قســـــم به عشـــــق
198 •
@Ghasam_Be_Eshgh
رمانهای کامل و همخونه ای
لطفارمانهارو حتی باذکر منبع واسم نویسنده
هم بهیچ عنوان #کپـی یا #فــایل نکنید که رسماپیگرد قانونی دارد
@FATEME_SOODY نویسنده
قســـــم به عشـــــق
167
برد و اوضاع کمی آروم شد. پرویز که هنوز حالش خوب نشده بود گفت: بازم نمیتونم باور کنم.
👇👇👇
بچه کپی بهاره!! روزی بفهمم بهم دروغ گفتید واقعا برای همه بد میشه!
مونس تند گفت: بچه ی بهار و شبیه بهار چیه پرویزخان. بچه کپی مادر خودش و زنداداشمه اصلا دقت کردید؟ ماشالا علاقه تون به بهار مرحومه بحدی بوده همه رو به شکل و قیافه ی اون می بینید.
عموت گفت: پرویزخان پری گل دختر خودمه لطفا به هیچکسم شبیهش ن ...
قســـــم به عشـــــق
147
#تا_تورو_دارم
#آرزوجلالی_فاطمه_سودی"آسمان"
#قسمت_صد_و_نودوپنجم
با تمام مصیبتها مخفیانه بزرگت کردیم. البته اون زمانهایی که پرویز در سفرهای تجاری داخلی و خارجی بود راحت بودیم و تورو از اتاقت بیرون میاوردیم.
اما مصیبت عظمی زمانی بود که پرویز تهران بود و باید بشدت مراقب تو می بودیم. عزیزت مونس و حاج مرتضی چندباری با برنامه ی قبلی به دیدنت اومده بودند و مونس واقعا کنارت جان گرفته بود.
مونس نمید ...
قســـــم به عشـــــق
146
☄☄☄☄☄☄☄☄☄☄☄
هشدار و اخطار: رمان فقط چشمهایش کتاب چاپی خانم سودی بوده، فایل کردن و کپی آن به هیچ عنوان...... به هیچ #عنوان جایز نیست وگرنه رسما و بدون استثنا پیگرد قانونی خواهد داشت. 🔥🔥🔥☄
قســـــم به عشـــــق
153
🌸💫✨🌸💫✨🌸💫✨🌸
#رمان_فقط_چشمهایش(چاپی)
#به_قلم_فاطمه_ســـــودی"آسمان"
#قسمت_سیزدهم
لینک پرش به قسمت اول👇
https://t.me/FATEME_SOODY/22847
از پشت میز بیرون اومد با دستش به مبلهایی اشاره کرد که وسط اتاقش چیده شده بودند و میزی وسط اونا قرار داشت.
کنار مبلها ایستادم و هردو همزمان روبروی هم نشستیم.
خجالت زده اصلا نمیدونستم به کجا نگاه کنم و چیکار کنم.
چشمام رو به چند کتاب روی میز دوخته بودم ...
قســـــم به عشـــــق
155
به کجا میرسه. ولی بی تعارف میگم هنوز نبخشیدمت..... باید کاملا قلبم خالی از بغض بشه تا بتونم کمکت کنم. اما فعلا هیچکاری نمی کنم.
حیدر پوفی کرده لیوان چایش رو برداشت و با خشم برگشته روی مبل نشست. گفت: منو ببین روی دیوار کی یادگاری می نویسم. خودم باید تک و تنها گلیم خودمو از آب بیرون بکشم. از هیچکس نباید انتظار کمک داشت!
روی مبل دیگه نشستم و گفتم: الان شدی یکی عین من! آره به هیشکی تکیه نکن و خودت ...
قســـــم به عشـــــق
142
آبی تر از آسمان🌸﷽🌸:
#تا_تورو_دارم
#آرزوجلالی_فاطمه_سودی "آسمان"
#قسمت_صد_و_نودوچهارم
همونجا در آغوش حیدر فشرده میشدم و لباش به موهام چسبیده بود. هردومون در سکوت کامل بودیم و فقط سینه و شونه های من بود که همراه با هق هقم تکون میخورد.
بعداز دقایقی صدای حیدر آروم بگوشم خورد گفت: چه روزهایی رو گذروندی و چه دورانی داشتی. ولی چقدر تو وروجک حیدر، گردن کلفت بودی که تا به امروز دوام آوردی!
قول میدم ...
قســـــم به عشـــــق
145
ان...... به هیچ #عنوان جایز نیست وگرنه رسما و بدون استثنا پیگرد قانونی خواهد داشت. 🔥🔥🔥☄
قســـــم به عشـــــق
145
🌸💫✨🌸💫✨🌸💫✨🌸
#رمان_فقط_چشمهایش(چاپی)
#به_قلم_فاطمه_ســـــودی"آسمان"
#قسمت_دوازدهم
لینک پرش به قسمت اول👇
https://t.me/FATEME_SOODY/22847
روزهامون همینجوری میگذشت.
عید رو با تمام خوشیها و دلتنگیاش گذروندیم و به آخرهای ترم دوم رسیدیم.
در این میان دیگه برای دیدن استاد و لحظه ای نزدیکش بودن و آرام گرفتن قلبم نقشه نمی کشیدم ولی... بازهم... بازهم دلِ تنگم بیقرارش بود!
رضا مهرزاد سر حرفش مرد ...
قســـــم به عشـــــق
150
ادند تا در منزل در صورت نیاز ازش استفاده کنیم. و دکتر مطمئن بود زیاد هم بهش احتیاج داریم.
در خانه آخرین اتاق طبقه ی دوم که هیچ صدایی ازش بیرون نمیرفت رو برای زهره خدمتکار خونه و آمین آماده کردیم تا هردو در اون اتاق زندگی کنند. محیط و دمای اتاق کاملا تحت نظر بود و طبق سفارشات دکتر چشم ار دماسنج برنمیداشتیم.
در تمام این مدت خبر داشتم وضع روحی بهار در غربت بشدت بد هستش و امیرعلی با چه مشکلاتی داره ...
قســـــم به عشـــــق
142
#تا_تورو_دارم
#آرزوجلالی_فاطمه_سودی "آسمان"
#قسمت_صد_و_نودوسوم
تمام چهارستون بدنم می لرزید و جیغ آمین درست توی گوشم بود. دیوانه وار بلند شدم و با دستهایی که سیمهای خاردار توش فرو میرفت و لباسهامو پاره میکرد دوباره ازشون گذشتم و با پا نه، با سرم بطرف دره رفتم.
آمین زنده بود و گریه میکرد اما هوا تاریک بود و هیچی دیده نمیشد. کلا هوش و حواسم قاطی شده بود و نمی فهمیدم دارم چیکار میکنم.
فقط بخودم ا ...
قســـــم به عشـــــق
138
اما در این نبودنت...
چیزی هست که تمام بودنها را...
به نابودی میکشاند.....
❌❌📘📗📕 برای خرید کتاب رمان "فقط چشمهایش" به قلم فاطمه سودی با تخفیف ۱۰ درصد و امضا و دست نوشته ی نویسنده به آیدی زیر پیام بدید.👇 کتاب تا سه روز بدستتون میرسه
@Raze_goll 👈👈👈 پیام بدید
@FATEME_SOODY
🔥🔥🔥☄☄☄☄☄☄☄☄☄☄☄☄☄
هشدار و اخطار: رمان فقط چشمهایش کتاب چاپی خانم سودی بوده، فایل کردن و کپی آن به هیچ عنوان. ...
قســـــم به عشـــــق
134
🌸💫✨🌸💫✨🌸💫✨🌸
#رمان_فقط_چشمهایش(چاپی)
#به_قلم_فاطمه_ســـــودی"آسمان"
#قسمت_یازدهم
لینک پرش به قسمت اول👇
https://t.me/FATEME_SOODY/22847
نگاهی متین بصورتم انداخت وگفت: این مدتی که شمارو دورادور دیدم، واقعا از اخلاق و رفتارتون خوشم اومده و از هر لحاظ بهتون افتخار میکنم. میخواستم بیشتر از این باهاتون آشنا بشم و اگه شما هم بنده رو قبول فرمودید برای آیندهمون تصمیماتی بگیریم.
واقعا خشک شده ...
قســـــم به عشـــــق
168
تم جلو برم. بچه ها راه افتادند. نوه م بشدت گریه میکرد و بهار بچه رو از آغوش امیرعلی گرفته راه افتادند.
یکی از مردهایی که مسوول گذروندنشون از مرز بود گفت: خانم بهتره بچه رو بدید به ما یا باباشون. همین جلوتر مسیری از کوه خیلی خطرناکه که شما نمیتونید مراقب بچه باشید.
ولی بچه چنان گریه میکرد که بهار حاضر نبود از خودش جداش کنه. راه افتادند. در تاریکی از پیچی در کوه که گذشتند دیگه نمی دیدمشون. خسته ...
قســـــم به عشـــــق
160
#تا_تورو_دارم
#آرزوجلالی_فاطمه_سودی "آسمان"
#قسمت_صد_و_نودودوم
همچی آماده بود اما علنا داشتم سکته میکردم. کار بزرگی بود که باید تک و تنها سروسامانش میدادم. فقط خدا میکرد نقشه هام جوری اجرا میشد پرویز باور میکرد.
به امیرعلی و بهار سپرده بودم پیش هیچکس دهن باز نکنند هیچکس. حتی پیش باران هم دهنمو باز نکرده بودم که توی خونه ی خودش سرش با پسرش پاشا و شوهرش گرم بود.
هرکسی رو خودم تشخیص میدادم بهش ...
قســـــم به عشـــــق
159
ر: رمان فقط چشمهایش کتاب چاپی خانم سودی بوده، فایل کردن و کپی آن به هیچ عنوان...... به هیچ #عنوان جایز نیست وگرنه رسما و بدون استثنا پیگرد قانونی خواهد داشت. 🔥🔥🔥☄
قســـــم به عشـــــق
165
🌸💫✨🌸💫✨🌸💫✨🌸
#رمان_فقط_چشمهایش(چاپی)
#به_قلم_فاطمه_ســـــودی"آسمان"
#قسمت_دهم
لینک پرش به قسمت اول👇
https://t.me/FATEME_SOODY/22847
همچنانکه توی سرمای حیاط دانشگاه بدنم گر گرفته بود، با صدای گلبهی بخودم اومدم که گفت: یه ماشاا... بزرگ به تو که میترسم چشم بخوری هاا! یه ساعته من رفتم و کلی کار انجام دادم و برگشتم، تو از جات هم تکون نخوردی؟ اون باسن بیصاحبت گزگز نکرد؟ درد نگرفت؟
نگاهی بصو ...
قســـــم به عشـــــق
179
💫🌸💫 💫🌸 💫
رمان
📗"فقط چشمهایش"
📘"آبی تر از آسمان آبی تر از دریا"
رو میتونید بطور مستقیم با ۱۰درصد تخفیف و #ارسال_رایگان از خود انتشارات پرسمان هم بخرید.
به آیدی زیر پیام بدید👇
@SMoniri
پیج اینستاگرام فروشگاه مجازی #انتشارات_پرســـــمان
با ۱۰ درصد تخفیف و ✨ارسال رایگان به تمام نقاط کشور👇👇
Instagram.com/Porseman.shop
قســـــم به عشـــــق
161
کردند و به همدیگه گزارش میدادند، چه جوری غذارو تموم کردم خودمم سر در نیاوردم.
موقع صرف چای دور هم بودیم و مامان در مورد مادر استاد پرسید که جواب داد: مامانم اگه الان بودند باید نزدیکهای شصت سالشون میشد ولی چهارسال قبل به خاطر مریضی که داشتند عمرشو دادند به شما.
همگی گفتیم: خدا رحمتشون کنه. ادامه داد: الان فقط بابام با خواهرم کیانارو دارم. اونام بخاطر شغل بابام اصفهان هستند. کیانا هم دفتر وکال ...
قســـــم به عشـــــق
157
🌸💫✨🌸💫✨🌸💫✨🌸
#رمان_فقط_چشمهایش(چاپی)
#به_قلم_فاطمه_ســـــودی"آسمان"
#قسمت_نهم
لینک پرش به قسمت اول👇
https://t.me/FATEME_SOODY/22847
🌺🌺🌺🌺 رمان فقط چشمهایش رفت چاپ دومممممممممممممممم💃💃💃
با تشکر از تمام عشقهایی که با خرید رمان حمایتم کردند. دوستتون دارررررم💋💋💋
مامان بعد از مکثی کوچولو گفت: هومن جان کاش زودتر میگفتی آماده میشدیم. الان دیگه کاری از دستم برنمیاد پسرم، چون میز ناهار ...
قســـــم به عشـــــق
152
تموم می کنم فقط خودم....
آدرس خونه ای که توش هستند رو تا دو روز دیگه برام پیدا می کنند. اونوقت شما می مونید و یه دل سوخته و دو فرزند از دست داده! ببینید اینو کی گفتم! هم منو از دست می دید هم بهارتونو......
حس میکردم دیگه نمیتونم این اوضاع رو تحمل کنم. باید هردو بچه مو نجات میدادم. هردوشونو هرجووووووور شده! من نجاتشون میدادم.....
دستی به موهای جوگندمی پرویز کشیدم و گفتم: و من قبل از اینکه خبر ...
قســـــم به عشـــــق
139
#تا_تورو_دارم
#آرزوجلالی_فاطمه_سودی"آسمان"
#قسمت_صد_و_نودویکم
بهار با امیرعلی رفته بود و هیچ خبری ازشون نبود. راستش من امیرعلی رو تمام قد قبول داشتم و اینو بخودش و حاج مرتضی هم گفته بودم. اما در این موقعیت ازدواجشون اشتباه محض بود.
پرویز از ایران تکون نمیخورد و دیوانه وار همه جا به دنبال بهار و امیرعلی می گشت. چشمان خونین و اعصاب ویران شده ش به هیچ عنوان خوب شدنی نبود و فقط باید خونی ریخته م ...
قســـــم به عشـــــق
158
گرفته بود که با توجه به شناختم از روحیه ی پرویز، میدونستم به محض فهمیدن ماجرا ی عشقی بهار و امیرعلی، بلایی به سر امیرعلی خواهد آورد!
کاش کاش کاش امیرعلی در دستگیری پرویز خودشو نشون نمیداد و کار به جاهای باریک نمی کشید.
با بهار حرف زدم و حرف زدم. تمام خطرات این ازدواج رو براش دونه دونه شمردم. بهش قول دادم اجازه ندم پرویز حتی اسم ازدواج با بهارو به دهنش بیاره.
اما بهار هم از امیرعلی بگذره و جان ...
قســـــم به عشـــــق
156
#تا_تورو_دارم
#آرزوجلالی_فاطمه_سودی "آسمان"
#قسمت_صد_و_نودم
همگی ناهارمونو خوردیم که فقط متوجه بودم مادربزرگم و حیدر با چه لذتی میخورند. حیدر دوبار غذا کشید و با نوش جان یه نان درسته رو هم همراه ناهارش خورد.
راستش دلم براش ضعف کرده بود. حسی بهم میگفت مدتها یه دل سیر چیزی نخورده بود.
مادربزرگم تموم که شد گفت: دستت درد نکنه دخترم. خداروشکر میتونی مردت رو راضی نگه داری. کمی برنجت بیشتر پخته بود ...
قســـــم به عشـــــق
156
نیست ... اصلا! خب در این لحظه دلم، قلبم و روحم حی و حاضر میخواستند اتاق هومن باشم... دروغ نباشه دلم بحال خودم بشدت سوخت... خیلیم سوخت که اینهمه مظلوم بودم! از افکار اجق وجقم لبخندی غمگین روی لبام اومد.
ساعت 2 بود. مامان از مهمون عزیزمون و هومن خواست برای ناهار تشریف بیارند! هومن تند گفت: مامان میخواستم بگم اگه اجازه بدید ما ناهارمون رو توی اتاقم بخوریم! متاسفانه تصمیم داشتم زودتر بگم ولی فراموش ...
قســـــم به عشـــــق
148
آبی تر از آسمان🌸﷽🌸:
🌸💫✨🌸💫✨🌸💫✨🌸
#رمان_فقط_چشمهایش(چاپی)
#به_قلم_فاطمه_ســـــودی"آسمان"
#قسمت_هشتم
لینک پرش به قسمت اول👇
https://t.me/FATEME_SOODY/22847
متاسفانه به سوالات سرگردان مغزم جوابی داده نشده بود. همچنانکه دست از پا درازتر برمیگشتم دوباره گفتم: مامان شوخی نمیکنم بخدا، اگه استاد منو از قبل دیده بودید و میشناختید، یا همسن و سال بودید باور نمی کردم چیزی بین تون نباشه که بقیه رو ...
قســـــم به عشـــــق
152
ی به بهار نگاه چپ بندازه با پرویز طرفه!
پرویز یک کلام کشته مرده ی بهار بود و فقط با بهار نفس می کشید همین.
متاسفانه تا پرویز هم بخونه برمی گشت بهار رسما مریض میشد و خودشو توی اتاقش حبس میکرد حالا کلا بیرون هم نمیومد مگه به زور و اصرار ما!
همونشب با کمک و اعلام نیاز امیرعلی چند نگهبان دور بر ساختمان گذاشته شد تا مواظب خونه و فرش باشند. فرش از روی دیوار برداشته شد اما پرویز به تمام مخفیگاههای خو ...
قســـــم به عشـــــق
152
#تا_تورو_دارم
#آرزوجلالی_فاطمه_سودی "آسمان"
#قسمت_صد_و_هشتادونهم
پشت میزم نفسم بند اومده بود. به حاج مرتضی اطمینان داشتم. کسی نبود هر حرفی رو بزنه. حتما اونهمه مطمئن بود که پیش من دهن باز کرده بود. وگرنه دهنش خون میشد پیش کسی باز نمیکرد!
الان وقتش بود سعید کنارم باشه و کمکم کنه. الان وقتش بود سعید برام راهگشایی کنه اما سعید هم نبود. برای معامله ای بزرگ و گرفتن سفارش راهی جنوب شده بود و تا چند ...
قســـــم به عشـــــق
148
فکرای دیگه ای هم میکردم باور کنید!
مامان لبخند کمرنگی زد و گفت: هونازجان اصلا حوصلهی شوخی ندارم. ميخوام کمی استراحت کنم. فقط لطف کن به قدسی خانم بسپار ناهارو عالی روبراه کنه بعدا خودمم سری به آشپزخونه میزنم.
❌❌📘📗📕 برای خرید کتاب رمان "فقط چشمهایش" به قلم فاطمه سودی با تخفیف ۱۰ درصد و امضا و دست نوشته ی نویسنده به آیدی زیر پیام بدید.👇 کتاب تا سه روز بدستتون میرسه
@Raze_goll 👈👈👈 پیام ...
قســـــم به عشـــــق
146
🌸💫✨🌸💫✨🌸💫✨🌸
#رمان_فقط_چشمهایش(چاپی)
#به_قلم_فاطمه_ســـــودی"آسمان"
#قسمت_هفتم
لینک پرش به قسمت اول👇
https://t.me/FATEME_SOODY/22847
روز پنجشنبه بود.
هومن درحالیکه آماده میشد از خونه بیرون بره، نگاهی خندان بصورتم کرد و گفت: فردا استاد گرانقدر جنابعالی برای ناهار به خونهمون میاد تا به کار پژوهشیمون برسیم که البته زودتر هم تشریف میارند!
رو به مامان ادامه داد: مامان جان شمام مي تونید ب ...
قســـــم به عشـــــق
141
که نشد و چه خیراتی که انجام نگرفت. و بالاخره دختر من سالم و سلامت بدنیا آمد.
پرویز چهارده ساله بود که بارانم بدنیا اومد. هرچند پرویز بزرگ بود اما حسادتی عجیب نسبت به باران داشت که مجبور بودیم چشم از بچه برنداریم.
در شانزده سالگی پرویز بهار به دنیا اومد. اینبار پرویز رفتاری ماورای بدنیا اومدن باران از خودش نشون میداد. پرویز بشدت بهار رو دوست داشت و تا جاییکه میتونست از کنارش دور نمیرفت.
سعید ...
قســـــم به عشـــــق
140
#تا_تورو_دارم
#آرزوجلالی_فاطمه_سودی "آسمان"
#قسمت_صد_و_هشتادوهشتم
هیچوقت اجازه نمیدادم بخاطر کسی اشکام جاری بشه. آرام انگشتی به چشمام کشیدم و از فکرم گذشت: کسی که لایق من باشه میتونه قدم جلو بزاره و جواب بله رو بگیره. وگرنه طلب عشق ز هر بی سروپایی نمی کنم.
بعد ناخواسته خندیدم. چقدرم خودمو تحویل گرفته بودم. اونروز با تمام غم و غصه هام کلا بلاتکلیف بودم. نمیدونستم شب بخونه ی بابام برم یا نه؟
خ ...
قســـــم به عشـــــق
133
يدونم چرا هروقت سرم خلوت ميشد هیکلش تمام قد، با اون نگاه و لبخند عمیقی که از ماشین بهم زده بود جلوی چشمام حاضر ميشد و ته دلم یه نوع احساس غنچ رفتن و لرزش میکردم.
اونشب موقع خواب گلبهی به شوخی برام پیام داده بود:
درس و امتحان و پزشکی را بیخیال
آیا که گوشَت با من است؟
درس و مشقت را رها کن
وقت شوهر کردن است...
کلی به شعرش خندیدم. دوباره یاد امروز و ماجراهاش افتادم و چشمامو بستم!
تا صبح ...
قســـــم به عشـــــق
132
🌸💫✨🌸💫✨🌸💫✨🌸
#رمان_فقط_چشمهایش(چاپی)
#به_قلم_فاطمه_ســـــودی"آسمان"
#قسمت_ششم
لینک پرش به قسمت اول👇
https://t.me/FATEME_SOODY/22847
وقتی در پارکینگ دانشگاه کنار ماشینم که مامان و هومن به خاطر قبولیم بهم هدیه داده بودند رسیدیم، گلبهی سوتی بلند و بلبلی زده گفت: دختر ماشینو باش! رنگشو باش! چقدر قشنگ و محشره!
بخاطر سوتش شادمانه خندیدم و گفتم: بیا سوار شو تا مسیری میرسونمت.
که خوشحال تشکری ...