قســـــم به عشـــــق

198
رمانهای کامل و همخونه ای لطفارمانهارو حتی باذکر منبع واسم نویسنده هم بهیچ عنوان #کپـی یا #فــایل نکنید که رسماپیگرد قانونی دارد @FATEME_SOODY نویسنده
قســـــم به عشـــــق
147
#رمان_بوی_باران_عطرخاطرات_تو #نازان_محمدی #قسمت_بیست_وهشتم تقريبا يك هفته از زماني كه در بيمارستان بستري بودم، مي گذشت. در اين مدت محمد هر روز و هر شب به ديدنم مي آمد و با هداياي گوناگونش سعي داشت تا روحيه ام را عوض كند. ساعت هشت صبح و هفت شب بي اختيار چشم به در مي دوختم، تا در چهارچوب در ظاهر شود. عادت كرده بودم كه سر وقت بيايد. از دير كردنش كلافه مي شدم. بدون اينكه خودم بفهمم به حضورش، نگاه ...
قســـــم به عشـــــق
156
🌸💫✨🌸💫✨🌸💫✨🌸 #رمان_فقط_چشمهایش(چاپی) #به_قلم_فاطمه_ســـــودی"آسمان" #قسمت_هشتادویکم لینک پرش به قسمت اول👇 https://t.me/FATEME_SOODY/22847 ناهاری که خودش انتخاب کرده بود رو سرو کردند. آروم غذارو کناری زدم و کمی نوشابه برای خودم ریختم. بیشتر به این احتیاج داشتم تا ناهار! اصلا نمیتونستم حتی تیکه‌ی کوچیکی کباب دهنم بذارم چه برسه به خوردن! کمی نوشابه خوردم و چشم به لیوانم دوختم که با دو دست ...
قســـــم به عشـــــق
154
#رمان_بوی_باران_عطرخاطرات_تو #نازان_محمدی #قسمت_بیست_وهفتم - نه، نه. ديگه نمي خوام به اون خونه برگردم. از واکنش تند من به قهقهه افتاد. گونه ام را نوازش کرد. - عزیز دلم ... اگه می خواستی هم نمی تونستی به اون خونه برگردی، چون برای تحقیقات پلیس الان مهر و موم شده! از شدت شگفتي اشک هایم بند آمد و با دهانی باز در جا خشک شدم. یعنی چه که آنجا را مهر و موم کرده بودند؟! پس من کجا باید می رفتم؟ ...
قســـــم به عشـــــق
161
🌸💫✨🌸💫✨🌸💫✨🌸 #رمان_فقط_چشمهایش(چاپی) #به_قلم_فاطمه_ســـــودی"آسمان" #قسمت_هشتادم لینک پرش به قسمت اول👇 https://t.me/FATEME_SOODY/22847 گوشیشو از جیبش درش آورد و گفت: وای بابامه. خدا کمکمون کنه! بوی خوبی به مشامم نمیرسه! از حرفش لبخندی زدم. یعنی استاد هم از باباش حساب می‌برد! بعداز سلام و کمی گوش دادن گفت: باباجان اصلا نگران نباشید. کم مونده بود یه تصادف کوچولو داشته باشیم خدارو شکر ب ...
قســـــم به عشـــــق
178
#رمان_بوی_باران_عطرخاطرات_تو #نازان_محمدی #قسمت_بیست_وششم چیزی مثل حسادت یا شاید هم تلخی از چشم های محمد سرریز می کرد. کلافه دسته ای از موهایش را از روی پیشانی کنار زد. - بله، تولیدکننده بوده! می خواستن دستگرشون کنند که درگیری مسلحانه پیش می یاد و ... می دونم خیلی ناراحتی و می دونم برات سخته، اما ... اما ... حرف هایش را با بلند کردن دست قطع کردم و تلاش کردم حرف هایش را هضم کنم! آرش مرده بود و ...
قســـــم به عشـــــق
172
یش کتاب چاپی خانم سودی بوده، فایل کردن و کپی آن به هیچ عنوان...... به هیچ #عنوان جایز نیست وگر
قســـــم به عشـــــق
171
🌸💫✨🌸💫✨🌸💫✨🌸 #رمان_فقط_چشمهایش(چاپی) #به_قلم_فاطمه_ســـــودی"آسمان" #قسمت_هفتاد_ونهم لینک پرش به قسمت اول👇 https://t.me/FATEME_SOODY/22847 کنارم نشست. از بس بیحال بودم برای شستن صورتم کمکم کرد. زمزمه کردم: زحمت نکشید خودم میشورم. بیحال دست و صورتمو شستم کمی حالم جا اومد. تمام مهربونیا و محبتهاش مثل خواب و خیال می‌موند. آهسته گفت: دیگه با من سوار ماشین نمیشی نه؟ پشت دستت رو داغ کردی ...
قســـــم به عشـــــق
166
#رمان_بوی_باران_عطرخاطرات_تو #نازان_محمدی #قسمت_بیست_وپنجم چشم هایم گشاد شد و روی تخت نیم خیز شدم. - با مشت زدیش؟ حالا می گیرنت و می برنت زندان ! به خنده افتاد و کمک کرد تا دوباره روی تخت دراز بکشم. - اگر من اون مرتیکه ی بی همه چیز رو نکنم توی زندان، اون جربزه ی این رو نداره که من رو توی زندان بندازه! حالا با خیال راحت بخواب. پتو رو روی من مرتب کرد و کنارم روی صندلی نشست. - نگران نباش ...
قســـــم به عشـــــق
181
🌸💫✨🌸💫✨🌸💫✨🌸 #رمان_فقط_چشمهایش(چاپی) #به_قلم_فاطمه_ســـــودی"آسمان" #قسمت_هفتادوهشتم لینک پرش به قسمت اول👇 https://t.me/FATEME_SOODY/22847 حس کردم دستی از دورم باز شد و از ماشین پیاده شد. صندلی پایین رفت که منم همراهش پایین رفتم. لحظاتی بعد کسی سرمو بالا آورد و آبمیوه ای شیرین توی دهنم جاری شد. صدای خانومه رو شنیدم گفت: پسرم خودتم این آب میوه رو بخور. رنگ و روت اصلا خوب نیست خودتم نیاز ...
قســـــم به عشـــــق
175
آبی تر از آسمان🌸﷽🌸: #رمان_بوی_باران_عطرخاطرات_تو #نازان_محمدی #قسمت_بیست_وچهارم ساکت نشستم. پوشه اي را كه در دست داشت، روي ميز باز كرد و خودکاری از جیب داخلی کتش بیرون کشید. - خانم شهرزاد بهزاد؟ آب دهانم را به سختی فرو دادم. - بله.، بهزاد هستم. نیم نگاهی به صورت بی رنگم انداخت و چیزی روی برگه یادداشت کرد. - شما همسر آقاي آرش عظيمي هستيد؟ دهانم خشک شده بود و به سختی می توانستم حرف بزنم. ...
قســـــم به عشـــــق
187
🌸💫✨🌸💫✨🌸💫✨🌸 #رمان_فقط_چشمهایش(چاپی) #به_قلم_فاطمه_ســـــودی"آسمان" #قسمت_هفتادوهفتم لینک پرش به قسمت اول👇 https://t.me/FATEME_SOODY/22847 آروم گفتم: میدونید استاد، دفعه‌ی اولی که با جناب سبحانی همدیگه رو دیدیم، چنان از دیدنم شوک زده بودند اصلا یادشون رفت جواب سلامم رو بدند و حالمو بپرسند! منم کاملا احساس شمارو داشتم. حتی کیانا هم تعجب کرده بود! استاد سری تکون داد و گفت: امروز که نمیش ...
قســـــم به عشـــــق
177
#رمان_بوی_باران_عطرخاطرات_تو #نازان_محمدی #قسمت_بیست_وسوم محمد بدون پیاده شدن کارتی از کیفش بیرون کشید و آن را به سمت نگهبان جلوی گرفت. مرد یونیفورم پوش پاشنه ای به هم کوبید و با اشاره به اتاقک نگهبانی مانع جلوی در بالا رفت و دوباره ماشین حرکت کرد و بعد از طی مسیری کوتاه در یک پارکینگ مسقف متوقف شد. برای چند لحظه هر دو در سکوت نشستیم و هیچ حرکتی نکردیم، اما تا کی ممکن بود این ماجرا را به تاخیر ا ...
قســـــم به عشـــــق
185
🌸💫✨🌸💫✨🌸💫✨🌸 #رمان_فقط_چشمهایش(چاپی) #به_قلم_فاطمه_ســـــودی"آسمان" #قسمت_هفتاد_وششم لینک پرش به قسمت اول👇 https://t.me/FATEME_SOODY/22847 نیم ساعتی گذشت و منم داخل ماشین با گوشی و آهنگا و افکار جورواجورم جلوی خنکای کولر سرگرم بودم. لحظه ای چشمم به استاد افتاد که نزدیک ماشین رسیده بود و بطرف در سمت من میومد. شیشه رو پایین کشیدم و منتظرش شدم ببینم چیکارم داره! وقتی رسید گفت: هونازجان، ...
قســـــم به عشـــــق
188
#رمان_بوی_باران_عطرخاطرات_تو #نازان_محمدی #قسمت_بیست_ودوم غرش بی حوصله ی محمد حرفش را برید. - کدوم واحدی سروان؟ اسم افسر مافوقت چیه؟ افسر با چشم هایی گشاد شده و نگران جواب سوال های محمد را داد و بعد منتظر کنارش ایستاد. محمد بدون توجه به او چرخید و شماره ای گرفت و قدم زنان دور شد و با کسی که پشت خط بود صحبت کرد و بعد از چند ثانیه قطع کرد و شماره ی دیگری گرفت و پس از گفتگویی کوتاه با فردی ک ...
قســـــم به عشـــــق
180
خانم سودی بوده، فایل کردن و کپی آن به هیچ عنوان...... به هیچ #عنو
قســـــم به عشـــــق
186
🌸💫✨🌸💫✨🌸💫✨🌸 #رمان_فقط_چشمهایش(چاپی) #به_قلم_فاطمه_ســـــودی"آسمان" #قسمت_هفتاد_وپنجم لینک پرش به قسمت اول👇 https://t.me/FATEME_SOODY/22847 خندیدم و با کمی ناز گفتم: ببینید استاد، اولا هیچکس حق قهر کردن نداره چون خودتونم نذاشتید برم قهر. دوما بذارید از همین اول روشن بشیم! تا حالا کسی با من دعوا نکرده بود شما کردید و دلم به بدترین وضعیتِ ممکن شکست و هنوزم ترمیم نشده. پس باید تحمل کنید تا ...
قســـــم به عشـــــق
215
#رمان_بوی_باران_عطرخاطرات_تو #نازان_محمدی #قسمت_بیست_ویکم در تمام طول مسير مي خواست دلداريم بدهد و من انگار كه تنها طنين صداي بم و مردانه اش را مي شنيدم. در حقیقت از صحبت هايش هيچ چيزي نمي فهميدم، اما همان صداي نوازشگرش آرامم مي كرد. سرانجام وقتی جلوی در خانه رسيديم، نفهميدم چگونه در ماشین را باز كردم و خودم را از ماشین بیرون انداختم و به سمت در ورودی حیاط دویدم. اما هنوز در را هوا نداده بودم ک ...
قســـــم به عشـــــق
201
🌸💫✨🌸💫✨🌸💫✨🌸 #رمان_فقط_چشمهایش(چاپی) #به_قلم_فاطمه_ســـــودی"آسمان" #قسمت_هفتاد_وچهارم لینک پرش به قسمت اول👇 https://t.me/FATEME_SOODY/22847 بلند میخندید که گفتم: ولی کامیار که ازتون آدرس نخواسته بود اونم قاطی ماجرا کردید و دیروز کم مونده بود درسته قورتش بدید و خلاص! شیطنت بار گفت: خب اونم نگاهاشو دیده بودم و میدونستم همچین روزی برای اونم توی راهه. منم از همون اول جلوشو گرفتم! لقمه ...
قســـــم به عشـــــق
198
🌸💫✨🌸💫✨🌸💫✨🌸 #رمان_فقط_چشمهایش(چاپی) #به_قلم_فاطمه_ســـــودی"آسمان" #قسمت_هفتاد_وسوم لینک پرش به قسمت اول👇 https://t.me/FATEME_SOODY/22847 با لبخندش چشم از صورتم برنمیداشت گفت: الان که موضوع دعوا و تنبیه و ناراحتی منو و ناراحتی خودتون مشخص شد بازم میخواید به هتل برید یا میتونم چمدونتون رو به اتاقتون ببرم؟ نگاهمو به چشما‌ش دوختم. مکثی کردم و آروم گفتم: با من باشه به هتل میرم، ولی تا نظر ...
قســـــم به عشـــــق
222
💎 💎 💎 💎 💎 سلام و عزیزان همیشه و همـــــراه ڪانال .... با توجه به فرا رسیدن مناسبت عزاداریهای تاسوعا و عاشورا، این دو روز را رمان نخواهیم داشت. و ان شاالله از روز #چهارشنبه در خدمت شما عزیزانم خواهم بود. فقط در این ایام و عزاداریها #سودی را با #ادمینهای همیشه فعال کانال فراموش نکنید که التماس دعا داریم. ان شاالله که همگی حاجت روا باشیم. #التمــــــــــاس_دعــــــــــا 🖤 🖤.🖤 🖤 🖤 🖤 ? ...
قســـــم به عشـــــق
218
سودی هستم پیام میدم خدمتتون عزیزانم💋 یکی از نویسندگان عزیزمون به نام خانم الهه برزگر برای کمک به یک خانواده ی تصادفی و کم بضاعت که پدر خونواده حالشون وخیم هستش و نیاز فوری به عمل جراحی داره، بصورت خیریه کتابهاشونو به فروش گذاشتند که پولشو وقف این خونواده بکنند. خود منم دوجلد از کتابهاشونو خریدم به نیت کمک به این خانواده. قیمت کتابهاشون هم ۱۵ هزار و ۱۹ هزار تومان هستش. اگر دلتون خواست در این اقد ...
قســـــم به عشـــــق
212
#رمان_بوی_باران_عطرخاطرات_تو #نازان_محمدی #قسمت_بیستم به محض این که سلام کردم. فریاد ملوک خانم زن صاحبخانه در گوشی پیچید. - وای خودتی شهرزاد؟ خدا رو شکر زنگ زدی. زودتر بیا، پلیس ها ریختن توی خونتون. رنگ از صورتم پريد. ناي حركت نداشتم و نفسم بیرون نمی آمد. پلیس ها؟ چرا باید پلیس به خانه ما بریزد؟ اصلا مگر ما چه کاره هستیم که بخواهند دنبال چیزی به خانه ی ما بیایند؟ لکنت گرفته بودم. - چـ ... ...
قســـــم به عشـــــق
216
🌸💫✨🌸💫✨🌸💫✨🌸 #رمان_فقط_چشمهایش(چاپی) #به_قلم_فاطمه_ســـــودی"آسمان" #قسمت_هفتاد_ودوم لینک پرش به قسمت اول👇 https://t.me/FATEME_SOODY/22847 استاد آهسته گفت: هونازجان الان شما ببخشید اینو میگم. خیلیم معذرت میخوام. اصلا از فکرت نگذشت اونجوری که اول صبحی بخودت رسیده بقول کیانا خوشگل کرده بودی و با اون مقنعه ت که هزار برابرِ دفعه های قبل توی چشم بودی، وقتی وارد آزمایشگاه شدم و دیدم دوتا جوا ...
قســـــم به عشـــــق
208
ارشاد ثبت شده در انتظار گرفتن مجوز برای چاپ هستند.🔥🔥🔥☄
قســـــم به عشـــــق
214
#رمان_بوی_باران_عطرخاطرات_تو #نازان_محمدی #قسمت_نوزدهم يك ماه از اولين ديدارمان در نایب مي گذشت. در تمام اين مدت محمد تقريباٌ هر روز با من تماس مي گرفت و حالم را مي پرسيد و اگر چه هيچ وقت از دايره ی روابط صمیمانه پا را فراتر نگذاشته بود؛ اما بودنش دلگرمی بزرگی بود. حس مي كردم مردي وجود دارد كه مردانه و با تمام وجود حامي و پشتيبان من است. مردي كه آماده است تا در دشواري ها به ياري ام بيايد. مرد ...
قســـــم به عشـــــق
209
🌸💫✨🌸💫✨🌸💫✨🌸 #رمان_فقط_چشمهایش(چاپی) #به_قلم_فاطمه_ســـــودی"آسمان" #قسمت_هفتاد_ویکم لینک پرش به قسمت اول👇 https://t.me/FATEME_SOODY/22847 دلم میخواست تا قلبم بیشتر از این نشکسته بود برم و ازش دور باشم. برم و به دوریش عادت کنم که میدونستم به هیچ عنوان تحمل شکست و عذاب کشیدن بیشتر از اینو ندارم. قلبم بشدت میکوبید! وقتی برگشت و دید همچنان ایستادم دوباره بطرفم قدمی برداشت. نگاهی شیفته ...
قســـــم به عشـــــق
233
رد دهانِ سایه می‌بندند و باز از عشوه عشقت خروشِ جانِ او آوازه در گوشِ جهان دارد #استاد_هوشنگ_ابتهاج💛 @FATEME_SOODY 🔥🔥🔥☄☄☄☄☄☄☄☄☄☄☄☄☄ هشدار و اخطار: نشر رمانهای کانال با نام نویسنده یا فایل کردن آنها به هیچ عنوان...... به هیچ عنوان جایز نیست وگرنه رسما و بدون استثنا پیگرد قانونی خواهد داشت. تمامی رمانها هم در وزارت ارشاد ثبت شده در انتظار گرفتن مجوز برای چاپ هستند.🔥🔥🔥☄
قســـــم به عشـــــق
207
#رمان_بوی_باران_عطرخاطرات_تو #نازان_محمدی #قسمت_هیجدهم از اتاق که بیرون رفتم، آرش را دیدم که روی یکی از مبل های تک نفره ی جلوی تلوزیون بیست و یک اینچ قدیمی نشسته بود و پاهایش را روی میز گذاشته و به صفحه ی تلوزیون خیره مانده بود. می خواستم برای شستن دست و صورتم به دستشویی بروم که صدایش بلند شد. - کدوم قبرستون داری می ری؟ یه کوفتی پیدا می شه بدی بخورم مردم از گشنگی. خودش رفته لونبونده مثل گاو ی ...