قســـــم به عشـــــق
198 •
@Ghasam_Be_Eshgh
رمانهای کامل و همخونه ای
لطفارمانهارو حتی باذکر منبع واسم نویسنده
هم بهیچ عنوان #کپـی یا #فــایل نکنید که رسماپیگرد قانونی دارد
@FATEME_SOODY نویسنده
قســـــم به عشـــــق
107
🌸💫✨🌸💫✨🌸💫✨🌸
#رمان_فقط_چشمهایش(چاپی)
#به_قلم_فاطمه_ســـــودی"آسمان"
#قسمت_صدوپنجم
لینک پرش به قسمت اول👇
https://t.me/FATEME_SOODY/22847
بیحس و بیحال، کرخ با پاهایی بیرمق و لرزان، بدنی بشدت یخزده روی تختم نشستم. اصلا نمیتونستم خودمو کنترل کنم نلرزم!
آهسته روی تخت عقب کشیدم و آرام به بالشم تکیه دادم. خودِ تنهامو در آغوش گرفتم. دستامو بشدت و محکم دورم حلقه کردم بلکه بتونم خودمو کنترل کن ...
قســـــم به عشـــــق
116
آبی تر از آسمان🌸﷽🌸:
#رمان_بوی_باران_عطرخاطرات_تو
#نازان_محمدی
#قسمت_پنجاه_ویکم
یکبار ديگر تلاش كردم، پس همسرش چه مي شد مگر نه اين كه اين گردنبند متعلق به همسرش بود؟ اگر من آن را تصاحب می کردم حس غاصب بودن داشتم.
- اما... شما مطمئنید؟ یعنی ... پس خانومتون ...
اخم كوچكي ابروهای پرپشتش را به هم نزديك كرد و حرفم را برید.
- دیگه بسه، این گردنبد مال توست، مال تو هم باقی می مونه. بذار شب خوبمون خر ...
قســـــم به عشـــــق
112
امروز زودتر فرستادم عشقام💋💋💋💋💋
قســـــم به عشـــــق
113
اصلا بروی خودم نیاوردم و حتی سرمو بلند هم نکردم.
با چنگال تکه ای از مرغ سرخ شده رو دهنم گذاشتم ولی بغض داشت خفه م میکرد. کمی آب خوردم بلکه بتونم بغضمو فرو بدم ولی شدنی نبود! به هیچ عنوان شدنی نبود!
اون شام رو چه جوری تموم کردم خبر ندارم. نگاه استاد از چهرهام کنار نمیرفت باعث میشد بدتر خفه بشم. فقط زمانی رو دیدم بطرف مبلها میریم.
بعداز کمی صحبت کردن که من فقط نقش شنونده رو داشتم و ساینا هم گوش ...
قســـــم به عشـــــق
107
🌸💫✨🌸💫✨🌸💫✨🌸
#رمان_فقط_چشمهایش(چاپی)
#به_قلم_فاطمه_ســـــودی"آسمان"
#قسمت_صدوچهارم
لینک پرش به قسمت اول👇
https://t.me/FATEME_SOODY/22847
دلم بشدت گرفته بود. داشتم رسما دیوونه میشدم. لحظه ای یاد برگشتنمون به خونه افتادم.
ساینا که توی ماشین پشت امیرکیا نشسته بود گفت: امیر چی میشد شام رو هم مهمونمون میکردی؟ باور کن اصلا دلم نمیخواد بخونه برگردم!
امیرکیا گفت: باور کن ساینا خسته ام. مثلا ...
قســـــم به عشـــــق
106
بلای طعم تو گم می کنم
با تو وقتی از خیابان های دل رد می شوم
دانه ی اسفند دود از چشم مردم می کنم
مثل آدم باب میل تو هوایی می شوم
شوکت فردوس قربانی گندم می کنم
https://t.me/joinchat/AAAAAFKIdMpcjhKVR_aFlw
🔥🔥🔥☄☄☄☄☄☄☄☄☄☄☄☄☄
هشدار و اخطار: نشر رمانهای کانال با نام نویسنده یا فایل کردن آنها به هیچ عنوان...... به هیچ عنوان جایز نیست وگرنه رسما و بدون استثنا پیگرد قانونی خواهد ...
قســـــم به عشـــــق
105
#رمان_بوی_باران_عطرخاطرات_تو
#نازان_محمدی
#قسمت_پنجاهم
از ساختمان كه بيرون آمدم، نسيم ملايمي در میان دامن حریر بلندم پیچید و همزمان چهره ام را نوازش كرد و موهايم را به بازي گرفت. محمد كنار استخر قدم مي زد و آشكارا منتظر بود.
اثري از زينت خانم و پسرش ديده نمي شد. با قدم هايي كوتاه و خرامان از پله ها سرازیر شدم و به سمتش رفتم. در همين لحظه به طرف من برگشت.
نگاهش روي سر تا پایم سر خورد و با اش ...
قســـــم به عشـــــق
109
🌸💫✨🌸💫✨🌸💫✨🌸
#رمان_فقط_چشمهایش(چاپی)
#به_قلم_فاطمه_ســـــودی"آسمان"
#قسمت_صدوسوم
لینک پرش به قسمت اول👇
https://t.me/FATEME_SOODY/22847
ساینا شاکی گفت: تو و خستگی! یدفعه بگو منو از اونور مملکت آوردی اینجا زندونی کنی دیگه! باور کن احساسم میگه تو چیزی خوردی و ته دلت رو قشنگ گرفته الان داری دبه میکنی! خب چی خوردی جناب؟
کم مونده بود قهقهه بزنم. استاد کشیده گفت: یعنی چــــــــی؟ هوناز مگه ...
قســـــم به عشـــــق
108
#رمان_بوی_باران_عطرخاطرات_تو
#نازان_محمدی
#قسمت_چهل_ونهم
تمام شهر را گشته بوديم. خيلي از مغازه ها را زير پا گذاشته بوديم و در دربند كلي هله، هوله خورده بوديم، از لواشك و برگه ی زردآلو تا آلبالو خشكه و تمبر هندي!
حتی توي پارك دنبالش دویده بودم. خنده ام گرفته بود. آقاي دكتر اتو کشیده حالا مثل پسر بچه هاي شيطاني كه توي كوچه هاي خاكي از درخت بالا مي روند، شيطنت مي كرد. خيلي دلم مي خواست يكي از كا ...
قســـــم به عشـــــق
113
💫🌸💫 💫🌸 💫
رمان
📗"فقط چشمهایش"
📘"آبی تر از آسمان آبی تر از دریا"
رو میتونید بطور مستقیم با ۱۰درصد تخفیف و #ارسال_رایگان از خود انتشارات پرسمان هم بخرید.
به آیدی زیر پیام بدید👇
@SMoniri
پیج اینستاگرام فروشگاه مجازی #انتشارات_پرســـــمان
با ۱۰ درصد تخفیف و ✨ارسال رایگان به تمام نقاط کشور👇👇
Instagram.com/Porseman.shop
قســـــم به عشـــــق
110
🌸💫✨🌸💫✨🌸💫✨🌸
#رمان_فقط_چشمهایش(چاپی)
#به_قلم_فاطمه_ســـــودی"آسمان"
#قسمت_صدودوم
لینک پرش به قسمت اول👇
https://t.me/FATEME_SOODY/22847
وقتی راه افتادیم دیگه نتونستم خودمو نگه دارم و آروم پرسیدم: استاد سوتی منو روبراه کردید؟ معذرت میخوام دولنگه پا شمارو توی هچل انداختم!
خندید و گفت: آره بابا! مجبور بودم جوری از دل دکتر دربیارم از دستم ناراحت نباشه. خب هرچی باشه ما همشهری هستیم و گاهی هم ...
قســـــم به عشـــــق
113
#رمان_بوی_باران_عطرخاطرات_تو
#نازان_محمدی
#قسمت_چهل_وهشتم
با عجله پله ها را پايين رفتم، آسانسور شلوغ بود و باید مدت ها منتظر می ماندم تا شاید نوبت به من برسد. پس ناچار از پله ها سرازیر شده بودم!
به محض اين كه نفس زنان پايم را توي خيابان گذاشتم، محمد را ديدم که در بنز مشکی پارک شده ی روبروی در شرکت نشسته است و چیزی را مطالعه می کند.
جلوی در همهمه ای بود و خانم های همکارم با كنجكاوي او را زير نظ ...
قســـــم به عشـــــق
112
🌸💫✨🌸💫✨🌸💫✨🌸
#رمان_فقط_چشمهایش(چاپی)
#به_قلم_فاطمه_ســـــودی"آسمان"
#قسمت_صدویکم
لینک پرش به قسمت اول👇
https://t.me/FATEME_SOODY/22847
دوباره لبخندی روی لبام نشست. با این فکرای جورواجور احساس آرامشی مقطعی رو توی تمام وجودم احساس کردم. ولی حتما بقول خودش اینکارا برام خیلی زود بود بهشون فکر کنم.
با لبخندی عمیق فکرمو ادامه دادم: ولی عجب استاد همه فن حریفی دارم. عوض منم تصمیم میگیره و م ...
قســـــم به عشـــــق
107
#رمان_بوی_باران_عطرخاطرات_تو
#نازان_محمدی
#قسمت_چهل_وهفتم
محمد به قهقهه خنديد.
- بر منكرش صلوات! ساعت چند اون جا باشم؟
هنوز لبخند بر لب داشتم.
- «ساعت چهار و نیم تعطیل می شیم. خداحافظ
انگار دلش نمی آمد خاحافی کند که مکث کرد.
باشه، پس می بینمت، خداحافظ.
گوشي را گذاشتم. کف دست هایم خيس عرق بود. با سرعت از جا بلند شدم و به سمت سرویس بهداشتی رفتم. درست مثل دختري كه براي اولين بار بخواهد سر قرار ...
قســـــم به عشـــــق
113
🌸💫✨🌸💫✨🌸💫✨🌸
#رمان_فقط_چشمهایش(چاپی)
#به_قلم_فاطمه_ســـــودی"آسمان"
#قسمت_صدم
لینک پرش به قسمت اول👇
https://t.me/FATEME_SOODY/22847
تازه گرفتم علت ناراحتی و اینهمه اخم و تخمش چیه. لبخندزنان گفتم: واقعا ممنونم بفکرم هستید. لازم نیست خودتونو به زحمت بندازید. مستحضرید که ماشینم دارم. فقط چون دکتر سبحانی فرمودند امروز رو تماما با ما توی آزمایشگاه هستند و بعداز تموم شدن آزمایشها با ما اینجا ...
قســـــم به عشـــــق
126
#رمان_بوی_باران_عطرخاطرات_تو
#نازان_محمدی
#قسمت_چهل_وششم
خودش را جمع و جور كرد و قری به گردنش داد.
- تو نگران من نباش، موقعیت خودت رو دریاب. اون آرش گور به گوری که گور به گور شد! تو هم که با ماتحت افتادی توی عسل! بدبخت دست به کار شو دیگه؟ کور از خدا چی می خواد ؟ دو چشم ...
با چشم غره ی من بقيه ی حرف توي دهانش ماسيد و دستپاچه شد.
- ای بابا حالا چشمانتان را ندرانید! می ترسه بچه قلبش کوچیکه! حال ...
قســـــم به عشـــــق
112
🌸💫✨🌸💫✨🌸💫✨🌸
#رمان_فقط_چشمهایش(چاپی)
#به_قلم_فاطمه_ســـــودی"آسمان"
#قسمت_نودونهم
لینک پرش به قسمت اول👇
https://t.me/FATEME_SOODY/22847
آروم گفت: نمیخوای بگی دیشب چه اتفاقی افتاده بود؟ خیلی دوست دارم بشنوم و کمکی بکنم!
سری تکون دادم. فقط ساینا با لباس عروسی جلوی چشمام جون گرفته بود و به زیبایی میخرامید. چیزی نگفتم. سرمو پایین انداختم. هرچی میگفتم و دروغ میبافتم از چشمام میخوند دارم چا ...
قســـــم به عشـــــق
113
#رمان_بوی_باران_عطرخاطرات_تو
#نازان_محمدی
#قسمت_چهل_وپنجم
- باشه، به شرط این که دفعه ی اخرتون باشه شوخی می کنید ها!
با شيطنت پسر بچه اي كه، آنچه مي خواسته را به دست آورده است، خندید.
- چشم خانوم... دفعه ی بعدی قول می دم به جای شوخی مزاح کنم! خوبه؟ .... پس شب می بینمت عزیزم، چیزی لازم نداری؟
دلم فرو ريخت اما به زحمت خودم را جمع و جور کردم.
- نه ممنون.
صدایش نوازش داشت.
- پس تا شب خداحافظ خ ...
قســـــم به عشـــــق
100
🌸💫✨🌸💫✨🌸💫✨🌸
#رمان_فقط_چشمهایش(چاپی)
#به_قلم_فاطمه_ســـــودی"آسمان"
#قسمت_نودوهشتم
لینک پرش به قسمت اول👇
https://t.me/FATEME_SOODY/22847
از اون بدتر، چیزی که بیشتر از همه دیوونهام میکرد نحوهی خوابیدنشون بود که امشب کجا و چگونه خوابیده بودند و فکرم هزار راه میرفت. بجای اشک هم خون میباریدم!
صبح وقتی با صدای زنگ موبایلم چشمامو باز کردم هرچقدر فکر کردم یادم نیومد کی خوابم برده بود. بیح ...
قســـــم به عشـــــق
112
#رمان_بوی_باران_عطرخاطرات_تو
#نازان_محمدی
#قسمت_چهل_وچهارم
پوفی کرد.
- ای بابا، چرا نگذاشتي به تخيلات شيرينم ادامه بدم بیشعور!
عادی از کنار تخیلاتش رد شدم.
- اينجا قنادي نيست! من هم اومدم، نمي خواد شكرك بزني !
در حالي كه گوشي را مي گذاشتم، صدای افسانه هنوز می آمد که در حال تز دادن بود.
- ... مي خواهي قليان هم براي ...
پرونده را کنار زدم و با خستگي تمام آرنجم را روی میز قرار دادم و ...
قســـــم به عشـــــق
109
🌸💫✨🌸💫✨🌸💫✨🌸
#رمان_فقط_چشمهایش(چاپی)
#به_قلم_فاطمه_ســـــودی"آسمان"
#قسمت_نودوهفتم
لینک پرش به قسمت اول👇
https://t.me/FATEME_SOODY/22847
اشکامو خفه کردم. نباید سرخ میشدند و آبروم میرفت اونم پیش کی؟ ساینا!
ساعت 10.30 بود و کیانا برای شام صدام زد.
هرچند اشتها نداشتم ولی باید باید بایـــــــد سرمیز حاضر میشدم! تنها یکی دو روز نبود خودمو توی اتاقم زندانی کنم! شاید ساینا تصمیم داشت مدتی ا ...
قســـــم به عشـــــق
112
داشت. تمامی رمانها هم در وزارت ارشاد ثبت شده در انتظار گرفتن مجوز برای چاپ هستند.🔥🔥🔥☄
قســـــم به عشـــــق
109
#رمان_بوی_باران_عطرخاطرات_تو
#نازان_محمدی
#قسمت_چهل_وسوم
- خوب، نگفتي كدوم بانك رو زدي؟ آرش كه مطمئنم براي تو جز قرض و قوله چيزي نگذاشته!
سرم را تکان دادم.
- آره نذاشته و جواب سوالت ... بانك آقاي دكتر فاضل رو!
با تعجب گردنش را تاب داد.
- دكتر فاضل؟
يكي از دستهايم را به كمر گذاشتم و گردنم را با عشوه چرخاندم و دست ديگرم را توي هوا چرخ دادم.
- بله خانوم، بانک آقای دکتر محمد فاضل!
چشم هایش را ...
قســـــم به عشـــــق
107
شرمنده تونم. اوقاتی که مدرسه هستم واقعا نمیتونم آنلاین بشم و رمان رو سروقت بفرستم. جوجه های کلاسم از بس شیطونند اجازه نمیدند.
خلاصه ببخشید دوستتون دارم💋💋💋
قســـــم به عشـــــق
106
🌸💫✨🌸💫✨🌸💫✨🌸
#رمان_فقط_چشمهایش(چاپی)
#به_قلم_فاطمه_ســـــودی"آسمان"
#قسمت_نودوششم
لینک پرش به قسمت اول👇
https://t.me/FATEME_SOODY/22847
صدای کیانا بگوشم نشست که گفت: هونازجان چرا اینهمه بیحالی! میخوای بری استراحت کنی؟ رنگ و روت اصلا خوب نیست نگرانت شدم ها!
آهسته گفتم: اگه اجازه بدید و ناراحت نمیشید برم کمی استراحت کنم خیلی نیاز دارم.
کیانا گفت: هرجوری راحتی عزیزم، چرا ناراحت بشیم و ...
قســـــم به عشـــــق
100
آبی تر از آسمان🌸﷽🌸:
#رمان_بوی_باران_عطرخاطرات_تو
#نازان_محمدی
#قسمت_چهل_ودوم
تصادف؟ خوب حتماٌ محمد براي توجيه غيبت چند روزه ام گفته تصادف کرده ام! البته دروغ هم نبوده! مگر نه اين كه تصادف هم كرده بودم؟! ابرویی بالا بردم.
- حالا نه این که سبیل پشت لبت سبز شده، اینه که داری خانوم ها ر مسخره می کنی!
چشم و ابرویی رقصاند و خندید.
- بی خیال! من هنوز ظرف شستنم ملس نشده که بیام نقش آقایون رو بازی ...
قســـــم به عشـــــق
96
🌸💫✨🌸💫✨🌸💫✨🌸
#رمان_فقط_چشمهایش(چاپی)
#به_قلم_فاطمه_ســـــودی"آسمان"
#قسمت_نودوپنجم
لینک پرش به قسمت اول👇
https://t.me/FATEME_SOODY/22847
در حالیکه به کنار ساینا اشاره میکرد گفت: لطفا بشین پیش ساینا. میخوایم یه چیزی بخوریم کنار هم باشیم بهتره!
بدون حرف بطرف ساینا راه افتادم. دیدم استاد چنان نگاه مهربون و دلتنگی بهم دوخته خودم حظ کردم و دلم براش ضعف کرد. ولی همزمان دلمم گرفت!
نتونستم خ ...
قســـــم به عشـــــق
117
د.🔥🔥🔥☄
قســـــم به عشـــــق
112
#رمان_بوی_باران_عطرخاطرات_تو
#نازان_محمدی
#قسمت_چهل_ویکم
سرم را تکان دادم و از پله ها سرازیر شدم. همین که پایین پله ها رسیدم، زينت خانم را ديدم كه دستمال به دست از اين طرف به آن طرف مي رفت و هر گوشه ای را گردگیری می کرد. با ديدن من خنديد.
- سلام، صبح به خير مادر. او غور به خير، کجا می ری مادر؟
در مقابلش ایستادم و به سمت حیاط اشاره کردم.
- سلام. دارم مي روم شركت، چند روزیه که نرفتم! از بیما ...
قســـــم به عشـــــق
106
🌸💫✨🌸💫✨🌸💫✨🌸
#رمان_فقط_چشمهایش(چاپی)
#به_قلم_فاطمه_ســـــودی"آسمان"
#قسمت_نودوچهارم
لینک پرش به قسمت اول👇
https://t.me/FATEME_SOODY/22847
مات نگاه میکردم. صدای استاد بگوشم نشست گفت: بچه ها چه خبرتونه؟ عوض هرهر کرکر مهمونتون رو تحویل بگیرید! جوری قاطی هم شدید اصلا نفهمیدید ما اومدیم!
کیانا و ساینا بطرفمون برگشتند. کیانا بلند شد و بطرفم اومد. گفت: وای عشقم خسته نباشی. باور کن صورتت داد ...