قســـــم به عشـــــق
198 •
@Ghasam_Be_Eshgh
رمانهای کامل و همخونه ای
لطفارمانهارو حتی باذکر منبع واسم نویسنده
هم بهیچ عنوان #کپـی یا #فــایل نکنید که رسماپیگرد قانونی دارد
@FATEME_SOODY نویسنده
قســـــم به عشـــــق
115
ل یک دیوانه از عشقم اثر می خواستم
گرچه با تشویش بودم در پی دیدار تو
عشق من شاید ندانی تاج سر میخواستم
🍃🌸🍃
@FATEME_SOODY
🔥🔥🔥☄☄☄☄☄☄☄☄☄☄☄☄☄
هشدار و اخطار: نشر رمانهای کانال با نام نویسنده یا فایل کردن آنها به هیچ عنوان...... به هیچ عنوان جایز نیست وگرنه رسما و بدون استثنا پیگرد قانونی خواهد داشت. تمامی رمانها هم در وزارت ارشاد ثبت شده در انتظار گرفتن مجوز برای چاپ هستند.🔥🔥🔥☄
قســـــم به عشـــــق
114
آبی تر از آسمان🌸﷽🌸:
#رمان_بوی_باران_عطرخاطرات_تو
#نازان_محمدی
#قسمت_چهلم
تا زمانی که مادربزرگم زنده بود که جرات نداشتم و پس از مرگ عزيزم هم، ديگر كسي را نداشتم كه به سويش باز گردم. وصيت كرده بود اموالش تا زماني كه من همسر آرش هستم، نزد برادرش به امانت بماند. شايد مي خواست راه فراري براي من باز كند. نمي دانم؟
كورسوي اميدي بود كه شايد به هواي تصاحب اموال طلاقم دهد. اما اين روزنه هم از ميان رفت ...
قســـــم به عشـــــق
109
🌸💫✨🌸💫✨🌸💫✨🌸
#رمان_فقط_چشمهایش(چاپی)
#به_قلم_فاطمه_ســـــودی"آسمان"
#قسمت_نودوسوم
لینک پرش به قسمت اول👇
https://t.me/FATEME_SOODY/22847
سری تکون دادم. گفتم: هرجور راحتید. مساله ای نیست منم که راضی!
در سطح شهر کمی چرخیدیم. از دانشگاه و کارهای تحقیق که چطور پیش میرفت و همه راضی بودند صحبت میکرد. منم گوش میدادم و گاهی جوابشو میدادم. جلوی کافی شاپی نگه داشت و گفت: بریم یه بستنی بخوریم. من ...
قســـــم به عشـــــق
120
آبی تر از آسمان🌸﷽🌸:
#رمان_بوی_باران_عطرخاطرات_تو
#نازان_محمدی
#قسمت_سی_ونهم
بعد ها از ميان فريادهايي كه در دعواهاي بي پايانمان بر سرم مي كشيد، فهميدم ظاهراٌ نام خانوادگی بهزاد و طمع به اموال نداشته ی من او را به بازي با احساسم تشويق كرده است.
آرش آنقدر نقش بازی کرد و به قدری هم خوب نقش آدم هاي دل و دين از دست داده را بازي كرد كه من ساده باوركردم كه عشقش حقيقت دارد و یک دل که نه صد دل عاشقش ...
قســـــم به عشـــــق
115
🌸💫✨🌸💫✨🌸💫✨🌸
#رمان_فقط_چشمهایش(چاپی)
#به_قلم_فاطمه_ســـــودی"آسمان"
#قسمت_نودودوم
لینک پرش به قسمت اول👇
https://t.me/FATEME_SOODY/22847
اونروز آزمایشهامونو مثل همیشه دقیق انجام دادیم و به اصطلاح هرکسی سرش به کار خودش گرم بود. دیگه نگرانی نداشتم و با خیال راحت به کارام میرسیدم. تنها مشکلی که داشتم چشمم همچنان به راه مونده بود و دلتنگ تر از این چندروز منتظر امیرکیا بودم.
6 عصر بود. نیم ...
قســـــم به عشـــــق
120
💫🌸💫 💫🌸 💫
رمان
📗"فقط چشمهایش"
📘"آبی تر از آسمان آبی تر از دریا"
رو میتونید بطور مستقیم با ۱۰درصد تخفیف و #ارسال_رایگان از خود انتشارات پرسمان هم بخرید.
به آیدی زیر پیام بدید👇
@SMoniri
پیج اینستاگرام فروشگاه مجازی #انتشارات_پرســـــمان
با ۱۰ درصد تخفیف و ✨ارسال رایگان به تمام نقاط کشور👇👇
Instagram.com/Porseman.shop
قســـــم به عشـــــق
117
🌸💫✨🌸💫✨🌸💫✨🌸
#رمان_فقط_چشمهایش(چاپی)
#به_قلم_فاطمه_ســـــودی"آسمان"
#قسمت_نودویکم
لینک پرش به قسمت اول👇
https://t.me/FATEME_SOODY/22847
اونشب قبل از خواب کلی هم با گلبهی حرفیدیم و خیلی هم خندیدیم.
نوشته بود: دوسه تا خواستگار توی بیمارستان پیدا کردم ولی کلا بدرد هیچی نمیخورند! نمیدونم تحقیقات و آزمایشات تو به کجا رسیده، ولی من فقط تونستم اینو کشف کنم آمار ازدواج فقط در لاکپشت و حلزون ز ...
قســـــم به عشـــــق
116
#رمان_بوی_باران_عطرخاطرات_تو
#نازان_محمدی
#قسمت_سی_وهفتم
به خودم خندیدم و در را پشت سرم بستم و به سمت انبوه کیسه ها، ساک ها و جعبه های کفش رفتم و شروع به جا به جا کردن آنها در کمدها و کشوها کردم.
تازه چند کیسه را خالی کرده و لباس هایش را در کشوها چیده بودم که زینت خانم در را زد و با شنیدن بفرمایید من، وارد شد و به کمک من آمد.
پيرزن بعد از مدتها تنهايي گوشي شنوا پيدا كرده بود و از پسر ننه ع ...
قســـــم به عشـــــق
114
🌸💫✨🌸💫✨🌸💫✨🌸
#رمان_فقط_چشمهایش(چاپی)
#به_قلم_فاطمه_ســـــودی"آسمان"
#قسمت_نودم
لینک پرش به قسمت اول👇
https://t.me/FATEME_SOODY/22847
اونشب تا موقع خواب دور هم بودیم. احساس میکردم جناب سبحانی توی خونه شون رفتاری سرد و خشک دارند، ولی نگاههاشون بمن که همچنان گاه گداری روی صورتم زوم میشد پراز محبت بود. مثل اینکه از دیدنم سیر نمیشد.
ولی من از این نگاهها به هیچ عنوان سر در نمیاوردم! اگه ...
قســـــم به عشـــــق
128
#رمان_بوی_باران_عطرخاطرات_تو
#نازان_محمدی
#قسمت_سی_وششم
اخم کردم.
- خوب نه هر کاریه هر کاری! اما خوب هر کار درستی می کنم!
تکه ای ماهیچه در بشقابی جلوی دستم قرار داد و متفکرانه سر تکان داد.
- یعنی اگه من کاری کنم اخراج نشی، هر کاری برام می کنی دیگه؟
گیج شده بودم و نگاهم روی حرکت دستهایش در چرخش بود.
- خوب، آره!
خندید و بشقاب را به سمتم هول داد.
- خوبه، پس خیالت راحت باشه. چون هم از بیمارس ...
قســـــم به عشـــــق
126
ند تو مال من نیستی...
باز هم این دل زبان نفهم، این قلب لرزانم بهانه ات را میگیرد…..
❌❌📘📗📕
قســـــم به عشـــــق
124
🌸💫✨🌸💫✨🌸💫✨🌸
#رمان_فقط_چشمهایش(چاپی)
#به_قلم_فاطمه_ســـــودی"آسمان"
#قسمت_هشتادونهم
لینک پرش به قسمت اول👇
https://t.me/FATEME_SOODY/22847
وارد آزمایشگاه که شدم دکتر بهروش قبل از من اونجا بود و برای خونگیری از افراد تحت آزمایش آماده میشد. سلام و صبح بخیری گفتم و بطرف رختکن رفتم.
وقتی بیرون اومدم دکتر بطرفم اومد و گفت: حالتون خوبه دکتر جهاندار؟ پریشب که حالتون اصلا خوب نبود. خیلی نگران ...
قســـــم به عشـــــق
115
آبی تر از آسمان🌸﷽🌸:
#رمان_بوی_باران_عطرخاطرات_تو
#نازان_محمدی
#قسمت_سی_وپنجم
حوله ای از یکی از بسته ها بیرون کشیدم و با برداشتن یک دست لباس و شامپوی سر و بدن و شانه - که محمد با توجه به مارکی که سالها پیش استفاده می کردم برایم خریده بود.- از یکی دیگر از بسته ها به سمت حمام رفتم.
وقتی نیم ساعت بعد تمیز و لباس پوشیده از اتاق خارج می شدم، لبخندی از سر آرامش روی لب هایم نقش بسته بود.
از پله ...
قســـــم به عشـــــق
118
🌸💫✨🌸💫✨🌸💫✨🌸
#رمان_فقط_چشمهایش(چاپی)
#به_قلم_فاطمه_ســـــودی"آسمان"
#قسمت_اول
لینک پرش به قسمت اول👇
https://t.me/FATEME_SOODY/22847
کیانا با لبخند جواب داد: امروز آبجیت دفاع داره باید کمی زودتر توی دفتر باشم و مدارکمو جمع کنم. البته آمادهام ها، ولی خب... راستی خبر دارید از خبرها؟
سرمو تکون داده گفتم نه!
گفت: بابا دوتا گوسفند قربونی برای هرکدومتون یکی، سفارش داده آوردند که امروز بیچا ...
قســـــم به عشـــــق
115
#رمان_بوی_باران_عطرخاطرات_تو
#نازان_محمدی
#قسمت_سی_وچهارم
حتما خواب می دیدم! یادم می آمد که یک روز در همین خانه برای فاطمه– خواهر محمد – از رویای اتاق دلخواهم می گفتم. همان اتاقی که با تخت سفیدی با پرده های حریر کرم رنگ آدم را برای خوابیدن مشتاق می کرد.
همان اتاقی که در گوشه ای از آن که درست هم کنار پنجره بود، میز گرد چوبی کوچکی با تمام وسایل چای چیده شده بود و با گلدان های پر گلی که روی هر ...
قســـــم به عشـــــق
120
🌸💫✨🌸💫✨🌸💫✨🌸
#رمان_فقط_چشمهایش(چاپی)
#به_قلم_فاطمه_ســـــودی"آسمان"
#قسمت_هشتادوهفتم
لینک پرش به قسمت اول👇
https://t.me/FATEME_SOODY/22847
هندزفری رو توی گوشم کردم و همچنانکه چندتا از آهنگهای دلخواهمو گوش میکردم، توی تلگرام به گلبهی که آنلاین بود ماجراهای امروز رو تعریف کردم. هرلحظه با شنیدن اتفاقات جورواجور دیروز آزمایشگاه و امروز جاده مون، فقط و فقط سکته میکرد.
با شنیدن خبر دعو ...
قســـــم به عشـــــق
122
آبی تر از آسمان🌸﷽🌸:
#رمان_بوی_باران_عطرخاطرات_تو
#نازان_محمدی
#قسمت_سی_وسوم
پله های مرمر جلوی ساختمان را که از سطح زمین بالاتر بود، بالا رفتيم و پس از عبور از در چوبی قهوه ای رنگی که با کنده کاری های زیبا و ماهرانه تزیین شده بود وارد يك سالن زيبا شديم كه با رنگ هاي كرم و قهوه اي و چوب گردو تزيين شده بود و با پنجره هاي قدی منظره باغ را به چشم مي كشيد.
انتهای سمت راست سالن آشپزخانه ی مجهزي ...
قســـــم به عشـــــق
125
#رمان_بوی_باران_عطرخاطرات_تو
#نازان_محمدی
#قسمت_سی_ودوم
محمد با خوش خلقي سر به سر پيرزن گذاشت.
- دیگه پیر شدی زینت خانوم، هی من بگم شما باور نکن! یادت نیومد نه؟ شهرزاد خانوم رو هم یادت نمی یاد. امان از پیری!
پيرزن فريادي از خوشحالي كشيد و به طرف من دويد تا مرا در آغوش بگیرد که محمد دلواپس خودش را به من رساند و میان من و او ایستاد.
- مواظب باشید زينت خانم. همين امروز از بيمارستان مرخص شده ...
قســـــم به عشـــــق
131
ی نویسنده به آیدی زیر پیام بدید.👇 کتاب تا سه روز بدستتون میرسه
@Raze_goll 👈👈👈 پیام بدید
قســـــم به عشـــــق
132
🌸💫✨🌸💫✨🌸💫✨🌸
#رمان_فقط_چشمهایش(چاپی)
#به_قلم_فاطمه_ســـــودی"آسمان"
#قسمت_هشتادوپنجم
لینک پرش به قسمت اول👇
https://t.me/FATEME_SOODY/22847
سری تکون دادم و تشکری کردم که گفت: الان برو یه آبی به دست و صورتت بزن بیا حالت کمی روبراه بشه. منم میگم برات غذا گرم کنند ایندفعه مجبوری بخوری وگرنه زورکی توی گلوت فرو میکنم! پاشو عزیزم.
تازه یادم افتاد چقده گرسنمه و دلم داره ضعف میره! آروم و بدون ح ...
قســـــم به عشـــــق
140
آبی تر از آسمان🌸﷽🌸:
#رمان_بوی_باران_عطرخاطرات_تو
#نازان_محمدی
#قسمت_سی_ویکم
تمام صبح را در فروشگاههاي مختلف چرخيديم. از فروشگا های برند كفش و كيف و لباس گرفته تا جوراب و ... مضطرب شده بودم. خريدهاي من سر به هزارها تومان می گذاشت و محمد باز هم از اين فروشگاه به آن فروشگاه مي رفت. سعی کردم او را از خرید بیشتر منصرف کنم. خندیدم.
- فکر می کنی قراره برای چند سال خرید کنیم؟
نگاه متفکری به کیسه ...
قســـــم به عشـــــق
140
🌸💫✨🌸💫✨🌸💫✨🌸
#رمان_فقط_چشمهایش(چاپی)
#به_قلم_فاطمه_ســـــودی"آسمان"
#قسمت_هشتادوچهارم
لینک پرش به قسمت اول👇
https://t.me/FATEME_SOODY/22847
قلبم چنان می تپید کم مونده بود وسط پذیرایی بپره! اصلا داشت میایستاد! اینکه صدای همهی وجودم بود! مگه نرفته بـــــــــود!
محکم گفت: چشماتو باز کن ببینم چرا اینهمه گریه کردی؟ چی شده؟
ناخواسته چشمام باز شد و روی صورت ماهش افتاد. دوباره چشمام پراز ا ...
قســـــم به عشـــــق
146
#رمان_بوی_باران_عطرخاطرات_تو
#نازان_محمدی
#قسمت_سی_ام
انگار مرا از قفس در آورده بودند که دلم مي خواست مثل پرنده ها آواز بخوانم! مي خواستم بالا و پايين بپرم! مي خواستم فرياد بزنم و به جای تمام اینها تلاش می کردم خانمانه در کنار محمد حرکت کنم!
محمد مرا به طرف ماشينش که روبروی در بیمارستان پارک شده بود، هدايت كرد. بعد از اينكه در را باز كرد و مرا روي صندلي كنار راننده نشاند، در را بست و خودش هم ...
قســـــم به عشـــــق
151
💫🌸💫 💫🌸 💫
رمان
📗"فقط چشمهایش"
📘"آبی تر از آسمان آبی تر از دریا"
رو میتونید بطور مستقیم با ۱۰درصد تخفیف و #ارسال_رایگان از خود انتشارات پرسمان هم بخرید.
به آیدی زیر پیام بدید👇
@SMoniri
پیج اینستاگرام فروشگاه مجازی #انتشارات_پرســـــمان
با ۱۰ درصد تخفیف و ✨ارسال رایگان به تمام نقاط کشور👇👇
Instagram.com/Porseman.shop
قســـــم به عشـــــق
146
🌸💫✨🌸💫✨🌸💫✨🌸
#رمان_فقط_چشمهایش(چاپی)
#به_قلم_فاطمه_ســـــودی"آسمان"
#قسمت_هشتادوسوم
لینک پرش به قسمت اول👇
https://t.me/FATEME_SOODY/22847
وقتی چشمامو باز کردم غروب بود. کمی که حالم جا اومد و حواسم جمع شد نگاهی به اطراف کردم. دیدم خانم صفدری بطرفم میاد.
تا رسید حالمو پرسید و گفت: دخترم خوبی؟ خداروشکر رنگ و روت بهتره!
تشکری کردم و گفتم: کیانا نیومده؟ آقای سبحانی کجان؟
گفت: کیاناجان ...
قســـــم به عشـــــق
145
#رمان_بوی_باران_عطرخاطرات_تو
#نازان_محمدی
#قسمت_بیست_ونهم
وجودم در آتش سوخت و خاکستر شد. چه می دانست که این مرد، مرد من نیست؟ محمد محض رعایت حال من از اتاق بیرون رفته بود تا به راحتی لباسم را عوض کنم.
آه عمیقی کشیدم و ساک لباس ها را برداشتم و باز کردم. متعجب لباس ها را زیر و رو کردم و تکه ای را بلند کردم و به پرستار نشان دادم.
- خانوم پرستار، ببخشید اما اینها که لباس های من نیستن!
با تعجب ...
قســـــم به عشـــــق
153
🌸💫✨🌸💫✨🌸💫✨🌸
#رمان_فقط_چشمهایش(چاپی)
#به_قلم_فاطمه_ســـــودی"آسمان"
#قسمت_هشتادودوم
لینک پرش به قسمت اول👇
https://t.me/FATEME_SOODY/22847
بدون حرف پیاده شد و در سمت منو باز کرد. گفت: یه معاینه ای بشی بد نیست. دم رفتن فکرم ازت راحت میشه.
دلم شدیدا گرفت. بزور اشکامو کنترل کردم. فقط رفتن... رفتن... رفتن...
بطرف آسانسور رفتیم که گفت: فقط دلم زیر و رو هستش خدای نکرده ضربه ای به سرت نخورده ...