق
101
آبی تر از آسمان🌸﷽🌸: #رمان_بوی_باران_عطرخاطرات_تو #نازان_محمدی #قسمت_پنجاه_ودوم حس می کردم در این جا و در کنار این مرد خوشبخت ترین انسان روی زمینم. از جایی دورتر، از اتاق زینت خانم- که در انتهای باغ قرار داشت- صدای تلوزیون به بیرون رخنه می کرد و سکوت باغ را می شکست و من درست بالای پله ها مثل الهه های یونان باستان در حالی که باد بهاری لبه های پیراهن بلندم را به بازی گرفته بود، ایستاده بودم و ب ...