قســـــم به عشـــــق

198
رمانهای کامل و همخونه ای لطفارمانهارو حتی باذکر منبع واسم نویسنده هم بهیچ عنوان #کپـی یا #فــایل نکنید که رسماپیگرد قانونی دارد @FATEME_SOODY نویسنده
قســـــم به عشـــــق
242
‍ عزیزان ســــــــــودی💋🌸 انشالله قسمت باشه ۱۲ اردیبهشت در نمایشگاه بین المللی کتاب تهران در غرفه انتشارات پرسمان در خدمتتون خواهم بود. که هم کتاب جدیدم رمان " فقط چشمهایش" رو رونمایی بکنیم و جشن امضا بگیریم هم در کنارتون برای اولین بار روز معلم رو دورهمی جشن بگیریم. ساعت حضور در غرفه رو هم اطلاع رسانی می کنم. لطفا برنامه هاتونو ردیف کنید که چشم انتظارتون هستم. دوستتون دا ...
قســـــم به عشـــــق
220
ه ای شیک هجوم برد. 👇👇👇👇 منم با ذوق بدنبال شیرین قدم تند کردم که یکدفعه مچ دستم در دستان بزرگ حیدر اسیر شد و شاکی گفت: از بغل من تکون نمیخوریدها. با این سر و وضعی که برای خودتون درست کردید حق ندارید از من دورتر بشید. لبخندی زدم و فقط نگاش کردم. حیدر متوجه نبود داره مثل شوهرهای غرغرو سر من نق میزنه و من حتی عاشق این رفتارها و حرفهاش بودم و دلم هرلحظه براش ضعف میرفت. حیدر ادامه داد: بیا بری ...
قســـــم به عشـــــق
199
#تا_تورو_دارم #آرزوجلالی_فاطمه_سودی"آسمان" #قسمت_صد_و_پنجاه_وچهارم اون دو مرد وحشی نگاهشون رو از ماشین برنمیداشتند که ما هم از ترسمون جیکمون درنمیومد. که بلافاصله حیدر دستش رو با تهدید بالا آورد و محکم چیزهایی بهشون گفت. احساس کردم یکی از اون دو مرد عصبی خودشو به سمت حیدر کشید و چیزی گفت که حیدر هم قدمی بطرفش برداشت که مشتش به هوا رفت. ولی مرد دیگر دست انداخت و بازوی دوستش رو محکم گرفته عق ...
قســـــم به عشـــــق
199
ینجا چه خبره ..... این وحشی ها دیگه کی هستند؟؟ چقدر هم عجیب غریب هستند. تورو خدا ببینشون ...... چقدرم ترسناک و زشت هستند ...... نمیدونم چرا یاد داعش افتادم! تمام بدنم گزگز کرد و فکر کنم موهای تنم سیخ ایستاد. شیرین باصدایی پراز دلهره ادامه داد: نمی‌دونم چرا هیچکدوم از آدمهای پسر عمو حیدر اینجا نیست ..... آخه تنهایی بین این دوتا مردی که معلومه آدمهای خطرناکی هم هستند می خواد چیکار کنه...... حالا ...
قســـــم به عشـــــق
189
آبی تر از آسمان🌸﷽🌸: که سرخوش و با خنده از مقابلش گذشتم ورفتم و وارد نشیمن شدم. حیدر خاموش و جدی روی مبل تکی نشسته بود و بشدت در فکر بود. حتی متوجه ورود من به نشیمن نشد و همچنان چشمش به میز مقابلش دوخته شده بود. حتما چیزی بود که افکارشو بهم ریخته بود و ما چیزی نمی دونستیم. لحظه ای حیدر حواسش جمع شد و صاف چشماش روی کل هیکلم گشت و بصورتم رسید. دوباره سرتاپامو نگاهی کرد که از جاش بلند شد. با قد ...
قســـــم به عشـــــق
190
#تا_تورو_دارم #آرزوجلالی_فاطمه_سودی "آسمان" #قسمت_صد_و_پنجاه_وسوم با حرفهای شیرین راستش دل توی دلم نبود. ته دلم حال به حال بود. اما کاری هم از دستم برنمیومد. من از همان اول صمیمانه و از ته قلبم به حیدر ایمان داشتم. اما پیش اومدن ماجرای زن صیغه ایش این ایمان و اطمینانم رو به کل خدشه دار کرده بود. اصلا یه جورایی فکر میکردم هیچ کاری از این قلدر بدذات بعید نیست. اما فعلا دندون روی جگر گذاشته هیچ ...
قســـــم به عشـــــق
196
واقعا عذابم میداد. 💙💙💙💙💙💙💙 صبح تا چشم باز کردم نگاهم روی شیرین نشست. با غرغر روی تخت بغلی داشت چمدون ش رو زیرورو می‌کرد. با دیدنش کارها و شنیدن غرغرهاش خنده ام گرفت که بهم چشم غره ای رفت و شالشو مرتب کرده از اتاق بیرون رفت. چقدر گذشت نمیدونم. ولی وقتی وارد اتاق شد زیرلبی همه اموات فامیل و غیر فامیل رو فحش میداد. اصلا معلوم نبود دردش چیه!! خندان گفتم: چه خبرته کجا رفتی برگشتی؟ عاصی ج ...
قســـــم به عشـــــق
177
#تا_تورو_دارم #آرزوجلالی_فاطمه_سودی "آسمان" #قسمت_صد_و_پنجاه_ودوم (حیدر تعریف می کند) افکارم بشدت بهم ریخته بود. بطرزی خاص تحت نظر بودم که تا به امروز خودمم نفهمیده بودم. تحت تعقیب که نبودم چون همیشه ی خدا حواسم قشنگ به اطرافم بود. پس از کجا فهمیده بودند من در این شهرمرزی هستم؟؟ امروز که وارد شهر شدیم، تازه وارد هتل شده بودیم زنگ زدند و برای دوستانشون در این شهر که به گفته ی خودشون واردکنند ...
قســـــم به عشـــــق
184
عشقم هوناز و امیرکیا بالاخره به دنیا اومد. با هر رمانی که چاپ می کنیم حس تازه و ناب متولدشدن بچه و نورسیده ی ته تغاری و عزیزدردونه ی دیگه ای رو تجربه می کنیم که با لوس بازیا و نق و نوق هاش با تمام بندبند وجودمون و تک تک سلولهامون نوشتیم و حالا کلی هم با نازهاش رقصیدیم. امروز بحدی خوشحالم فقط در آسمونها سیر میکنم. آقای منیری مدیر محترم نشر پرسمان ممنونم ازتون یه دنیا
قســـــم به عشـــــق
176
زش جدا بشم. گرمای تن ریزه میزه ش ...... نفسهای آرام و داغش..... با صدای نفسهای آروم و عطر خوش بوی تنش فقط اوج میگرفتم و از خودم بیخود میشدم. کلا با بودنش اونم کنارم از همه چیز و همه کس غافل میشدم. این شیطونک من درست مثل یک منبع قوی آرامبخش بود. از همون روز اولی که بنا به سفارش مادربزرگش برای حمایتش جلوی مدرسه رفتم و دورادور دیدمش، دلم لرزید و از همون لحظه میدونستم مال منه...... آمین مال من بود ...
قســـــم به عشـــــق
178
#تا_تورو_دارم #آرزوجلالی_فاطمه_سودی "آسمان" #قسمت_صد_و_پنجاه_ویکم با صدای یکی از خانم ها حواسم جمع شد که به حیدر گفت: رییس تا چند ثانیه دیگه سایتمون کامل در حیطه فرماندهی شماست. دوربین هم گوشه ای مخفی نصب شده. بفرمایید حیدر در کمال آرامش نشست و نگاهی به صفحه لپ تاپ انداخت. ثانیه هایی روی لپ تاپ مانور داد و بعد خیلی جدی تشکری کرد که خانمها هردو بلند شدند. احترامی کردند و بعداز خداحافظی از ما ...
قســـــم به عشـــــق
178
ن شدیم که چشم همه بطرفمون برگشت. شیرین درسته صداش در نیومد ولی بین لباش گفت جوووووووووووووووون! دیگه کم موند ه بود بخندم. حیدر محکم رو به خانمها گفت: تموم نشد؟ که یکیشون گفت: همه چی حله رییس..... تمام برنامه هایی که خواسته بودید رو توی لپ تاپتون زدیم. حیدر سری تکون داد و منکه کنار شیرین رسیده بودم زلزله زمزمه کرد: خوش گذشت؟ یهویی چطوری بی سروصدا جور کردید و رفتید خصوصی؟ والا من بودم باید داد ...
قســـــم به عشـــــق
172
#تا_تورو_دارم #آرزوجلالی_فاطمه_سودی"آسمان" #قسمت_صد_و_پنجاهم حیدر مبهوت چشم به صورتم دوخته بود و انگار چیزی برای گفتن نداشت. شایدم داشت فکر میکرد. ادامه دادم: حیدر نه فکر کردن لازم داره نه حرف اضافه. من با تو اومدم مسافرت، اما فعلا دوتا سرجهازی شیطون رو هم باهام همراه کردی که زمین و آسمون بند نمیشن و فقط از دیوار راست میرن بالا. الانم که دوتا مامور توی اتاقمونه و خدا میدونه دارند چیکار می ...
قســـــم به عشـــــق
193
بود به فرق سرم؟؟!! چند کلمه ای با همدیگه حرف زدند انگار من در وسط یه ماموریت رسمی بودم. از خشم کم مونده بود بهم بپیچم ولی پیش غریبه ها چیزی هم نمی تونستم بگم. نگاهمو با خشم به صورت حیدر دوخته بودم و منتظر بودم بطرفم برگرده. تا نگاهش روی صورتم نشست آروم اشاره کردم همراهم بیا! محکم راه افتادم و مجال عکس العمل یا حرف دیگه ای به حیدر ندادم. وارد اتاق شدم و دستمو به در گرفته ایستادم. تا حیدر وارد ...
قســـــم به عشـــــق
168
#تا_تورو_دارم #آرزوجلالی_فاطمه_سودی"آسمان" #قسمت_صد_و_چهل_ونهم با چشمان باز شده نگاهم به این وروجکهای شیطون دوخته شده بود که دم گوش همدیگه جیک جیک مستونشون بود و فکر کنم منم به کل فراموش کرده بودند. حالا شیرین ریز ریز می خندید که یهو گفت: پس منتظر خواستگاریت باشم یا داری کم کم برای خودت سرگرمی جور میکنی پاشاخان؟ پاشا تند گفت: به جان ننه جووووونم سرگرمی حالیم نیست ولی فعلا خواستگاری کردنم در ...
قســـــم به عشـــــق
182
ت شبیه گوریل انگوری هستی با اون پاهای دراز زرافه ایت! چشمام از تعجب و خنده باز شده بود و باز هم مونده بود. دیگه پلک هم نمیزدم. جالب اینجا بود پاشا برعکس فکری که میکردم الانه که شیرین رو از وسط نصف بکنه ، داشت بهش با خباثت می‌خندید و به بالا پایین پریدن های شیرین که بیهوده سعی میکرد به سروصورت پاشا چنگ بندازه با اشتیاق نگاه میکرد و با دستهاش جلوی ضربه های دستهای ظریف شیرین رو می‌گرفت. البته متوج ...
قســـــم به عشـــــق
177
با سقلمه ی شدید شیرین و اشاره ا‌ش بطرف کارکنان هتل برگشتم. آروم گفت: تیروتخته رو بیخیال شو و اینارو ببین اووووووووف خدا! راست میگفت. جالبتر و جذابتر از تمام هتل، کارکنان جوان و زیباش بودند که انگار دست چین شده در هتل استخدام شده بودند. و صدالبته جوان جذاب پشت میز پذیرش بود که خداییش قلمکاری خدا حرف نداشت. شیرین خندان و ذوق کرده رو بمت گفت: آمین نگاه کن ببین آب دهنم که راه نیفتاده؟؟ خندیدم ...
قســـــم به عشـــــق
170
ی داشتند و جالب بودند. 👇👇👇
قســـــم به عشـــــق
171
#تا_تورو_دارم #آرزوجلالی_فاطمه_سودی "آسمان" #قسمت_صد_و_چهل_وهشتم تا حیدر از ماشین پایین رفت و درب ماشین رو محکم بست شیرین که انگار نفسش رو حبس کرده بود با صدای بلند نفس پر سر و صداشو بیرون فرستاد و ناله ای کرد. گفت: ای وااای عجب غلطی کردم هوس سفر کردم......کاش زبونم لال میشد و نمیگفتم می‌خوام با شما بیام ....... والا حیدر و پاشا دیوونه ان....... اصلا مغزشون کار نمیکنه ها ..... من که تو این ...
قســـــم به عشـــــق
166
حیدر همیشه غیرعادی و مرموز بود وحرفش برای همه حجت ودستوراتش بی برو برگرد انجام میشد. و حالا در عرض چند دقیقه همه خواسته هاش داشت به ترتیب انجام میشد. بار دیگه دلم از داشتن همچین مرد مقتدر و کم نظیری غنج رفت ولی بعدش با به یاد آوردن زهره دلم گرفت. نمیدونستم بعداز این چی میخواد به سرم بیاد و آیا واقعا حیدر ازش دست برمیداشت یا نه! سست و دست وپا شکسته خودمو روی صندلی ماشین جابجا کردم وفقط در دلم ...
قســـــم به عشـــــق
161
#تا_تورو_دارم #آرزوجلالی_فاطمه_سودی "آسمان" #قسمت_صد_و_چهل_وهفتم حواسمو جمع کردم و گفتم: پاشا اتفاقی افتاده؟ پشتیبانی برای چی؟ مگه برای یه سفر چندروزه هم باید مراقبمون باشند؟ آخه برای چی؟ حیدر با سیگنالهایی فحش مانند که برامون ردیف میشد راه افتاد. پاشا لبخندی پت و پهن تحویلم داده گفت: تا وقتی به قول شیرین بانو، زردنبویِ بدردنخوری مثل من و کدوحلوایی تنبل و خوشگلی مثل شیرین جان و گیج خاتون مش ...
قســـــم به عشـــــق
177
کویت با ناز قلم ،پهنه ی گرداب کشیدم دیدم که سحر گشته و عکس رخ ماهت چون آهوی مشکین خطِ در خواب،کشیدم @FATEME_SOODY 🔥🔥🔥☄☄☄☄☄☄
قســـــم به عشـــــق
173
نیست میکردم باور کن! 👇👇👇👇👇👇👇 تند گفتم: شیرین جان خواهش میکنم. بعد برای در امان ماندن از ترکش‌های احتمالی و بعدی سریع لبخندی زدم و دستامو به علامت خواهش میکنم بهم فشردم که دوباره بهم چشم غره ای رفت و یه بیشعورررر حواله ام کرد نفهمیدم برای من بود یا پاشا! حیدر گفت: میگم شیرین یادته یه زمانی توی خونمون برای خاله باران زبون میریختی تورو برای پسرش بگیره؟ خب همون پسره دیگه چرا الان اینجوری ت ...
قســـــم به عشـــــق
180
#تا_تورو_دارم #آرزوجلالی_فاطمه_سودی "آسمان" #قسمت_صد_و_چهل_وششم شیرین گفت: پسرعمو اگر لطف کنید جایی توقف کنید و صندوق عقب رو باز کنید من سبد رو میارم. همچی اونجاست. حیدر گفت: اگه پشتی صندلی چپی رو جلو بکشید به صندوق عقب راه داره میتونید..... شیرین تند و گزنده گفت: والا یه مسافر ولو دارید توی ماشین، پشتی صندلی چپی سهله ، صندلی سمت راستی رو هم گرفته. حالا قرار باشه کمی بطرف من بیاد دریچه با ...
قســـــم به عشـــــق
171
زاکت همکه نداری! حیفه اون مامان بارانت که بلد نبوده یه بچه ی خل و دیوونه رو تربیت کنه! این چه وضع نشستنه زرنبوی وارفته!! فقط میدونم داشتم از شدت خنده خفه میشدم. امان از دست این دوتا زلزله!! جرات برگشتن و نگاه کردن به شیرین رو هم نداشتم از ترسم ایندفعه دیگه میدونستم مرگم حتمی هستش. داشتم برای خودم و پاشا سنگ قبر طراحی میکردم چون میدونستم دیگه بعیده سالم از زیر دست شیرین و حیدر دربریم. هرچند که ...
قســـــم به عشـــــق
166
#تا_تورو_دارم #آرزوجلالی_فاطمه_سودی "آسمان" #قسمت_صد_و_چهل_وپنجم نگاهم به شیرین بود و بشدت خنده م گرفته بود. لبامو ورچیدم بلکه خنده مو کنترل کنم. بینوا شیرین میخواست با پاشا چیکار کنه. حتما پاشا بخاطر حیدر و کارهآیی که کرده بود با نیش زبونش قشنگ حساب شیرین و پسرعمه شو صاف میکرد و دق دلشو سرشون خالی میکرد. ولی فعلا که شکرخدا آروم و ساکت بود. نگاهم روی پاشا نشست. پاشا ظاهرا اصلا رفتار شیرین بر ...
قســـــم به عشـــــق
256
ندیدم. 👇👇👇👇👇 حیدر که با خونسردی داشت نگاه میکرد رو به علی کرد ودر مورد شرکت بهش گوشزد کرد و بعداز خداحافظی با عزیز به راه افتاد. چشم به روبروم دوخته بودم و حتی نیم نگاهی به این کوه غرور نمینداختم چه برسه به اینکه برگردم عقب و با شیرین حرف بزنم. حیدر ماشین رو تو سکوت محض میراند و منو شیرین هم مثل دوتا چوب خشک نشسته بودیم. نمیدونم چرا شیرین هم زبون نمیریخت. تا اینکه دوباره ماشین سر یه خیابو ...
قســـــم به عشـــــق
228
#تا_تورو_دارم #آرزوجلالی_فاطمه_سودی "آسمان" #قسمت_صد_و_چهل_وچهارم صبح موقعی که برای صبحانه دور میز جمع بودیم خبری از حیدر نبود. حتما مثل اکثر مواقع صبح زود به اداره سر کارش رفته بود. تازه از صبحانه تموم شده بودیم و داشتم ظرفهارو می شستم که صدای حیدر از پشت سرم گفت: خانوم خانوما فقط یکساعت وقت دارید برای آماده شدن. درست یکساعت دیگه ماشین راه میفته. جا بمونید و مثل خَجه سلطان(خدیجه سلطان) بز ...
قســـــم به عشـــــق
226
کنم. شیرین گفت: ما که عادت کردیم جناب. انگار نباید از شما انتظار سلام داشته باشیم. یعنی بدترین بچه ای هستی که زن عمو بزرگش کرده و حالا چقدرم بهت افتخار میکنه. بترکی الهی! حیدر با اشتیاقی که تو چهره اش داشت می نشست دست به کمر شد و ابروهای اخماآلودش بهم پیچید و نگاهش شاکی به شیرین دوخته شد. با دیدن این هیبت و قدوقامت بلندش داشتم از خوشی غش میکردم. که شیرین ادامه داد: والا اینجوری نگام نکن راست ...
قســـــم به عشـــــق
223
#تا_تورو_دارم #آرزوجلالی_فاطمه_سودی"آسمان" #قسمت_صد_و_چهل_وسوم حیدر خندید و گفت: والا بنظرم بهزیستی بهترین گزینه ست بلکه بتونیم از دستت خلاص بشیم و جان سالم در ببریم. ولی بازم تا قسمت چی باشه. فعلا خدانگهدارتون شیرین پشت سرش داد زد: خواب دیدی خیر باشهههههههه داداش، حالا که فهمیدم بوی مسافرت میاد چمدونمو می بندم. ببین کی گفتم!! حیدر سرشو داخل پذیرایی کرد و گفت: مال بد بیخ ریش صاحابش. چمدونت ...
قســـــم به عشـــــق
219
د. با حرص گفت: حس کردم صدای شیرین رو از پایین شنیدم. فکر کنم این شیطون خودشو توی خونه ی ما انداخته و الانه که تک تک اتاقهارو بازرسی کنه...... خوش بحالت که تونستی دربری..... وگرنه ..... کم کم هم آماده شو ممکنه سفری با هم داشته باشیم ..... الانم بدو اتاقت که شیرین درجا اونجا تلپ میشه. صداشو قشنگ دارم می شنوم. تند بطرف در اتاق قدم برداشتم و همزمان بدون برگشتن گفتم: ولی من با تو سفر نمیام. خیلی ازت ...
قســـــم به عشـــــق
217
#تا_تورو_دارم #آرزوجلالی_فاطمه_سودی"آسمان" #قسمت_صد_و_چهل_ودوم قلبم محکم می کوبید و تمام بدنم ناخواسته لرز داشت. از حیدر ترسی نداشتم. ولی وضع موجود بحدی بد بود که اگه حیدر از وجودم خبردار میشد واقعا برام بد میشد و آبروم میرفت در حد یوونتوس. حیدر وارد اتاق شد و گفت: جانم رییس. انشالا که خیره امرتون! بعد خندان ادامه داد: آخه شما هروقت بمن زنگ میزنید یه جای کار بقیه ایراد و اشکالی داره که حیدر ...
قســـــم به عشـــــق
215
.... .. من عادت های مخصوصِ خودم را دارم، هر روز #عصر قهوه تلخی می خورم سیگاری میکشم و تو را بہ شکلِ شعرِ تازه ای تصور میکنم... #امیر_اخوان
قســـــم به عشـــــق
214
شممو از آمین کنار نمی کشم. همین. 👇👇👇👇👇 عزیزجون گفت: حاج مرتضی تو چی داری میگی من هیچی نفهمیدم. یعنی چی این حرفها! وای خــــــــــدا! آقاجون داشت سوتی میداد که....... تند گفتم: عزیزجون چیز خاصی نیست. حدودا من و آمین دیشب آشتی کردیم و میخوام برای اینکه کامل از دلش در بیاد یه سفر دونفری بریم. شما برای خودتون برنامه ریزی کنید. آقاجون گفت: من حرفی ندارم فقط باید آمین قبول کنه وگرنه هیچ مشکلی ...
قســـــم به عشـــــق
205
#تا_تورو_دارم #آرزوجلالی_فاطمه_سودی"آسمان" #قسمت_صد_و_چهل_ویکم (حیدر تعریف می کند) با صدای اذان صبح چشم باز کردم. بعداز مدتها که همه ی زندگیم بهم ریخته بود، امشب چنان آرام خوابیده بودم حتی تا صبح تکونی هم نخورده بودم. چشمم به آمین افتاد که بدتر از من خسته ی این زندگی بود. عین دیشب سرش روی بازوم و صورتش روی سینه م خوابیده بود. انگار خودشم تکونی نخورده بود. لبهام روی پیشونیش نشست. عرق کرده ...
قســـــم به عشـــــق
222
روانه ی قبرستون نمیکنی؟ کوتاه بیا دیگه آمین خواهش میکنم. خب اون زمانی که هنوز از تو و عشق تو و حضورت در این خونه خبری نبود و اصلا به بودنت در اینجا فکر هم نمیکردم، اجبارا اشتباهی کردم. اون موقع برای کمک به یه آدم تنها که بدستهای من سپرده شده بود حس خوبی داشتم که میتونم راحت و خیلی مردونه حمایتش کنم. حامی یه زن باشم که هز کل دنیا هیشکی رو نداشت....... ولی نمیدونستم آخر عاقبتم به اینجا میرسه و ت ...
قســـــم به عشـــــق
215
#تا_تورو_دارم #آرزوجلالی_فاطمه_سودی "آسمان" #قسمت_صد_و_چهلم هق هق های آمین و صدای گریه هاش فقط آتیشم میزد. دیگه نمی تونستم خودمو نگه دارم. حیدر توانمند...... حیدر قَدر...... حیدری که دستوراتش درجا قابل اجرا بود و هیچکس حرفی روی حرفش نمیزد داشت اشک میریخت. اونشب حتی برای شام هم پایین نرفتم. شامم رو علی به اتاقم آورد که پشت به در روی تخت نشسته بودم. علی نباید چشمان سرخم رو می دید. ولی حتما از ...
قســـــم به عشـــــق
218
یدم. فقط گفتم: کاری باهاش ندارم به اتاق خودم میرم. بوی ادکلن قشنگ آمین توی پله ها پیچیده بود و دلمو از نداشتنش به درد میاورد. وارد اتاقم شدم و درو بستم. بینی م پراز عطر وجود آمین بود و دلتنگترین مرد عالم بودم و هرلحظه دل سوخته تر. مدت بیشتری نگذشته بود که صدای حرف زدن آمین با محسن بگوشم نشست. هنوز سرپا بودم و اصلا حوصله ی نشستن هم نداشتم. چشمامو با خشم بهم فشردم. لب پایینم بدون استثنا به لرزه ...
قســـــم به عشـــــق
207
#تا_تورو_دارم #آرزوجلالی_فاطمه_سودی"آسمان" #قسمت_صد_و_سی_و_نهم همچنانکه سرم روی دست عزیز بود مهربونتر از همیشه و گرفته گفت: پسرم حیدر....... مادر چت شد؟؟ چرا یهویی رنگت سیاه شد؟ عزیز که با بغض این حرفها رو زد سرم رو از رو دستش برداشتم و کمی گیجزده و با محبت گفتم: چیزیم نیست عزیزجون! فقط سرم یه کمی درد داره و حس کردم نفسم تنگی میکنه نمیتونم خوب نفس بکشم. الان بهترم. دلم میخواست به عزیز میگف ...
قســـــم به عشـــــق
219
گردونم بلد بودم چیکار کنم موندگار باشه. وقتی از آقاجون خواهش کردم کمک کنند و آمین رو برگردونند نگاهی بهم انداخت و چیزی نگفت. انگار داشت فکر میکرد. محکم گفتم: ولی آقاجون فکر کردن لازم نداره آمین باید برگرده. ....... باید برگرده! آقاجون پوزخندی زد و گفت: خب الانکه اینهمه اصرار به برگشتنش داری خودت زحمتشو بکش. والا من روم نمیشه برم پیشش و بخاطر یه ندانم کاری تو ازش معذرت بخوام. بلند گفتم: ولی آ ...
قســـــم به عشـــــق
212
#تا_تورو_دارم #آرزوجلالی_فاطمه_سودی"آسمان" #قسمت_صد_و_سی_و_هشتم (حیدر تعریف می کند) از خونه ی محسن بیرون اومدم که آمین مدتی مهمون دلش بود، ولی قطره ای آب در دهنم پیدا نمیشد. آمین بدجور شکسته بود...... آمین بدجور عذاب می کشید.... آمین خاطره ی خیلی بدی رو ازم توی مغزش حک کرده بود...... راستشو بگم خودم بجای آمین هم بودم میرفتم و دیگه بیخیال همچی میشدم. و همه ی اینا هم تقصیر منِ گردن شکسته بود ...
قســـــم به عشـــــق
224
کوت که دلت برایش از دور ضعف میرود که وقتی حواسش نیست چشمانت را میبندی و در دل دعایش میکنی ... از پله ها که پایین اومدم متوجه شدم علاوه بر حیدرِ گم و گور شده، آقاجون و عزیز و علی هم قشنگ به حرفام گوش دادند. کنار علی نشستم که عزیز بلند شد فنجان چایمو عوض کنه. علی تند از دستش گرفت. آقاجون گفت: فکر کنم محسن همون کسی باشه که باهات تصادف کرده بود نه؟ سری تکون دادم و گفتم: کاش از نزدیک می دیدین که در ...
قســـــم به عشـــــق
211
#تا_تورو_دارم #آرزوجلالی_فاطمه_سودی"آسمان" #قسمت_صد_و_سی_و_هفتم همچنان غرق در افکار پریشانم که به هیچ جایی هم نمیرسیدم تازه لباسهامو عوض کرده بودم در اتاقم بصدا در اومد. راستش قلبم درجا ایستاد. فقط فکرم پیش حیدر رفت مبادا بخواد بیاد اتاقم که اصلا آماده نبودم و صدرصد صدای جیغ و دادم خونه رو برمیداشت. ولی صدای علی بگوشم نشست که گفت: زن داداش، پاشا زنگ زده باهاتون کار داره. میتونید باهاش حرف ...
قســـــم به عشـــــق
228
. از میان تاری های چشمم نگاهم روی حیدر نشست که کنار غذاخوری پذیرایی ایستاده بود و نگاه نگران و دستپاچه اش روی صورتم بود. نه سلام دادم نه چیزی گفتم. فقط نگاهمو رنجیده کنار کشیدم و با لرزش تمام بدنم و دستان یخم که علی همچنان دستمو میفشرد بطرف مبل رفتیم. جالب بود هیشکی به حیدر توجهی نکرد. اصلا انگار نبود و مارو نگاه نمیکرد! راستش حال دلم قشنگگگگگگگگگ جا اومد. دلم میخواست داد بزنم و حرفامو توی صو ...
قســـــم به عشـــــق
217
#تا_تورو_دارم #آرزوجلالی_فاطمه_سودی "آسمان" #قسمت_صد_و_سی_و_ششم نگاهم به روی خاله دوخته شده بود. همه شون حرفهاشون درست بود و قبولشون داشتم. ولی جواب دل رنجیده مو کی میداد؟ اونشب با تمام دلتنگیاش گذشت. راستش خیالم هرلحظه در پرواز بود. گاهی بطرف حیدر میرفت و گاهی بطرف خونه ی محسن پرواز میکرد که با تصورات خودم توی خونشون گشتی میزدم و لبخندی روی لبم می نشست. محسن بدون منت مهربان بود همین! فردای ...
قســـــم به عشـــــق
217
ط ادعاتون میشه. 👇👇👇👇👇👇👇 مات داشتم نگاش میکردم که دستاشو برام باز کرد و گفت: بیا ببینم حالت خوبه جوجه ی سرخود؟ شنیدم تصادف کردی؟ با فشار دست خاله بطرف مادربزرگم رفتم که پاشا گفت: اون بدبخت خرمالوها لهید از بس فشارش دادید. اونارو بزار روی میز آمین. در آغوش مادربزرگ فرو رفتم که صورتمو بوسید. گفت: دیگه از اینکارا نکن. آدم هیچوقت از خونه زندگی خودش قهر نمیکنه! وقتی خدا زبون به اون بزرگی ...
قســـــم به عشـــــق
217
#تا_تورو_دارم #آرزوجلالی_فاطمه_سودی"آسمان" #قسمت_صد_و_سی_و_پنجم کنار پاشا نشسته بودم و همچنانکه صدای آهنگ توی گوشم بود نگاهم به بیرون دوخته شده بود. به چی فکر میکردم نمیدونستم. اما میدونستم بشدت دلتنگم و تمام افکارم بهم پیچیده. چقدر در این دو هفته به محسن و مهربونیاش عادت کرده بودم. با آرامشی که داشت و خیلیم ساکت و بدون هیاهو بود، کاملا دل آدمو به دست میاورد. اصلا بلد بود چطور با آرامش ذاتی ...
قســـــم به عشـــــق
218
همیدم چی به چیه. آخه انتظارش رو نداشتم. واقعا خوشحال شدم و یه روز عالی برام شد. چون قرار بود عصری بیام دنبالت! ناهارمون در میان حرفهای معمولی و شوخی و خنده های محسن و نرگس خورده شد که واقعا احساس معذب بودن داشتم. بعداز ناهار از گوشی محسن به پاشا زنگ زدم و گفتم بعداز تموم شدن کاراش به دیدنم بیاد. هنوز قطع نکرده بودم محسن تند گفت: چیکارش داری؟ نکنه فکرایی بکنیا که اجازه نمیدم. اینجا خونه ی خودت ...