قســـــم به عشـــــق

198
رمانهای کامل و همخونه ای لطفارمانهارو حتی باذکر منبع واسم نویسنده هم بهیچ عنوان #کپـی یا #فــایل نکنید که رسماپیگرد قانونی دارد @FATEME_SOODY نویسنده
قســـــم به عشـــــق
217
#تا_تورو_دارم #آرزوجلالی_فاطمه_سودی"آسمان" #قسمت_صد_و_هفتادو_سوم خودمو کمی جمع کردم. الان وقت مرثیه سرایی برای خودم نبود. اوضاع بدجور بهم پیچیده بود. فقط باید دعا میکردم بخاطر فامیل بودنمون از گناهم بگذرند همین. نگاهم بصورت پدر آمین دوخته شده بود که دایی حلال زاده ی خودم بود. صدرصد مطمئن بودم منو نمی شناسه ..... چون منم نمی شناختم..... من حتی عکسی هم ازش ندیده بودم ولی چقدر ته زمینه ی چهره ...
قســـــم به عشـــــق
238
ضعیت شونو دیدی. خودت بودی حیدرو بازم قبول میکردی؟ خدای نکرده دیرتر میرسیدیم، یا اصلا پیداشون نمیکردیم میدونی چی میشد؟ بهشون حق بده حیدر...... انشالا مدتی بگذره ماجرا براشون کمرنگ میشه و کم کم همچی رو فراموش می کنند. واقعا که آمین این دختر بیچاره از بدشانسی رتبه اول جهان رو داره کسب میکنه. دلمون بدجور داره میسو........ هنوز حرفای تیام تموم نشده بود که لحظه ای چشمم به چندنفری مرد و زن افتاد وارد ...
قســـــم به عشـــــق
228
#تا_تورو_دارم #آرزوجلالی_فاطمه_سودی "آسمان" #قسمت_صد_و_هفتادو_دوم صدای زنگ گوشیم بلند شد. دستم بطرف جیبم رفت. اما نمیدونم چرا ته دلم دعا کردم عزیز یا آقاجون نباشند که از صدام می فهمیدند اتفاق بدی افتاده! چشمم به اسم عبدالرحمان افتاد که روی صفحه ی گوشیم برنگ سبز داشت خودنمایی میکرد. اول نشناختم. ولی یدفعه یادم افتاد همون مرد عربی بود که در پاساژ آمین رو شناخته بود و فهمیده بود دختر بهار هستش. ...
قســـــم به عشـــــق
240
نه! لبامو بهم فشردم. ته دلم بشدت خالی بود. دوباره صداش کردم. گفتم: آمین جان..... حالت بهتره؟ اما نه حرکتی کرد نه جوابی داد. سکوت و فقط سکوت....... دستم رو روی بازوش کشیدم و لمسش کردم که لرزید ...... بدنش جوری خاص جمع شد...... انگار نباید بهش دست میزدم...... ولی بازم چشماش رو باز نکرد. یعنی آمین نمیخواست منو ببینه و نگاه و صداشو از من دریغ میکرد! با بصدا دراومدن تخت شیرین بطرفش برگشتم. شیرین ر ...
قســـــم به عشـــــق
230
#تا_تورو_دارم #آرزوجلالی_فاطمه_سودی "آسمان" #قسمت_صد_و_هفتادو_یکم خودمو با دلبندام بخدا سپردم و با تمام نگرانیام از بس خسته بودم همونجا سرم روی تخت آمین چشمام گرم شده بود. اما یه دلم هم پیش پاشا و نیروها جا مونده بود که آیا تونستند کاری بکنند یا نه! اما دیگه بحدی چشمم ترسیده بود عمرا محافظت از آمین و شیرین رو به کس دیگه ای می سپردم. چقدر در همون حال بودم رو نمیدونستم. حتی حالشو ندا‌شتم زنگ ...
قســـــم به عشـــــق
252
سنگینه؟ چی شده از هوش رفتند؟ تا بخوام دهن باز کنم صدای شیرین بلند شد که گفت: دکتر اون فشار و استرس و ترس و آشوبی که ما تحمل کردیم خدا نصیب شیطانش هم نکنه. آدم ربایی که میدونید چیه! به قید قرعه به اسم.ما دراومده بود. نگاهم بصورت رنگ پریده ی شیرین دوخته شده بود که دستمالی چفیه مانند که حتما مال ماشین بود رو روی موهاش بسته خودشو به ما رسونده بود. حالا انگار خودشو بزور روی پاهاش نگه داشته بود. چون ...
قســـــم به عشـــــق
245
#تا_تورو_دارم #آرزوجلالی_فاطمه_سودی "آسمان" #قسمت_صد_و_هفتادم گیج و منگ از سیلی محکمی که خورده بودم نگاهم در سیاهی به آمین دوخته شده بود که روی زمین افتاده بود. با جیغ شیرین بخودم اومدم که بطرف آمین خم شد. زانوهام کنار آمین روی زمین شکست. درجا دست زیر سرش بردم و سرشو از زمین بلند کردم. عزیزدل من بسختی نفس میکشید و مثل اینکه رسما داشت خفه میشد. حالم بحدی بد بود قدرت حرف زدن ازم گرفته شده بو ...
قســـــم به عشـــــق
255
تون رو روشن کنید. از هرکسی صدایی در میومد که تیام و پاشا خودشونو به آمین و شیرین رسوندند. دستهای آهنین پاشا درست روی بینی و دهن شیرین نشست و قبل از انجام حرکتی توسط شیرین، درجا لبشو به گوشش چسبوند و زمزمه کرد پاشا هستم نترس. همینکارو هم تیام با آمین کرد که در آنی دخترها از پله ها بالا کشیده شدند و از پله های عقبی ساختمان بیرون فرستاده شدند. لحظه ای هال توسط چراغ موبایل روشن شد که صدای فریاد ی ...
قســـــم به عشـــــق
243
#تا_تورو_دارم #آرزوجلالی_فاطمه_سودی "آسمان" #قسمت_صد_و_شصت_ونهم پایین اومدن تبر همان بود و خونی که به اطراف جهید چشمان پیرمرد باز شد. ناله ای از دهنش بیرون اومد که پاها‌ش یاریش نکرد و محکم روی زمین افتاد. تا مرد یاغی دوم تکونی بخوره و دست به اسلحه ببره تبر برای بار دوم پایین اومد و درست روی گردنش نشست. دست مرد روی گردنش نشست و از بین انگشتاش خون به بیرون فوران میکرد. ولی زانوها‌ش خم شد و شترق ...
قســـــم به عشـــــق
274
ه تا از مردها پیاده شدند. 👇👇👇👇👇👇 پیرمرد که به ماشینها رسید ایستاد. چوبی در دست داشت و نگاهی به همه انداخته گفت: آقایون کسی به من اطلاعی در مورد مهمون نداده. لطف می کنید بگید اینجا چیکار می کنید؟ مراد تند پیاده شده بطرف پیرمرد رفت. گفت: ببین پیری، ما ناخونده ایم و فقط همین امشب رو مزاحم هستیم. اگه باهامون راه بیای که فبها، وگرنه فقط یه گلوله خرجته. الان تصمیمت بگیر که ما خسته ایم. پیرمر ...
قســـــم به عشـــــق
254
#تا_تورو_دارم #آرزوجلالی_فاطمه_سودی "آسمان" #قسمت_صد_و_شصت_وهشتم (حیدر تعریف می کند) پاشا که بیقرار کنارم نشسته بود با نفسی بریده گفت: خودتون میدونید آدم رباها هزار نفر هم باشند ترسی به دل ندارم. ولی از جان آمین و شیرین بحدی می ترسم جانم داره از چشمام بیرون میزنه. گاهی به سرم میزنه باعث و بانی بیفکر و بی عقل اینکارو با چهارچرخ ماشین از روی هیکل گنده اش بگذرم بخدا! حتی بطرفش برنگشتم. داشت منو ...
قســـــم به عشـــــق
266
ی زمین پاک میکردم همین. با راهنمایی تیام در جاده ای فرعی و خاکی پیچیدیم و بعداز مسافتی که بسرعت جلو رفتیم چشممون به ماشینی سمندی افتاد که به سنگی برخورد کرده بود. تیام تند گفت: ماشین حیدری هستش. چون امواج از داخل اون ماشین پیگیری شده. ماشینم ایستاده نایستاده خودمو پایین پرت کردم. از پشت سرم مسلح شدن تیام و پاشارو شنیدم. کنار ماشین که رسیدیم حیدری غرق در خون روی فرمان افتاده بود. با عجله بل ...
قســـــم به عشـــــق
251
#تا_تورو_دارم #آرزوجلالی_فاطمه_سودی "آسمان" #قسمت_صد_و_شصت_وهفتم صدای هق هق گریه ی شیرین بین نفسهای یک در میان من گم شده بود. دیگه از همه آرزوها و وابستگیهام دست شسته بودم و میدونستم امشب از بین این گرگها جان سالم بدر نمیبریم. یکی از همون مردایی که شیرین رو بغلش کشیده بود، در کمال وقاحت داشت بدن لرزانش رو دست میکشید. لحظه ای دست شیرین بالا رفت و چنان با شترق بصورت مرد کوبیده شد که مرد هم هم ...
قســـــم به عشـــــق
260
خرین لحظات زندگیمونو به چشم می دیدم. پاهام تحملم نمیکرد و در حال افتادن بودم که مردی دست زیر بازوهام انداخته منو بخودش فشرد. گفت: حالا وقت غش و ضعف نیستا کوچولو..... نگاهم به شیرین افتاد که بدتر از من آماده ی از حال رفتن بود. مارو کشان کشان با خودشون همراه کردند. یکی سگها رو داخل ماشین میکرد و مارو هم بطرف ماشینها می کشوندند. لحظه ای پاهام تا شد. دیگه نمی تونستم. لحظه ای در آغوش یکی از مردها ...
قســـــم به عشـــــق
245
#تا_تورو_دارم #آرزوجلالی_فاطمه_سودی "آسمان" #قسمت_صد_و_شصت_وششم هراسان و لرزان بزور پاهامو از زمین میکندم و می دویدیم. تا نگاه میکردیم تاریکی بود و سیاهی. آسمون ابری بود و تاریکی برقرار. اما خداروشکر راهی که می دویدیم درسته خاکی بود اما ماشین رو بود و صاف. وگرنه کله پا روی زمین میفتادیم چون هیچ جارو نمی دیدیم. شیرین منو دنبالش می کشید و با نفسهای بلند و صداداری که می کشید بریده بریده میگفت ...
قســـــم به عشـــــق
263
گاهم در تاریکی و خلوت اطراف چرخید که هیچ احدالناسی برای کمک نبود. یعنی دیگه آخر کارمون بود و کسی نبود به دادمون برسه. اون همه محافظه کاری و مامور محافظ و برنامه ریزی همش کشک بودند!! بازوهام در دستان لرزان شیرین فشرده میشد و با دستور حیدری سرمونو پایین آورده بودیم. ولی بدنم از ترس بیحس شده بود و صدای ساز ناکوک قلبم با گرومب گرومب در گوشام کوبیده میشد. حیدری با وجود درد و زخمایی که داشت سعی می ...
قســـــم به عشـــــق
252
#تا_تورو_دارم #آرزوجلالی_فاطمه_سودی "آسمان" #قسمت_صد_و_شصت_وپنجم بعد حیدری دستاشو روی فرمان ماشین کوبید عصبی رو به مرد کناریش بلند گفت: مگه خودتون نگفتید همه شون دو خانم و یک مرد مامور مخفی هستند!!! داد زد: الان اینا چی میگننننننننننننننن؟ با حرفها و داد زدنهای حیدری که هراسان از شیرین هم غافل بودم، فشرده شدن بازوم رو حس کردم. تند برگشتم و چشمام روی چهره بغض دار شیرین نشست که رنگ به چهره ند ...
قســـــم به عشـــــق
245
💎 💎 💎 💎 💎 عزیزان و همراهان همیشگی ڪانال ... متاسفانه امروز رمان نخواهیم داشت .😔😔😔 چون خانم سودی بخاطر آمدن به نمایشگاه و اینکه شب قبل هم با تاخیر پرواز ساعت 3:39 برگشته اند. ظهر هم باید سرکلاس میرفتند؛ موفق به نوشتن و حاضر کردن رمان نشده اند. ان شاالله فردا قسمت جدید رمان در ڪانال گذاشته خواهد شد. پس مثل همیشه همراه #خانم_سودی بوده و تا فـــــردا صبر کنید. 💎 💎 💎 💎 💎 💎 💎 💎 💎 ...
قســـــم به عشـــــق
271
#تــــــــــوجه_تــــــــــوجه ...👇👇👇 خانم سودی امروز هم ساعت 12 در نمایشگاه حضور دارند. عزیزانی که میخواهند رمان ها را با امضاء ایشون خریداری کنند، به نمایشگاه بروند. آدرس سالن ناشران عمومی. غرفه ی پرسمان راهرو ۲۶ غرفه ۱
قســـــم به عشـــــق
278
فردا ساعت ۱ در غرفه ی پرسمان منتظر شما عزیزان هستم که جشن امضا رمان "فقط چشمهایش" و جشن روز معلم رو با هم و خاطره انگیز برپا کنیم. آدرس غرفه در عکسم نوشته شده💋💋💋 دوستتون دارم خیلی زیاد💙💋💋
قســـــم به عشـــــق
258
دا خدا میکردم ماشینی از راه برسه و کمکم کنه. صدای فریاد مرد از پشت سرم به گوشم میرسید که فحشهای رکیکی میداد اما همچنان می دویدم. سینه و ریه هام میسوخت.... میسوخت همین. لحظه ای نزدیک شدن پاهای مرد رو از پشت حس کردم که صداشم نزدیکتر شده بود. دستی از موهام گرفت و چنان به عقب کشیده شدم صدای جیغم به آسمون رفت. محکم به زمین افتادم که مرد همچنان با کشیدن محکم موهام باز هم درحال فحش دادن بود که صدای ...
قســـــم به عشـــــق
247
#تا_تورو_دارم #آرزوجلالی_فاطمه_سودی"آسمان" #قسمت_صد_و_شصت_چهارم ‌‌‌(حیدر تعریف می کند) نگاهم به پاشا دوخته شده بود که رسما دیوونه شده بود و اصلا نمیدونست داره چیکار میکنه. با یک قدم بلند درست روبروم ایستاد و عین یه خروس جنگی صورتشو جلوتر آورده غرید: مجبور بودی دخترارو به ماموریت بیاری؟ اصلا یه لحظه هم نگفتی ممکنه خطری براشون پیش بیاد؟ حیدر تو که اینهمه بی فکر و بی عقل نبودی بودی؟ فکر کنم ب ...
قســـــم به عشـــــق
267
ب نشستیم و مرد دوم هم کنار حیدری نشست که ثانیه ای بعد ماشین با سرعت بالایی راه افتاد. حیدری که به سرعت رانندگی میکرد گفت: فقط منو ببخشید که مامورم و معذور. وگرنه اصلا راضی نبودم باعث بشم خانمها اینجوری بترسند. ولی خب نجات جانتون مهم تر بود. شیرین غرید: الهی این جانمون بخوره توی سرمون که از بس زهره ترک شدیم دیگه هیچی ازش باقی نمونده. من هنوزم تمام سرتاپام میلرزه و قطره ای آب دهنم پیدا نمیشه. م ...
قســـــم به عشـــــق
257
#تا_تورو_دارم #آرزوجلالی_فاطمه_سودی "آسمان" #قسمت_صد_و_شصت_وسوم (آمین تعریف می کند) چشمامو بزور باز کردم و نگاهم نصفه نیمه روی رضا افتاد که توی اتاق با داد و فریاد اینور اونور می دوید و لباسهامونو روی تختها مینداخت. هراسی به دلم نشست و از شدت اضطراب ضربان قلبم بالا رفته بود. چشمام بیشتر باز شد. خودمو از تخت بالا کشیدم و گفتم: چی شده داداش..... چرا اینجوری میکنی.. بلندتر گفت: پاشید زوووووود. ...
قســـــم به عشـــــق
251
منتظرتونم عشقام💋💋💋💋💋
قســـــم به عشـــــق
246
م به همراه همه دستگیر شده بودم و گوشه ای روی زمین نشسته بودم. دستام روی سرم بود و رسما عین افراد خاطی باهام رفتار میشد تا هیچکسی از موضوع نفوذ من خبردار نشه که مبادا بعدا برام مشکلی پیش بیاد. حتی پاشا هم این وسط خودشو نشون نمیداد. چون صدرصد از دستگاه شنودم شنیده بود که خود‌شم قشنگ شناسایی کردند و ممکنه با به میدان اومدنش تمام نقشه هامون لو بره و بفهمند منم دستی در کار داشتم. تا همه ی دستگیرشدگ ...
قســـــم به عشـــــق
236
#تا_تورو_دارم #آرزوجلالی_فاطمه_سودی"آسمان" #قسمت_صد_و_شصت_ودوم حس کردم عرقی سرد از پشتم راه گرفت و رسما پایین اومدنش رو حس کردم. اما الان وقت هیچی نبود هیچی، فقط نجات جانممممم همین. طرف چرخید و اسلحه از شقیقه ام درست وسط پیشونیم لغزید. نگاهم بالا اومد و چشمم به رییس افتاد که با چشمان خون گرفته میخواست چیزی بگه! خودمو از تک و تا ننداختم و محکم و بدون ترس نگاهمو راست توی چشماش دوختم و اجازه ند ...
قســـــم به عشـــــق
243
تنهایی وارد خرید و فروش نمیشم. چهارما انصاف نیست شما با اکیپ و گروهتون حاضر بشید و من بتنهایی! باید کسی رو داشته باشم که اگه خطری برام پیش اومد شماره ی پلیس ۱۱۰ رو برام بگیره یا نه! حتما بهم حق میدید وقتی شمارو نمی شناسم تمام جوانب احتیاط رو رعایت کنم. فقط نزدیک دو میلیارد اسلحه براتون آوردم. تنهایی اومدنم کمی دیوانگی نبود؟ رییس و بقیه ی افراد جیک هم نمیزدند و همه چشم بصورتم داشتند. رییس گفت: ...
قســـــم به عشـــــق
230
#تا_تورو_دارم #آرزوجلالی_فاطمه_سودی"آسمان" #قسمت_صد_و_شصت_ویکم (حیدر تعریف می کند) از خونه بیرون اومدیم. دل توی دلم نبود. ماموریت خطرناکی بود. این وسط جان من هم بیشتر از همه درخطر بود. ۹۰ درصد شناسایی شده بودم اما هنوزم طرفین معامله برای خرید اسلحه اصرار داشتند. منهم که اصلا نمی تونستم عقب بکشم. باید حین انجام معامله گیر میفتادند وگرنه عمرا میتونستیم بدون مدرک انگشت روشون بزاریم. فقط من و پ ...
قســـــم به عشـــــق
246
‍ تنها داشته ام اوست 📚 #قسمتی_از_رمان_ناااااااب " فقط چشمهایش " 🌸پنجشنبه ۱۲ اردیبهشت ساعت ۱ در غرفه پرسمان جشن امضای این رمان هستش💋 دیگه تحمل هیچی رو نداشتم. همون بهتر که می مردم و همین لحظه از زندگی خلاص میشدم. این زندگی دیگه بدردم نمیخورد و دیگه نمیتونستم تحملش کنم! همراه با نفس تنگی و شکم دردم که بچه هم بشدت توی شکمم میچرخید، اشکامم راه افتاده بود. لحظه ای که چشمام از شدت درد داشت سیاه ...
قســـــم به عشـــــق
238
م راه نمیومد. قلبم هم رسما داشت از کار می ایستاد. لاعلاج دست بردم و از قرصهای خوابم یکی بالا انداختم. دلم آروم و قرار نداشت و حجم استرسم خیلی خیلی بالا بود کلا خارج از تحمل. فقط با خواب بود که میتونستم تحمل کنم وگرنه کارم زار بود و احتمال سکته میدادم. رضا پشت سرم خودشو به من رسوند و گفت: داری چیکار میکنی جوجو آبجی؟ آهسته گفتم: یه قرص خواب قوی و چندساعت خواب، وگرنه عمرا بتونم تحمل کنم. ببخشید ...
قســـــم به عشـــــق
231
#تا_تورو_دارم #آرزوجلالی_فاطمه_سودی "آسمان" #قسمت_صد_و_شصتم آمین نشسته بود و به آماده شدن همه نگاه میکرد. گروه کوچکی که از ته دلشون و با صداقت تمام سعی میکردند کارشون رو به نحو احسن انجام بدند. هیجان و اشتیاق به همراه نگرانی خاصی که در صورتشون دیده میشد باعث میشد آمین نفهمه کدام فاز رو دنبال کنه. اما واقعا خوشحالیش از دیدن دوستی هایی که مثل یک برادر واقعی کنار حیدر بودند حد و اندازه ای نداش ...
قســـــم به عشـــــق
261
تنها داشته ام اوست قرارمون💋 ۱۲ اردیبهشت ساعت 1 تهران مصلای امام خمینی، نمایشگاه بین المللی کتاب، شبستان، غرفه پرسمان برای جشن امضا رمان " فقط چشمهایش" و همزمان جشن روز معلم💋💙 آدرس غرفه ی پرسمان راهرو ۲۶ غرفه ۱
قســـــم به عشـــــق
246
و لورده شدن دستاش رو به حالت تسلیم بالا آورد گفت: چیه چه خبرته شاه داماد...... زیادی داری جوش میزنی ها! اگه این جوجو چندماهیه عیال جنابعالی هستش، سالیان سال خواهر بنده هم بوده و منم خیلی دوسش دارم. پس بیخود برا من با اون چشمات شاخ و شونه نکش لطفا! تورو خدا قیافشو نگاه، کم مونده بیاد خرخره منو بجوه خودشم با اون دندونای تیزش.... اینبار هیشکی نمیدونست بخنده یا گریه کنه. که رضا با ابروهای بالا دا ...
قســـــم به عشـــــق
229
#تا_تورو_دارم #آرزوجلالی_فاطمه_سودی"آسمان" #قسمت_صد_و_پنجاه_ونهم آمین بحدی هول هولکی و باعجله بلند شد در آنی فکر کردم پاشو روی میز میزاره و بطرف رضا و تیام پرواز می کنه. دندونام بهم فشرده شد. یعنی عمرا یه روز اینجوری بطرفم پر می کشید. عصبی دست انداختم و فوری از پشت، کمر شلوارش رو چسبیدم. آمین خودش رو تکون میداد و به جلو می کشید بلکه بتونه از دستم خلاص بشه. وقتی دید رهاش نمی کنم جیغی زد: بزار ...
قســـــم به عشـــــق
231
ی سپردم هرچند تحت مراقبت هستند ولی بهتره یکی دو روز از خونه دور بشند و خیالم از همچی راحت باشه. از ماجرای ربودن علی توسط سلمان به اینور چشمم واقعا ترسیده بود و کلا نمیخواستم علی قاطی این ماجراها بشه. چون واقعا در حیطه ی کاریش نبود و اصلا به اون ربطی نداشت. این ماجرایی که درگیرش بودیم واقعا مسئله حساسی بود و فوق العاده خطرناک. و من ابدا نمیخواستم هیچکس از افراد خانواده ام درگیر بشوند و باید حدا ...
قســـــم به عشـــــق
215
#تا_تورو_دارم #آرزوجلالی_فاطمه_سودی "آسمان" #قسمت_صد_و_پنجاه_وهشتم وقتی به همه اعلام کردم برنامه قبلی سرجاشه و همون روال قبل رو ادامه میدیم، دیگه اجازه حرف زدن به هیچکس رو ندادم. ولی خودمم کلافه از این سردرگمی بچه ها دستی موهای سرم کشیدم. راستش نه دلشوره هام تمومی داشت نه میتونستم بزور همکه شده آروم بگیرم. فقط باید ادای آرامش رو درمیاوردم تا بقیه هم آروم باشند. پاشا با شنیدن حرفهام با چهر ...
قســـــم به عشـــــق
225
لاع میدم نگران نباشید. اونروز و اونشب آمین اصلا از اتاقش بیرون نیومده بود که با زور من کمی سوپ خورد. خداروشکر حال عمومیش خوب بود. ولی به قول شیرین مثل اینکه خسته روحی بود و کمی هم ترسیده بود. موقع خواب شیرین گفت: پسرعمو راستش من خوابم سنگینه که ممکنه نتونم حواسم به آمین باشه. من همینجا روی مبل میخوابم که زحمت رسیدگی به آمین برای خودتون باشه. والا دختر مردم امانته و من در اون حد پرستار درجه یک ...
قســـــم به عشـــــق
218
#تا_تورو_دارم #آرزوجلالی_فاطمه_سودی "آسمان" #قسمت_صد_و_پنجاه_وهفتم (حیدر تعریف می کند) آمین رو بغل کرده بودم و از لرزش بدنش می فهمیدم داره گریه می کنه. بهش حق میدادم ولی واقعا نمیدونم چرا کارها روزبروز بدتر بهم می پیچید و سخت تر میشد. مثلا قرار بود من و آمین چند روزی رو تنهایی و دور از همه کنار هم باشیم که من دستی به زخم دلش بکشم تا دل و یادش رو از خاطرات بدی که ازم به به جا مونده بود خالی کنم ...
قســـــم به عشـــــق
233
ر شغلم تجدیدنظر میکنم. میگم به قسمت آرومتری منتقلم کنند. زود هم عروسیمو راه میندازم و سر خونه زندگیمون میریم تا ببینیم انشالا خدا چی میخواد. بخدا منم منتظرم یکی دو عزیز از سفر قندهارشون برسند و سوگلی شونو تقدیمشون کنیم بعد ببینیم به لطف خدا چیکاره ایم. شیرین گفت: آفرین پسرعموی خوب و زرنگم. به عنوان دوست صمیمی آمین بهت اخطار میدم، اگه به حرفات عمل کنی و زندگیت تعدیل بشه دختری داریم به دستات بپرسی ...
قســـــم به عشـــــق
225
#تا_تورو_دارم #آرزوجلالی_فاطمه_سودی "آسمان" #قسمت_صد_و_پنجاه_وششم حیدر نفسی بیرون داده ادامه داد: اینجوری که دنبال من افتادند و قدم به قدم همراهم هستند فکر کنم شغالها برای خودشون طعمه ای هم درنظر گرفتند و خیلی بیتاب هستند. پس تا تنور داغه مشغول بشید. تا فردا همه دوربینها وصل بشه و منم سعی می کنم فردا معامله رو راه بندازم. باید قبل اینکه بویی ببرند بعداز معامله ی من، سریع کارو تموم کنید. ف ...
قســـــم به عشـــــق
231
تنها داشته ام اوست قرارمون ۱۲ اردیبهشت در نمایشگاه بین المللی کتاب تهران برای جشن امضا رمان " فقط چشمهایش" و همزمان جشن روز معلم
قســـــم به عشـــــق
223
رفتم. حس میکنم جوری داری مارو می پیچونی ها ..... حیدر دستشو پشت شیرین گذاشته گفت: پیچوندن چیه وروجک! ببین میتونی آب رو گل آلود کنی! برو ببینم برو ببین چی پسند می کنی! بینوا فروشنده هم با لبخندی روی لب ایستاده بود و نگاهش به ما بود و گوش میداد. که حیدر دوباره گفت: الان که حالتون بهتر شده برید مانتو پسند کنید براتون می خرم هدیه ی سفر از طرف من! آویزون از ماجرای بدردنخوری که اتفاق افتاده بود راه ...
قســـــم به عشـــــق
204
#تا_تورو_دارم #آرزوجلالی_فاطمه_سودی #قسمت_صد_و_پنجاه_وپنجم صورتم به پشت حیدر فشرده میشد و از ترس درحال سکته بودم. دلم میخواست چنان جیغ بزنم عالم و آدم دورمون جمع بشند. شیرین که کنارم بمن چسبیده و ایستاده بود دم گوشم گفت: نترس بابا هیچ غلطی نمی تونند بکنند. چنان لگدی به جای خاصشون میزنم درجا به زندایی تبدیل بشند. چه خبرته تو دختر بهار! لحظه ای حس کردم انگشتان قوی حیدر دور بازوم پیچید و منو ...