قســـــم به عشـــــق

198
رمانهای کامل و همخونه ای لطفارمانهارو حتی باذکر منبع واسم نویسنده هم بهیچ عنوان #کپـی یا #فــایل نکنید که رسماپیگرد قانونی دارد @FATEME_SOODY نویسنده
قســـــم به عشـــــق
112
#تا_تورو_دارم #آرزوجلالی_فاطمه_سودی"آسمان" #قسمت_دویست_وپنجم ذوق زده و سرشار از خوشی و هیجان همچنان با آهنگم سرگرم بودم. باهاش می گشتم. باهاش میخوردم. باهاش می شستم. باهاش می نشستم و باهاش بلند میشدم و باهاش میخوندم! ماه بانو جان این گوی و میدان دیوانه کردنم برای تو کاری نداره ماه بانوجان از تو چه پنهان بهترین جام جهان شونه ی یاره لحظه ای با صدازدن مادربزرگم سرمو بالا آوردم که گفت: باور ...
قســـــم به عشـــــق
130
🌸💫✨🌸💫✨🌸💫✨🌸 #رمان_فقط_چشمهایش(چاپی) #به_قلم_فاطمه_ســـــودی"آسمان" #قسمت_بیست_ودوم لینک پرش به قسمت اول👇 https://t.me/FATEME_SOODY/22847 با صدای سلامی بخودم اومدم. سرمو که بلند کردم چشمم به استادم افتاد. با لبخندی زیبا نگاهش بصورتم بود. چقدر عاشق این نگاهش بودم. قلبم پرسروصدا تالاپ تولوپ می‌کرد. بعداز سلام و احوالپرسی، تازه متوجه شدم چقدر این مدت رو دلتنگش بودم و خودم خبر نداشتم! امت ...
قســـــم به عشـــــق
121
ونیتون رو بکنید و دایی هر شرطی بزاره قبول کنید. فوقش من خونه نمیام نگران نباشید عزیز تند گفت: انشالا امیرعلی چیزی نمیگه. ولی خب بگه که گردنمون از مو نازکتره و تا یه مدت باید باهاش راه بیایم این غائله بخوابه و مارو هم قاطی تحریمهاش نکنه بلکه بتونیم کاری بکنیم! سری تکون دادم و راه افتادم. دوباره دندونهام بهم ساییده شد و بغضی اون ته ته های گلوم چنبره زد. 💙💙💙💙💙💙💙💙💙💙 با کمک مامان غذا ...
قســـــم به عشـــــق
123
#تا_تورو_دارم #آرزوجلالی_فاطمه_سودی "آسمان" #قسمت_دویست_وچهارم دیگه نمی تونستم توی اتاق بمونم. دیوارهاش رسما منو میخورد و داشتم خفه میشدم. تمام این روزها جوری خیالم از آمین و عشق و علاقه ش بخودم راحت بود که اصلا به مخالفتش فکر هم نمیکردم چه برسه به تقاضای طلاقش! تمام فکر و ذکرم فقط دایی بود و بس..... ولی الان باید در دو جبهه می جنگیدم........ البته با دایی می جنگیدم و آمین رو نازشو میخریدم و ...
قســـــم به عشـــــق
136
🌸💫✨🌸💫✨🌸💫✨🌸 #رمان_فقط_چشمهایش(چاپی) #به_قلم_فاطمه_ســـــودی"آسمان" #قسمت_بیست_ویکم لینک پرش به قسمت اول👇 https://t.me/FATEME_SOODY/22847 روزی که دکتر فربودی موضوع و نحوه‌ی تحقیق رو برامون گفت، همه‌مون دقایقی داشتیم فکر می‌کردیم و فکر کنم هنگیده بودیم. قرار بود تحقیقامون در مراکز استانها انجام بگیره و فقط شامل یکی دو بیمارستان خاص در هر استان میشد. ما هم نقش دستیار دکترها برای آزمایش ر ...
قســـــم به عشـــــق
117
حظه ای سکوت کرد و بعد از پشت میزش بیرون اومد. رودرروی من ایستاد و گفت: پسر من یک مرد بار اومده ...... مردی که تا حالا سعی کرده همه کارهاش رو با درایت و آینده نگری پیش ببره بدون اینکه احساسی رفتار بکنه، هرچند شاید جاهایی رو سهوا اشتباه کرده باشه! حالا این مرد روبروی من ایستاده و ازم شکایت داره که چی ؟ پسرخوب خودت بریدی و خودت دوختی و بعد تن هرکی که دوست داشتی پوشوندی. حالا هم باید خودت بقیه ی ر ...
قســـــم به عشـــــق
121
#تا_تورو_دارم #آرزوجلالی_فاطمه_سودی"آسمان" #قسمت_دویست_وسوم دلسوخته گفتم: بابا خودتون که در تمام ماجراها بودید بخدا عمدی در کار نبود. خودتون میزان علاقه ی منو به آمین میدونید. فقط ازتون خواهش می کنم اینهمه دل به دل دایی ندید اونم اینطوری منو توی منگنه بزاره! بابا عینکش رو از چشمش برداشته گفت: امیرعلی به هرنحو ممکن کشف کرده بود دخترش کجاست، اما جلو نمیرفت کمی عصبانیت دخترش فروکش کنه و راحتتر و ...
قســـــم به عشـــــق
161
دم ببرم! نفس عمیقی کشیدم و درب اتاق رو به صدا درآوردم. آقاجون با بفرماییدی که گفت درب رو باز کردم و وارد اتاقش شدم. درب اتاق رو بیصدا پشت سرم بستم. آقاجون طبق معمول پشت میز کارش نشسته بود و کتاب شاهنامه دستش بود. آقاجون عاشق این کتاب موروثی بود و منم هروقت این کتاب رو دستش میدیدم یاد پدر بزرگم میفتادم ... با سنگینی نگاه آقاجون از فکر و خیال بیرون اومدم و رفتم جلوی میزش ایستادم. با نیم نگاهی به ...
قســـــم به عشـــــق
152
#تا_تورو_دارم #آرزوجلالی_فاطمه_سودی"آسمان" #قسمت_دویست_ودوم بابا فقط سری تکون داده گفت: پس منم تمام تلاشمو می کنم و حیدرو به جنگ دعوت می کنم. ببینم آخر عاقبت اینکارمون به کجا میرسه. دیگه چیزی نگفت. مامادربزرگ گفت: ببینید پسر مردم رو میتونید دیوونه کنید یا نه. و بلند شده با خشم به اتاق رفت. بابا سری تکون داد و مشغول خوردن شد. صبونه ش که تموم شد بلند شده گفت: الان یعنی هیشکی از این خونه تکون ...
قســـــم به عشـــــق
160
🌸💫✨🌸💫✨🌸💫✨🌸 #رمان_فقط_چشمهایش(چاپی) #به_قلم_فاطمه_ســـــودی"آسمان" #قسمت_بیستم لینک پرش به قسمت اول👇 https://t.me/FATEME_SOODY/22847 به خودم اومدم و سری تکون داده آروم گفتم: نه چرا کار بد و ترس! لطف کردید. و با خجالت دستمو بالا آوردم و آروم گل رو گرفتم. ناخودآگاه گل رو جلوی بینیم گرفته بوییدم. چشمامو بسته از ته دل بوشو بلعیدم! عطر زیبا و دل انگیزش که به جانم نشست تازه یادم افتاد جلو ...
قســـــم به عشـــــق
158
کنم. مامان گفت: منم بیشتر در زمین شما هستم تا حیدر، چون زیاد نمی شناسمش. اما امیرعلی رو می شناسم و به خودش و کارهاش اطمینان دارم. گفتم: پس منهم بهتون اعتماد می کنم و نظرمو میگم. مهر و محبتهای لحظه به لحظه ی حیدر در تمام این ماهها چیزی نبود و نیست که بشه فراموش کرد. اون لحظات سختی که هیشکی حتی پدر مادرم کنارم نبودند، حیدر کنارم بود و از جان و دلش برام مایه گذاشت. اما کارها و اشتباهاتی هم ان ...
قســـــم به عشـــــق
155
#تا_تورو_دارم #آرزوجلالی_فاطمه_سودی"آسمان" #قسمت_دویست_ویکم نگاه همه یه دور روی همدیگه چرخید که بلند شدم و جلوی در رفتم. بابا وارد شد و اول منو در آغوش کشیده محکم به سینه ش فشاری داد و گفت: باور میکنی چندساعتی که ازت دور بودم واقعا دلتنگ گل دخترم بودم؟ انشالا همیشه سالم و سلامت باشی و روزهای خوبی رو کنارمون پشت سر بزاری. بعد پیشونی و صورتمو بوسید و دستاش از دورم کنار رفت. تا برگشت و سلامی د ...
قســـــم به عشـــــق
161
خودش بودم و تمام وجودم هرآن در آرزوی داشتنش میسوخت. چقدر......آیا این چقدرها برام تمومی داشت!؟ مات و مبهوت چشم بهش دوخته بودم و فکر می‌کردم. اصلا هم تلاشی نمی‌کردم گل رو ازش بگیرم. وقتی دید همینجوری نگاش میکنم و اصلا دستمو بطرف گل نمی برم لبخندی زد و گفت: کار بدی کردم ترسوندمت؟ ❌❌📘📗📕 برای خرید کتاب رمان "فقط چشمهایش" به قلم فاطمه سودی با تخفیف ۱۰ درصد و امضا و دست نوشته ی نویسنده به آیدی ...
قســـــم به عشـــــق
163
🌸💫✨🌸💫✨🌸💫✨🌸 #رمان_فقط_چشمهایش(چاپی) #به_قلم_فاطمه_ســـــودی"آسمان" #قسمت_نوزدهم لینک پرش به قسمت اول👇 https://t.me/FATEME_SOODY/22847 شام در محیطی آرام شروع شد. اینبار من زرنگ بازی درآوردم و عرض میز نشستم که کاملا امیرکیا رو می‌دیدم. ولی امیر کیا و هومن برای دیدنم باید صورتشون رو می‌چرخوندند. استاد که دید کمی دورتر ازشون نشستم گفت: دانشجوی من میترسه مثل دفعه‌ی قبل بزور بهش غذا بدیم ...
قســـــم به عشـــــق
167
ز دم گوشم بوسه ای برداشته گفت: اگه بدونی چقدر دلتنگتم دل خودت به رحم میاد. کی این قهر و دعواها تموم میشه منم نفسی بکشم؟ گفتم: فعلا ذره آهنی لازم داری بتونی مقاومت کنی. بابام بدجور شاکیه. پا روی پله گذاشته گفت: پدری و مادری ازم درمیاره اونورش ناپیدا! خبر که نداری. وارد خونه شدیم. مامان و نرگس به احترام حیدر بلند شدند که مامان صورت حیدرو مهربانانه بوسید. حیدر دست مامانم رو گرفت و بالا برد. دست م ...
قســـــم به عشـــــق
166
#تا_تورو_دارم #آرزوجلالی_فاطمه_سودی"آسمان" #قسمت_دویستم وارد خونه شدم که مامان و مادربزرگ داشتند حرف میزدند. مادربزرگم با دیدنم گفت: آمین بشین کنار مامانت. آروم نشستم و گفتم: لطفا از میوه ها بفرمایید. مادربزرگم گفت: آمین تو برام یه پرتقال پوست بکن. بهار تو هم یه سیب پوست بگیر. خندان داشتیم نگاشون میکردیم که ادامه داد: سالهای زیادی از عمرم تلف شده و چه ماجراها و اتفاقاتی رو که از سر نگذرون ...
قســـــم به عشـــــق
168
ن و کپی آن به هیچ عنوان...... به هیچ #عنوان جایز نیست وگرنه رسما و بدون استثنا پیگرد قانونی خواهد داشت. 🔥🔥🔥☄
قســـــم به عشـــــق
174
🌸💫✨🌸💫✨🌸💫✨🌸 #رمان_فقط_چشمهایش(چاپی) #به_قلم_فاطمه_ســـــودی"آسمان" #قسمت_هجدهم لینک پرش به قسمت اول👇 https://t.me/FATEME_SOODY/22847 با دسته گلی وارد خونه شد و با مامان به استقبالش رفتیم. دسته گل زیباش رو با متانت تقدیم مامان کرد و احوالپرسی کرد. وقتی بطرفم برگشت و حالمو پرسید، از گونه هام آتیش بیرون میزد! درحالیکه به یقه‌ی پیرهنش نگاه می‌کردم، آروم جوابشو دادم و همگی بطرف حیاط ...
قســـــم به عشـــــق
137
بشی.... 👇👇👇👇👇👇 بیا دخترم..... بیا که دنیا با سرنوشتش مارو خجالت زده کرده درحالیکه هیچ گناهی نداشتیم و خودمون دلسوخته ی این سرنوشتیم! دستمو گرفت و همراه خودش برد. کنار مامانم نشوند و خودشم کنارم نشست. دستش دور شونه هام حلقه بود و منو بخودش میفشرد. گاهی تک هقی میکردم که مامانم خم شد و صورتمو بوسید. منو از آغوش پدرم درآورد و خودش دست دور کمرم انداخته بخودش فشرد. الان دیگه آرومتر بودم که نگا ...
قســـــم به عشـــــق
139
#تا_تورو_دارم #آرزوجلالی_فاطمه_سودی"آسمان" #قسمت_صد_و_نودونهم زنگ خونه که بصدا دراومد کل وجودم لرزید. صدای کوبیدن قلبمو به وضوح می شنیدم. حس میکردم دور لبهام خفیف می لرزه که اصلا کنترلی روی بدنم نداشتم. محسن بلند شد و بطرف در رفت. باید کمی آب میخوردم بلکه دهن خشکم خیس بشه. عین یه تخته چوب خشک شده بود. بطرف آ‌شپزخونه رفتم و با دستم کمی آب خوردم. برای لیوان برداشتن فرصتی نبود. تا پا به هال گ ...
قســـــم به عشـــــق
144
چ عنوان...... به هیچ #عنوان جایز نیست وگرنه رسما و بدون استثنا پیگرد قانونی خواهد داشت. 🔥🔥🔥☄
قســـــم به عشـــــق
149
🌸💫✨🌸💫✨🌸💫✨🌸 #رمان_فقط_چشمهایش(چاپی) #به_قلم_فاطمه_ســـــودی"آسمان" #قسمت_هفدهم لینک پرش به قسمت اول👇 https://t.me/FATEME_SOODY/22847 اون روز بعد از دو سه ساعتی مطالعه از اتاق بیرون اومدم. مامان درحالیکه مجله ای رو مطالعه می‌کرد زیباتر و دلرباتر از همیشه نگاهی مهربون به صورتم انداخت. آهسته کنارش نشستم و خیار و توت فرنگی برای خودم برداشته گفتم: اگه این امتحانات تموم بشه حدودا میتونم بگم ...
قســـــم به عشـــــق
154
سال زندگی که به تنهایی هام و نبودنهاشون عادت کردم چطور میتونم قبول کنم منم در گذشته نه، ولی یهویی صاحب پدر مادر شدم.... مادربزرگ خندید و گفت: کار سختت اینجاست باید قبول کنی یه خواهر و برادر کوچیکتر از خودتم داری که کلی عاشقت هستند. ولی با تمام اینا دلیلهات قابل قبول نیست دخترم.... آدم در صدسالگی هم میتونه صاحب پدر مادر بشه ۲۳ سال که چیزی نیست.... الان با دلت راه اومدی بریم خونه مون و پدر مادرت ...
قســـــم به عشـــــق
139
#تا_تورو_دارم #آرزوجلالی_فاطمه_سودی "آسمان" #قسمت_صد_و_نودوهشتم پرویز زنگ زده با داد و هوار تهدید کرده قطع کرده بود. چشمم به تلفن دوخته شده بود و دیگه بریده بودم. نمیدونستم چیکار کنم. اول تصمیم گرفتم تورو هم مخفیانه از ایران خارج کنم، اما بهار دور از همه در دیاری غریب با شنیدن اینکه دختری ۱۷ ساله در ایران داره که زمانی برای از دست دادنش روزها اشک ریخته درجا سکته میکرد. به خونواده ی عموت همه ...
قســـــم به عشـــــق
142
🌸💫✨🌸💫✨🌸💫✨🌸 #رمان_فقط_چشمهایش(چاپی) #به_قلم_فاطمه_ســـــودی"آسمان" #قسمت_شانزدهم لینک پرش به قسمت اول👇 https://t.me/FATEME_SOODY/22847 از یک طرف احساس می‌کردم این اطمینان دادن امیرکیا باری به سنگینی کوه اورست رو از شونه هام برداشته و خیلی سبکبال میتونم نفسی راحت و عمیق بکشم. از طرف دیگه با دیدن ساینا و صدا کردن اسم امیر، ته دلم بشدت خالی بود و احساس می‌کردم دوباره غمی بزرگتر روی شونه ها ...
قســـــم به عشـــــق
177
🌸💫✨🌸💫✨🌸💫✨🌸 #رمان_فقط_چشمهایش(چاپی) #به_قلم_فاطمه_ســـــودی"آسمان" #قسمت_پانزدهم لینک پرش به قسمت اول👇 https://t.me/FATEME_SOODY/22847 فکر کنم رنگم هم داشت می‌پرید که امیرکیا ادامه داد: ولی بنظر من برای شما خیلی زوده از الان به فکر این چيزا باشید و بخواید دست و پای خودتونو اینجوری بند کنید. خیلی زوده فکر و تمام انرژی که باید صرف درس خوندن و گرفتن مدرک و بعد گرفتن تخصص تون بکنید، به پای ...
قســـــم به عشـــــق
153
بروبرگرد جزیی از قلبم بود. آخرین ناهارمونو کنار هم خوردیم. به آشپز سپرده بودم براش ماهیچه پلو بپزه که عاشقش بود. ساعت ۵ پرواز داشت که خودم همراهش به فرودگاه رفتم و راهیش کردم. وقتی داشتیم خداحافظی میکردیم گفت: مامان..... میخوام آخرین حرفمو بگم توی دلم نمونه. دو روز پیش برای دیدن دختر کوچولوی کبیری های گور بگور شده پری گل رفته بودم. خودت که میدونی وارد خونه شون نمیشم فقط جلوی در بچه رو میارن و ...
قســـــم به عشـــــق
153
#تا_تورو_دارم #آرزوجلالی_فاطمه_سودی "آسمان" #قسمت_صد_و_نودوهفتم بحدی ترسیده بودم چشم از باران برنمیداشتم. حتی کارخانه هم می رفتم بینوا دخترم با پاشارو همراه خودم می بردم. اونا در اتاق اختصاصی خودم که برای استراحتم چیده شده بود استراحت و بازی میکردند و من به کارهام می رسیدم. با همدیگه هم بخونه برمی گشتیم و دوباره کامل تحت نظرم بودند. تا پرویز بخواد کاری بکنه و دستش به باران برسه توسط حاج مرت ...
قســـــم به عشـــــق
171
ت تا زندگیتو شروع کنی.... ماهی یکبار هم بیای و منو ببینی برام کافیه. فقط لطف کن این پاتو از زیر گلوی من بردار تا خفه نشم...... بخدا گناه دارم پرویز..... منم آدمم و میخوام مثل آدمها در آرامش زندگی کنم...... بنظرت چیز زیادی ازت میخوام و خواستم؟ پرویز بلند شد و گفت: هیچ جا نمیرم مامان..... تو و باران رو تنها نمیذارم...... شما دستور صادر میکنید و فرش برام رونمایی میشه که سلمان مشتری پروپاقرصش رو از ...
قســـــم به عشـــــق
169
#تا_تورو_دارم #آرزوجلالی_فاطمه_سودی "آسمان" #قسمت_صد_و_نودوششم بعداز همان ایام که درگیر ماجرای تو بودیم و کم کم میخواست خیالمون از بابت بزرگ شدن و امنیت جانی تو راحت بشه که شوهر باران در سقوط هواپیما فوت کرد. باران موند و پسر چندساله ش! باران بخاطر مرگ نابهنگام شوهرش شدیدا دچار افسردگی شده بود که برای زندگی پیش خودم آوردم تا بتونم بهش رسیدگی کنم. از زمین و زمان و خدا گله مند بودم که اجازه نم ...
قســـــم به عشـــــق
170
🌸💫✨🌸💫✨🌸💫✨🌸 #رمان_فقط_چشمهایش(چاپی) #به_قلم_فاطمه_ســـــودی"آسمان" #قسمت_چهاردهم لینک پرش به قسمت اول👇 https://t.me/FATEME_SOODY/22847 دوباره با تعجب زیادی که تمام وجودمو پرکرده بود و میدیدم از تمام کارهام اطلاع داره شیطنت بار گفتم: ماشاا... ماشاا... استاد میدونین دلم میخواد الان چی بهتون بگم؟ لبخندزنان گفت: بفرمایید! دیگه به هیچ ترفندی نتونستم خنده های درونمو کنترل کنم و خندان گفتم: ...