قســـــم به عشـــــق

198
رمانهای کامل و همخونه ای لطفارمانهارو حتی باذکر منبع واسم نویسنده هم بهیچ عنوان #کپـی یا #فــایل نکنید که رسماپیگرد قانونی دارد @FATEME_SOODY نویسنده
قســـــم به عشـــــق
131
#تا_تورو_دارم #آرزوجلالی_فاطمه_سودی"آسمان" #قسمت_دویست_وبیستم همچنانکه روی سینک خم شده بودم از پشت در آغوش حیدر کشیده شدم که همچنان می خندید. گفت: تا تو باشی هرجایی رو گیر آوردی گاز نزنی. خوبه دماغمو گاز نزدی که اوضاعت بدتر بیریخت میشد. دیگه منم داشتم می خندیدم. چرخیدم و نگاهم توی چشمان پراز محبتش افتاد. سرخوشانه جواب دادم: ولی یادت باشه، هرزمان نیاز دیدم هرجایی که باشه رو گاز میگیرم تعارفم ...
قســـــم به عشـــــق
137
کتابهای نشر پرسمان با بیست درصد تخفیف و ارسال رایگان از طرف انتشارات فقط #پنج روز مهلت دارید و بشتابید. برای خرید به آیدی زیر پیام بدید👇👇 @SMoniri کتابهای چاپی فاطمه سودی 📘آبی تر از آسمان آبی تر از دریا 📒📕فقط چشمهایش
قســـــم به عشـــــق
136
🌸💫✨🌸💫✨🌸💫✨🌸 #رمان_فقط_چشمهایش(چاپی) #به_قلم_فاطمه_ســـــودی"آسمان" #قسمت_چهل_وسوم لینک پرش به قسمت اول👇 https://t.me/FATEME_SOODY/22847 چشمم در پذیرایی به استاد عزیزم افتاد. کیفش رو کنار پاش روی زمین گذاشته بود و خودش روی مبل پاشو روی پای دیگش انداخته پرونده ای توی دستش داشت که بدون نگاه کردن به اون فکر می‌کرد و لبخندی هم به لبش نقش بسته بود! دوباره آرزو کردم کاش میتونستم فکرشو بخون ...
قســـــم به عشـــــق
149
برای تو و بابات داد و قال راه بندازم که نرسیده به خونه تون دیدم خانم نامدار زنگ زدند تا جواب دادم پرسیدند حیدر آمین چی میگه همچی تموم شد؟ چی شده؟ بین شما دوتا جوان چی گذشته که تصمیم دارید مارو دق مرگ کنید؟ الانم آمین از خونه زد بیرون و حالش خیلی خرابه! فقط اتفاقی براش بیفته خودم میدونم با تو و امیرعلی چه معامله ای بکنم! مادربزرگت حرف میزد و پای من روی پدال گاز فشرده میشد. تازه میخواستم سر کوچه ت ...
قســـــم به عشـــــق
142
#تا_تورو_دارم #آرزوجلالی_فاطمه_سودی "آسمان" #قسمت_دویست_ونوزدهم داشتم خیلی جدی و عصبی بطرفش میرفتم و سر حیدر هم با من می چرخید در حالیکه خنده از روی لبهاش کنار نمیرفت. کنارش که رسیدم پشت سرش ایستادم بازوم دور گردنش حلقه شد و درجا چنگالمو درست کنار گردنش گذاشتم حالا فشاری به گردنش دادم. آخــــــــــش دراومد و گفت: آمین باور کن تیزه ها رفت توی گوشتم! دوباره کمی فشار دادم و گفتم: که تو توی به ...
قســـــم به عشـــــق
143
🌸💫✨🌸💫✨🌸💫✨🌸 #رمان_فقط_چشمهایش(چاپی) #به_قلم_فاطمه_ســـــودی"آسمان" #قسمت_چهل_ودوم لینک پرش به قسمت اول👇 https://t.me/FATEME_SOODY/22847 لبخندی زد وگفت: حالا صبحونه تون رو میل کنید، به امید خدا برای اونم نقشه ای می‌کشیم! آروم کمی از شیری که لیوانی برای من گذاشته بود رو خوردم. تکه ای از نان تازه که بوش آشپزخونه رو برداشته بود رو جدا کردم و لقمه‌ی نون پنیر کوچکی گرفتم. چشمم به انواع ...
قســـــم به عشـــــق
142
. 👇👇👇👇👇👇👇 راستی زن فرخ این یکی دو روز کاملا آماده بود و میدونست میخوام تورو بیارم توی این خونه. پس وسایل پذیرایی رو هم برامون آماده کرده بانوجان! وارد آشپزخونه شد که بلند شدم و بارانیمو درآوردم. بلوز نخی کرمی و چسبان تنم بود و شلوار کتان و دمپاگشادم خیلی باهاش قشنگ میشد. بطرف آشپزخونه رفتم که دیدم داره توی یخچال گشت میزنه. آشپزخونه ی بزرگی بود و کابینتهاش بزیبایی توی چشم بود. اما روی ...
قســـــم به عشـــــق
131
#تا_تورو_دارم #آرزوجلالی_فاطمه_سودی #قسمت_دویست_وهیجدهم سلام عشقام من اومدم عاشقتونم و دلتنگتون🥺🥺🥺💋💋💋💋 یه عالمه دوستتون دارم😊💙💙 حالا در کنار مریض بودنم از اواخر هفته یه مهمون عزیز و کنج دلی هم داشتم که با اومدنش باعث شد زودتر حالم خوب بشه و سرپا بشم. آرزو دارم اون لحظات ناب رو با تک تک شما عزیزان تجربه کنم. 🌸 نگاهم با عشق و ذوق تمام به حیدر بود که داشت برام میخوند اما اون ته دلم ه ...
قســـــم به عشـــــق
138
🌸💫✨🌸💫✨🌸💫✨🌸 #رمان_فقط_چشمهایش(چاپی) #به_قلم_فاطمه_ســـــودی"آسمان" #قسمت_چهل_ویکم لینک پرش به قسمت اول👇 https://t.me/FATEME_SOODY/22847 صبح احساس کردم آروم تقه ای به در اتاقم زده شد. آهسته چشمامو باز کرده گوش دادم که دیدم درست شنیدم. کشیده و آروم گفتم: بله بفرمایید. صدای آروم کیانا رو شنیدم گفت‌: هونازجان میتونم بیام تو؟ بلندتر گفتم: بفرمایید. توی رختخواب نیم خیز شدم. کیانا با لباس ...
قســـــم به عشـــــق
168
🌸💫✨🌸💫✨🌸💫✨🌸 #رمان_فقط_چشمهایش(چاپی) #به_قلم_فاطمه_ســـــودی"آسمان" #قسمت_چهلم لینک پرش به قسمت اول👇 https://t.me/FATEME_SOODY/22847 بعد کیانا خنده هاشو جمع کرده اخم کنان با لهجه‌ی زیبای اصفهانی گفت: نکنه الان دارید زبون مارو مسخره میکنید؟ هومن با صورتی متعجب گفت: من مسخره بکنم! دور از جونتون بانو! قهقهه ي بلند من چشم عسل فروش تو تا كه تو قهر ميكنی... تلخ تر از هلاهلم... امیرکی ...
قســـــم به عشـــــق
157
🌸💫✨🌸💫✨🌸💫✨🌸 #رمان_فقط_چشمهایش(چاپی) #به_قلم_فاطمه_ســـــودی"آسمان" #قسمت_سی_ونهم لینک پرش به قسمت اول👇 https://t.me/FATEME_SOODY/22847 از ته دل خندیدم و گفتم: خوش بحالت تازه داری ناامید میشی! من سالهاست ناامید خدایی هستم! چون این مامان خوشگلم هرروز جلوی چشممه و تا کنارمه هیشکی یه نظر هم نگاهی بصورتم نمیندازه. الان حال منو مجسم کن! درحالیکه غش غش میخندیدیم بطرف پذیرایی رفتیم. از آقای ...
قســـــم به عشـــــق
174
🌸💫✨🌸💫✨🌸💫✨🌸 #رمان_فقط_چشمهایش(چاپی) #به_قلم_فاطمه_ســـــودی"آسمان" #قسمت_سی_وهشتم لینک پرش به قسمت اول👇 https://t.me/FATEME_SOODY/22847 بعد از اینکه همه نشستند و منم روی مبل دونفره ای جا خوش کردم، امیرکیا راحت اومد و بدون تعارف کنارم نشست. فقط میدونم کم مونده بود از ذوقم به هوا بپرم! خانمی مشغول پذیرایی شد که شربت خنکش واقعا حالمون رو جا آورد. البته حال من جاش اومده بود منظورم بقیه بو ...
قســـــم به عشـــــق
184
🌸💫✨🌸💫✨🌸💫✨🌸 #رمان_فقط_چشمهایش(چاپی) #به_قلم_فاطمه_ســـــودی"آسمان" #قسمت_سی_وهفتم لینک پرش به قسمت اول👇 https://t.me/FATEME_SOODY/22847 تازه پیاده شده بودیم دختر قشنگی از ساختمون بیرون اومد و با چهره ای بشاش قدم روی پله ها گذاشت. صددرصد کیانا بود. چشمم به دختری بود که با شادی از پله ها پایین میومد. کیانا دختری ناز و دوست داشتنی با چشم و ابرویی خرمایی و پوستی سفید، لبانی خوش فرم که ...
قســـــم به عشـــــق
174
عزیزان و مهربانان کانال ادمین کانال حسینی هستم. خواستم به اطلاعتون برسونم از دیشب کلا از خانم سودی بی خبر بودیم و حتی نمی تونستیم تلفنی ازشون خبری بگیریم. بالاخره امروز به علت نگرانی زیاد با همسرشون تماس گرفتیم و فهمیدم خانم سودی به علت شدت گرفتن حساسیت فصلی شون بنا به تجویز و صلاحدید پزشکشون بستری و درحال استراحت کامل هستند. لطفا تا دسترسی ما به خانم سودی صبوری بخرج بدید و در اولین فرصتی که تون ...
قســـــم به عشـــــق
156
🌸💫✨🌸💫✨🌸💫✨🌸 #رمان_فقط_چشمهایش(چاپی) #به_قلم_فاطمه_ســـــودی"آسمان" #قسمت_سی_وششم لینک پرش به قسمت اول👇 https://t.me/FATEME_SOODY/22847 هرلحظه نگاهم به عشقم بود و دلم پراز شادی میشد. آهنگای زیباش هم که محشر بودند و برامون میخوندند. مامان کمی چشماشو بست و استراحت کرد. ولی من اصلا نمیتونستم امیرکیا رو بزارم و بخوابم. باید از این لحظات نهایت استفاده رو می‌کردم. نزدیک به یکماه دیگه نمی دیدمش ...
قســـــم به عشـــــق
182
ت حیدر روی دستم نشست که رسما آتیش بود. بلند و حدودا داد زنان گفت: ببینم داییم دیگه میخواد چیکار کنه...... هرکاری بکنه جلوش می ایستم. حیدر توانمند رو نشناخته لطف کنه از این به بعد بشناسه! دخترشی به جای خودش که احترام دختر داییمون محفوظه..... ولی من برای حمایت و مراقبت از تو از جونم مایه گذاشتم......... من برای بدست آوردن تو مقابل امیرها و پرویزها و سلمانها و داعشی ها ایستادم..... بابات چی فکر ک ...
قســـــم به عشـــــق
170
#تا_تورو_دارم #آرزوجلالی_فاطمه_سودی "آسمان" #قسمت_دویست_وهفدهم فقط فکر میکردم: من باهاش برم؟ کجا برم؟ یعنی چی از وسط کافی شاپ..... حیدر دستمو گرفت و گفت: آمین وقتمون تنگه..... هرلحظه زیرنظری..... بابات کلی برات بپا گذا‌شته که مبادا من بهت نزدیک بشم.... الانم بزور تونستم خودمو بهت برسونم بریم..... هراسان و با کمی لرز گفتم: آخه...... کجا؟ کجا ...... بریم .... صورت حیدر جلو اومد و لبهاش روی پیش ...
قســـــم به عشـــــق
171
رمان فقط چشمهایش کتاب چاپی خانم سودی بوده، فایل کردن و کپی آن به هیچ عنوان...... به هیچ #عنوان
قســـــم به عشـــــق
172
🌸💫✨🌸💫✨🌸💫✨🌸 #رمان_فقط_چشمهایش(چاپی) #به_قلم_فاطمه_ســـــودی"آسمان" #قسمت_سی_وپنجم لینک پرش به قسمت اول👇 https://t.me/FATEME_SOODY/22847 متعجب گفتم: هومن تو چرا باز بمن گیر دادی؟ کدوم سرخ شدن؟ کدوم برق چشمام؟ مامان تو یه چیزی بهش بگو آخه! اصلا یکی لطف کنه اون صاحب این هومن رو بمن معرفی کنه من میدونم چه جوری زیرآب این هومن هیز رو بزنم! مامان خندان گفت: آخه هوناز بانو، پسرم راست میگه. ...
قســـــم به عشـــــق
169
👇👇👇👇👇👇👇 حالا شما چرا دست از سر من برنمیدارید؟ چرا یه لنگه پا وسط زندگیمون ایستادید! بخــــــــــدا هیچکس رو خوش نمیاد خدارو هم خوش نمیاد....... لآقل از خدا بترسید...... ولی دایی...... به این وقت اذان قسم، بیشتر از این اذیتم کنید کاری میکنم کارستون......... یدفعه دیدید دارید از خشم آتیش میگیرید از من ناراحت نباشید...... بعد تا بابات بخواد حرکتی بکنه حیدر از خونه زده بیرون. عزیزجون و حاج م ...
قســـــم به عشـــــق
167
#تا_تورو_دارم #آرزوجلالی_فاطمه_سودی "آسمان" #قسمت_دویست_وشانزدهم خواستم آهسته بلند بشم که نای حرکت نداشتم و تمام انرژیم تخلیه شده بود. نگاهی به ساعتم انداختم. چشمام به صفحه خیره شد. اصلا باور نمیکردم ساعت ۳ بعدازظهر باشه. پس برای همین بود اینهمه وا رفته بودم و از گرسنگی درحال موت بودم. همش فکر میکردم دوسه ساعتی هستش از خونه بیرون اومدم!!! دست بردم یک تیکه از جوجه کباب رو برداشتم و خوردم. ب ...
قســـــم به عشـــــق
160
🌸💫✨🌸💫✨🌸💫✨🌸 #رمان_فقط_چشمهایش(چاپی) #به_قلم_فاطمه_ســـــودی"آسمان" #قسمت_سی_وچهارم لینک پرش به قسمت اول👇 https://t.me/FATEME_SOODY/22847 آهسته گفتم: نگران نباشید چیزی نبود. من هرزمان از تهران دور بشم دلتنگ شهرم میشم. همین! سرمو بالا آوردم که آروم نگاهشو توی چشمام دوخته گفت: یعنی باور کنم؟ شما مامان و داداشتون همراتونه و اصلا نباید حرفی از دلتنگی بزنید! سری تکون دادم که گفت: ولی راست ...
قســـــم به عشـــــق
167
ود. خب وسط هفته بود و همه جا سوت و کور. فقط دور دورها مردی سر قبری ایستاده بود..... چقدر دورنما‌ش شبیه حیدر بود..... چشمانمو که میسوخت رو بستم. بلند گفتم: آمین........ حیدر دیگه تمومه....... برای همیشه تمومه...... سعی کن نه بخودش فکر کنی..... نه دیگه کسی رو مثل اون ببینی..... همین..... راه نجاتت اینه..... اشکام چکید...... همونجا زیر سایه ی درخت روی قبری نشستم....... با خودم حرف زدم و اشک ریختم ...
قســـــم به عشـــــق
154
#تا_تورو_دارم #آرزوجلالی_فاطمه_سودی "آسمان" #قسمت_دویست_وپانزدهم با تمام گریه ها و هق هقهام چه شبی رو گذروندم نمیدونم. فقط زمانی که در اتاقم با تقه ای باز شد تمام نفس و لرزشهامو فرو خوردم مامانم نفهمه بیدارم. صدرصد اومده بود سری بهم بزنه. فقط بیرون که رفت شنیدم گفت: پاشاجان خوابیده نگران نباش. تو هم برو بخواب. صدای خاله باران رو شنیدم که با خنده گفت: خیالت راحت شد کوچولو پاشای مامان؟ الان ...
قســـــم به عشـــــق
151
💫🌸💫 💫🌸 💫 رمان 📗"فقط چشمهایش" 📘"آبی تر از آسمان آبی تر از دریا" رو میتونید بطور مستقیم با ۱۰درصد تخفیف و #ارسال_رایگان از خود انتشارات پرسمان هم بخرید. به آیدی زیر پیام بدید👇 @SMoniri پیج اینستاگرام فروشگاه مجازی #انتشارات_پرســـــمان با ۱۰ درصد تخفیف و ✨ارسال رایگان به تمام نقاط کشور👇👇 Instagram.com/Porseman.shop
قســـــم به عشـــــق
157
🌸💫✨🌸💫✨🌸💫✨🌸 #رمان_فقط_چشمهایش(چاپی) #به_قلم_فاطمه_ســـــودی"آسمان" #قسمت_سی_وسوم لینک پرش به قسمت اول👇 https://t.me/FATEME_SOODY/22847 همه شون میخندیدند که گفتم: عمرااااااا! من تا حالا لقمه‌ی به این بزرگی که خاص چوپانهاست رو نخوردم! نوش جون خودت لطفا! من برای خودم لقمه میگیرم اونم کوچیک! نگاهم بصورت خندان امیرکیا افتاد که مهربون منو نگاه می‌کرد و ریز ریز میخندید. هومن لقمه رو با زور د ...
قســـــم به عشـــــق
165
امه ی دهر هستش! اشکایی که توی کاسه ی چشمم جمع شده بود فرو ریخت. با بغضی خفه کننده ادامه دادم: من برای بقیه ی زندگیم همونطوری که به وجود تو نیاز دارم به وجودم پدرمم نیاز دارم. راهت رو با توجه به بنیه و قدرت خودت انتخاب کن. متاسفانه من این وسط فعلا هیچکاره ام و میخوام ببینم ارزش حدودی آمین چقدره....... همین..... بیصدا اشک میریختم و تا جاییکه میتونستم خودمو نگه داشته بودم صدای گریه م بلند نشه. گ ...
قســـــم به عشـــــق
158
#تا_تورو_دارم #آرزوجلالی_فاطمه_سودی "آسمان" #قسمت_دویست_وچهاردهم نگاهم پشت سر بابام خیره مونده بود که با قدمهای بلند و خشم بطرف خونه میرفت. از فکرم گذشت: خداجووووونم آخر عاقبت من و حیدرو با این بابای کله شق بخیر بگذرون! حالا من دیوونه هم ریش و قیچی رو دست بابام داده بودم و بابا همکه فعلا داشت اسبش رو با شدت تمام می تازوند. مامان با آهی بلند گفت: آمین جان توروخدا تو هم از خر شیطون پیاده شو و ...
قســـــم به عشـــــق
165
🌸💫✨🌸💫✨🌸💫✨🌸 #رمان_فقط_چشمهایش(چاپی) #به_قلم_فاطمه_ســـــودی"آسمان" #قسمت_سی_ودوم لینک پرش به قسمت اول👇 https://t.me/FATEME_SOODY/22847 هندزفری رو در گوشم فرو کردم و سعی کردم جلوی ریزش اشکامو بگیرم. چقدر دلم گرفته بود... چقدر دلم گرفته بود که لحظه ای با تمام وجودم آرزوی مرگ کردم! بدون امیرکیا دنیارو میخواستم چه کنم؟ زمزمه کردم: خدایا... بین آدمهای روی زمینت که آرامشی نصیبم نشد. میشه ...
قســـــم به عشـــــق
167
کارهای آمین رو راه بندازه خودم وقتشو ندارم و نمیرسم! متعجب بطرف بابا برگشتم و گفتم: وکیل برای کدوم کارهای من؟ همه ایستاده بودیم و چشم به بابا داشتیم. جواب داد: کارهای جداییت از حیدر! باید کسی باشه بهشون برسه و اون پسره رو سرجاش بنشونه! بلند گفتم: بــــــــــابــــــــــا....... مادربزرگ محکم گفت: امیرعلی واقعا دیوونه که نشدی تو؟ داری چیکار میکنی؟ قرارتون با آمین مگه یادتون رفته؟ مامان خواست ...