قســـــم به عشـــــق
198 •
@Ghasam_Be_Eshgh
رمانهای کامل و همخونه ای
لطفارمانهارو حتی باذکر منبع واسم نویسنده
هم بهیچ عنوان #کپـی یا #فــایل نکنید که رسماپیگرد قانونی دارد
@FATEME_SOODY نویسنده
قســـــم به عشـــــق
217
#تا_تورو_دارم
#آرزوجلالی_فاطمه_سودی "آسمان"
#قسمت_صد_و_سی_و_چهارم
ساعت از ۴ گذشته بود که اول زنگ خونه بصدا دراومد. کار همیشگی محسن بود. برای اینکه اعلام ورود کنه و من خودمو بپوشونم همیشه زنگ میزد.
خندان گفتم: نرگس داره میاد آماده شو.
نرگس هم خوشحال بود هم شرمندگی توی صورت و چشماش دیده میشد.
تقه ای به در هال خورد که محسن سرفه ای کرد و گفت: من اومدم ها!
خندیدم و گفتم: باور میکنی نرگس دوه ...
قســـــم به عشـــــق
220
عزیزانم امروز زودتر انداختم رمان رو😘😘
قســـــم به عشـــــق
222
خوووووودم، به جان عزیز و آقاجون که حاضر نیستم سنگریزه ای به پاشون بخوره قسم میخورم، اونموقع نمیدونم چی شد احساساتم فوران کرد و حس یه مرد لوطی با تمام مردونگیاش بهم دست داد همچین اشتباهی کردم.
ولی به قرآن لوطی منش هم موندم و یه روز نگاهی بجز خواهری به زهره نکردم. ولی خب طلارو واقعا دوست داشتم که اونم داره تموم میشه و دارند به خارج میرند.
الان دیگه چه بهونه ای داری خودتو ازم دور نگه داری! خواهش ...
قســـــم به عشـــــق
219
آبی تر از آسمان🌸﷽🌸:
#تا_تورو_دارم
#آرزوجلالی_فاطمه_سودی "آسمان"
#قسمت_صد_و_سی_و_سوم
همه مون بنحوی در فکر بودیم. اما هرکسی به نوعی. صدای حیدر که بلند شد نگاهمو از فرش بلند کردم. گفت: الان که همه ی حرفهارو شنیدی و دیدی قضاوتهات درست نبود، میشه آماده بشی بریم خونمون؟
بطرفش برگشتم و نگاهم راست توی چشماش نشست. سرخ بودند و سرشار از غم. آروم گفتم: دیگه برگشتنی توی کار نیست. موفق باشی برو دنبال زندگ ...
قســـــم به عشـــــق
224
رد و میتونیم روی امانتداری و چشم پاکی و فهم و درک عالیش قسم بخوریم.
امروز صبح اول برد ماشین رو تحویل صاحبش بده و بعد سرکارش بره که میدونم الان سرش خیلیم شلوغه پس مزاحمش نمی شیم.
انشالا از این به بعد هم زندگیتون به روال خوبش میفته و روزبروز شاهد پیشرفتتون هستیم. با تو که زیاد آشنایی ندارم و فقط میدونم محسن عاشقانه دوستت داره.
ولی خودتم میدونی محسن لایق بهترینهاست و با کمک خدا مطمئنم روز بروز ...
قســـــم به عشـــــق
212
#تا_تورو_دارم
#آرزوجلالی_فاطمه_سودی"آسمان"
#قسمت_صد_و_سی_و_دوم
نگاهم به زن وسط چارچوب دوخته شده بود و بنحوی حس میکردم دارم دورادور خودمو می بینم. دوباره دستی به چشمم کشیدم و تازه یادم افتاد باید نرگس زن محسن باشه. عکساش روی دیوار اتاقشون هرروز جلوی چشمم بود.
نرگس که با حیرت و چشمانی باز فقط نگامون میکرد و گاهی چشماش روی صورت من، گاهی روی صورت حیدر می چرخید چیزی نمی گفت.
بعد نگاهش چرخی توی ...
قســـــم به عشـــــق
230
حته و همه رو اذیت میکنه، خودشم که دیگه از غذا افتاده و روزبروز داره لاغرتر و نحیف تر میشه.
با زنگ زدن حاج آقا و اظهار نگرانی شدیدش بخاطر طلا، بیخیال همچی شدم و خودمو به خونه ی زهره رسوندم. ولی زهره تصمیمش رو بخاطر طلا گرفته بود.
خونه شون فروخته میشد و در جایی دیگه و منطقه ای که شناس نبودند خونه ی جدیدی خریده میشد که منم راحت میتونستم رفت و آمد کنم و گاهی کنار طلا باشم.
برای راحتی کار و رفت و ...
قســـــم به عشـــــق
225
#تا_تورو_دارم
#آرزو_جلالی_فاطمه_سودی"آسمان"
#قسمت_صد_و_بیست_و_نهم
نگاه ناراضی و اشکیم بطرف حیدر برگشت. دوست نداشتم بشنوم. خاطرات حیدر به درد خودش میخورد. من جدی تصمیمم رو گرفته بودم. من تموم میکردم این دوست داشتن لعنتی رو!
دوستنداشتنی که شریکی توش داشت به دردم نمیخورد. همون تنهایی هام بهتر از همچی و این عشقهای پوشالی و هزارچهره بود.
آروم گفتم: نمیخوام بشنوم. ماموریتها و زحمات تو بمن ربطی ...
قســـــم به عشـــــق
227
منم حرفی برای گفتن دارم یا نه!
خب نتونستی حرفامو قبول کنی عیبی نداره هرکاری تو بگی همونو میکنیم. ولی لآقل یه فرصت حرف زدن بهم بده!
آمین سرپا فقط هق هق میکرد که حیدر بازوشو گرفت و بطرف مبل برد. آمین گفت: ولی دیگه نه میخوام بشنوم نه اهمیتی برام داره.
به حرف کسی گوش میدن که براش اهمیت داشته باشی. وقتی آمین برات اهمیتی نداره و بودنش یه بار اضافی برات هستش، نه من مزاحمت میشم نه تو مزاحم من شو.
ه ...
قســـــم به عشـــــق
224
#تا_تورو_دارم
#آرزو_جلالی_فاطمه_سودی"آسمان"
#قسمت_صد_و_سی_ام
از کسی خبری نبود. دوباره زنگ درو زد. نگاهش روی زنگ قدیمی در دوخته شده بود. خداروشکر آیفون تصویری نبود از داخل خونه دیده بشه و آمین عمرا درو به روش باز میکرد.
فقط تنها چیزی که توی ذهنش می چرخید این بود. چرا این خونه؟ چرا این منطقه؟ مگه قحطی جا و خونه بود آمین اینجارو انتخاب کرده بود؟
از داخل صدای باز شدن در خونه شنیده شد. انگار کسی ...
قســـــم به عشـــــق
234
فت: بله رییس حدستون درست بود. پاشا آمین رو پیدا کرده و رفته بود بهش سر بزنه.
صدای خوشحالی حیدر
با خداروشکر بلندی که گفت لبخندی قشنگ به روی لبهای تیام آورد. بلندتر گفت: زودتر آدرس رو بده خودمو برسونم و حساب اون دختره ی سرتغ رو کف دستش بزارم!
تیام بلند خندید. خوشحال گفت: نوچ نوچ نوچ رییس!!! اجازه بدید فردا آدرس بدم. ولی خودمونیم ها فقط اون دختره ی سرتغ تونست کاری بکنه شما رسما پشتک وارو بزنید و ...
قســـــم به عشـــــق
233
#تا_تورو_دارم
#آرزو_جلالی_فاطمه_سودی"آسمان"
#قسمت_صد_و_بیست_و_نهم
حیدر حرفی برای زدن نداشت. بوسه ای روی گونه ی طلا که فقط در آغوشش بازی میکرد زد و فکر کرد: حاج مرتضی، چطور دلت اومد!
تو منو خیلی خوب می شناختی و میدونستی به هیچ عنوان نمی تونم حرف دلمو رک به زهره بگم چون از شکستن دلش و تنهایی هاش می ترسیدم، پس خودت پا پیش گذاشتی و ضربه رو وارد کردی!
تو اهل اینکارا نبودی! فقط متحیرم آمین چقدر ...
قســـــم به عشـــــق
243
ونه رفتند. زهره با لباسهایی مرتب اما مثل همیشه پوشیده و شالی بر سر جلو اومد و خوشآمد گفت.
نگاه حیدر پایین اومد و جواب داد. نمیدونست تکلیفش چیه. ولی کاش میتونست با زهره راحت حرف بزنه و هردو از بلاتکلیفی رها بشند. ولی چقدر سخت بود این کار...... شاق ترین کار عالم بود که عین کوهی بر شونه های حیدر سنگینی میکرد!
از روزیکه زهره شوهرشو از دست داده بود به بودن حیدر عادت کرده بود. الان چه جوری میتونست به ...
قســـــم به عشـــــق
223
#تا_تورو_دارم
#آرزو_جلالی_فاطمه_سودی"آسمان"
#قسمت_صد_و_بیست_و_هشتم
حیدر داخل ماشین نشست و به فکر فرو رفت. نمی تونست تعقیب پاشارو خودش به عهده بگیره. کارهاش زیادتر از اونی بود بتونه همچی رو خودش راه بندازه. باید از یکی کمک میگرفت.
زنگ موبایلش بصدا دراومد. نگاهش به صفحه ی گوشی نشست. زهره بود که حتما باز طلا داشت سراغشو میگرفت و دلتنگش بود.
نگاهش بالا اومد و تا ته آسمان کشیده شد. رسیدگی به زه ...
قســـــم به عشـــــق
225
حیدرجان، مامانم الان کنار وکیلشه و داره کارهاشو انجام میده.
گفت اگه تونستی یه سر بهش بزن مثل اینکه کار واجبی باهات داره. حیدر بیحال و خسته چشمی گفت و گوشی رو روی مبل انداخت. کاش بیخیال تمام دل نگرانیها و مردم دنیا میشد و چند ساعتی میخوابید. ولی یادش نمیومد کی یکساعت با آرامش خوابیده! آرامشی در کار نبود.
نا آرام روی صندلی ماشین تکیه داد و دستای مشت شده شو روی زانوهاش فشار داد که از شدت استرس تک ...
قســـــم به عشـــــق
229
#تا_تورو_دارم
#آرزو_جلالی_فاطمه_سودی "آسمان"
#قسمت_صد_و_بیست_و_هفتم
پاشا که چشم بصورت جدی آمین دوخته بود و در مورد دونه دونه ی حرفهاش عمیقا فکر میکرد زمزمه کرد: مبادا بگی عاشق این محسن خان ناب شدی که باور کن درجا سکته میکنم!
چشمان آمین از تعجب باز شد. بعد از لحظاتی نگاه کردن گفت: دیوونه نشو پاشا این چه حرفیه! من اصلا به این چیزا فکر هم نمیکنم. اولا محسن زن داره زنشم خیلی دوست داره.
دوما، م ...
قســـــم به عشـــــق
255
رد و آمین دیوونه شده بود. گفت: مثلا این خونه ی چهارانگشتی چی داره که تو قصد خریدش رو داری دیووونه!!
آمین خندید و گفت: به کوچیکیش نگاه نکن صفا و وفا و صمیمیتش حد نداره. آرامشش همکه در نهایت درجه ست.
پاشا سری تکون داد و گفت: باشه در موردش حرف میزنیم. الانم نمیخوای و تصمیم نداری از عزیز و حاج مرتضی و خاله بارانت و مادربزرگ خبرایی بشنوی؟
آمین دوباره بغ کرد. بزور گفت: همه شون منو فروختند به حیدرشون ...
قســـــم به عشـــــق
244
#تا_تورو_دارم
#آرزو_جلالی_فاطمه_سودی "آسمان"
#قسمت_صد_و_بیست_و_ششم
پاشا دل توی دلش نبود. ضربان شدید قلبش به پشتش کوبیده میشد و منتظر بود آمین درو باز کنه. خیلی هم عجله داشت که فقط پا به پا میکرد و ته دلش فرو میریخت.
ولی خبری نشد. نگران دوباره زنگ رو بصدا درآورد و با دستش هم به در کوبید.
مثل اینکه صدای باز شدن دری از داخل بگوشش نشست. صدای دمپایی و راه رفتن کسی! حس جالبی بود. خونه بحدی کوچیک ...
قســـــم به عشـــــق
213
لند کرد.
بیحال فکر کرد: حتما دنبال آدرس هستش. ولی منکه اینجا کسی رو نمی شناسم.
👇👇👇👇👇👇
ماشین رو نگه داشت شیشه رو کمی پایین داد. مردجوان از لای شیشه نگاهش کرد و گفت: آقای پاشا نامدار؟
پاشا نگاهش مات شد. متعجب فکری کرد و گفت: پاشا هستم اما نامدار نیستم. مامانم نامدا....... بفرمایید امرتون؟
مردجوان گفت: اگه ممکنه گوشه ای دور از خونتون پارک کنید. باید باهاتون حرف بزنم. نمیخوام منو کنار شما ...
قســـــم به عشـــــق
206
#تا_تورو_دارم
#آرزو_جلالی_فاطمه_سودی "آسمان"
#قسمت_صد_و_بیست_و_پنجم
با تمام حرفهای محسن بازم دل آمین آرام نگرفت و اونشب با اشکها و دلتنگیهاش خوابید. ولی خوردن قرص فکر خوبی بود و دردهای بدنش آرامتر از قبل بود.
صبح با صدای محسن چشم باز کرد. محسن خنده رو سلامی داد و گفت: ماشالا خوابتم که خوبه. نزدیک ساعت ۱۰ شده ها نمیخوای صبحانه بخوری؟
آمین لبخندی زد. آروم با صدای گرفته اش گفت: علیک سلام. مثل ...
قســـــم به عشـــــق
204
مالوها قشنگ هم رسیدند. فقط چون نرگس عاشقشون بود نگه داشته بودم خودش برگرده و بچینه ذوق کنه.
تا آمین بخواد بگه پس دست نزن، صدای بسته شدن در هال بگوشش خورد و دقایقی بعد محسن با خرمالویی درشت و رسیده و شسته شده کنارش ایستاده بود و نگاه سرشار از محبتش بصورت آمین بود.
آمین چنان آب دهنشو بلند و صدادار قورت داد که خودش رسما از محسن خجالت کشید و خندید.
ولی محسن با لبهایی که یکجا جمع نمیشد گفت: من می ...
قســـــم به عشـــــق
191
#تا_تورو_دارم
#آرزو_جلالی_فاطمه_سودی "آسمان"
#قسمت_صد_و_بیست_و_چهارم
یک هفته ی تمام، همه ی شهر زیر و رو شد. تمام راههایی که آمین میتونست رفته باشه رو پیاده و سواره رفتند و از تمام مغازه دارها و تاکسی های منطقه و ... سوال جواب کردند.
به هرجایی که می تونستند سر زدند و گشتند ولی آمین آب شده در حد یک قطره به زمین فرو رفته بود. دیگه کار به پلیس رسید و پلیس هم جستجو میکرد ولی هیچ به هیچ!
هیچکس خب ...
قســـــم به عشـــــق
196
رد. فکری توی سرش افتاده بود رسما فشارخونش بالا میرفت و حتی نمیتونست دهن باز کنه!
فقط بلند گفت: خدایا رحم کن..... خدایا لطفی بکن و اونی نباشه که عین خوره توی مغزم افتاده! قلبش داشت می ایستاد.
باعجله خودشو به خونه شون رسوند که عزیز و آقاجون و علی در حال صبحانه خوردن بودند. همه بطرفش برگشتند و علی و آقاجون درجا فقط هنگ کردند. تنها عزیز بود که با وای گفتنی بلند شد و بطرفش دوید!
هیچ حرفی برای گفتن ...
قســـــم به عشـــــق
184
#تا_تورو_دارم
#آرزو_جلالی_فاطمه_سودی "آسمان"
#قسمت_صد_و_بیست_و_سوم
پاشا تا سر خیابان هم رفته بود و خشمگین از نیافتن آمین وارد خونه شد. اصلا هم نمی فهمید و سر در نمیاورد چرا آمین گذاشته و رفته!!!
دخترخاله اش هیچ رقمه دیوونه که نبود هیچ، مهربونترین و دلرحم ترین دختر دنیا هم بود. الان هم با نبودن گوشی آمین در دستاش کارشون خیلی بغرنج شده بود!
عصبی وارد پذیرایی شد از حیدر بخواد به خونه شون زنگ بز ...
قســـــم به عشـــــق
197
که گوشی آمین گوشه ای زنگ خورد. همه شون بطرف گوشی رفتند و پاشا گفت: واویلا گوشیشم پیش خودش نیست!!
خاله باران درحالیکه چشماش گیج میزد گفت: فقط بهم بگید پای آدم ربایی در میان نباشه؟
حیدر و پاشا همزمان گفتند: نه اوضاع آرومه. آدم ربایی نمی تونه باشه!
خاله باران در کمدهارو باز کرد و نگاهی انداخته گفت: دیروز آمین موقع اومدن پالتویی که پوشیده بود و کیفی که بدست داشت نیستند. یعنی از خونه بیرون رفته؟
ص ...
قســـــم به عشـــــق
198
#تا_تورو_دارم
#آرزو_جلالی_فاطمه_سودی"آسمان"
#قسمت_صد_و_بیست_و_دوم
حیدر درحالیکه با حوله ی کوچکی موهاشو خشک میکرد به آرامی و خیلی نرم در اتاق آمین رو باز کرد. نمیخواست به هیچ عنوان سروصدا بشه و آمین بیدار بشه.
حتی از حمام کوچک اتاق هم استفاده نکرده بود مبادا صدای شرشر آب باعث بدخوابی آمین بشه.
دیشب شب خوب و پرخاطره ای رو کنار آمین گذرونده بود ولی از خواب زیادی خبری نبود و خیلی کم خوابیده ب ...
قســـــم به عشـــــق
208
با محبت و خوشبختی کنار هم زندگی کنند.
👇👇👇👇👇
یکی مثل حیدر پول داشت و در سایه ی پولش جفت جفت زن میگرفت و حتی بلد نبود ازشون چطور مراقبت کنه!
چشمامو بستم و اشکام چکید. و منِ احمق چقدر حرفهای دیشبش رو دم گوشم باور کرده بودم و حالا پشت سرش زنگ زدم بیا آمینت رو ببر! خــــــــــاک بر سر آمینش!
محسن گفت: صورتتو پاک کن.
چشمامو باز کردم و دیدم دستمالی بطرفم گرفته. دستمال روی صورتم نشست و صدای گ ...
قســـــم به عشـــــق
199
#تا_تورو_دارم
#آرزو_جلالی_فاطمه_سودی "آسمان"
#قسمت_صد_و_بیست_و_یکم
فکر کنم هنوز حرفم توی دهنم تموم نشده بود محسن با خشمی که توی چهره ش جوشید صورتشو جلو آورد. از بالای سینی جلو اومده بود و صورتش کاملا نزدیک صورتم بود.
عصبی گفت: ببین خانم کوچولوی نازنازی، نه اسمت رو میدونم، نه میدونم کی هستی، نه می شناسمت، نه دوست دارم بشناسمت! ولی تا اونجاییکه مشخصه اهل خونواده ای هستی خیلییییییی نازت رو کشی ...
قســـــم به عشـــــق
205
برداشتم و یکی از کبابهارو بطرف خودم کشیدم. میدونستم از بس به کباب علاقه دارم میتونم دو کباب سهله، سه تارو هم یه جا بخورم. ولی مطمئن نبودم محسن هم کباب خورده یا نه!!! ممکن بود وسعش در حد همون دو کباب برای من باشه!
گفتم: من همین بتونم این یدونه رو بخورم. دوتا زیادیه برام. یکیشم تو بخور که بمونه از دهن میفته.
محسن متعجب گفت: یدونه که چیزی نیست. تو باید زیاد بخوری جون بگیری. وگرنه به این زودیا خوب ...
قســـــم به عشـــــق
189
مادربزرگ و خاله باران هم میتونستند تا آخرین روز زندگیشون به حیدر بچسبند و عاشق مرام و معرفت و مردونگی نداشته اش باشند.
منم مثل محسن بار این زندگی رو به تنهایی به دوش می کشیدم و راه خودمو میرفتم. دیگه آویزون بودن کافی بود.
فقط گاهی باید با این حقیقت کنار میومدم زندگی همیشه بر وفق مراد آدم پیش نمیره. هرچند زندگی من اصلا طبق دلخواهم جلو نرفته بود و همیشه درحال بازی دادنم بود!
با صدا زدنی که بنح ...
قســـــم به عشـــــق
175
#تا_تورو_دارم
#آرزو_جلالی_فاطمه_سودی "آسمان"
#قسمت_صد_و_بیستم
نگاهم همچنان روی محسن دوخته شده بود و داشتم توی مغز هنگیده ام حرفش رو پس و پیش میکردم.
محسن همکه نگاه متینش بصورتم بود گفت: چیز بدی گفتم؟
حواسم جمع شد و گفتم: مگه کارتون چیه که اجاره هم هستید و ....
لبخندی تلخ روی لباش نشست. گفت: مثلا تحصیلکرده ی این مملکتم. ولی خونواده ام اونهمه ثروت نداشتند حمایتم کنند و آخرش شدم راننده ی یه ...
قســـــم به عشـــــق
206
چشمامو بستم. بعدا تصمیم میگرفتم بهش چی بگم الان فقط خودخوری محض بود و بیفایده همین.
دوباره وارد اتاق شد. سینی که بدست داشت رو عسلی کنار تخت گذاشت گفت: کمکت میکنم بلند شی کمی سوپ بخوری. فقط از من نترس خواهش میکنم.
دستش آرام پشتم قرار گرفت و کم کم منو بالا آورد. با کمکش راحتتر نشستم. گفتم: میشه پرده رو کنار بزنید بارون بیرون رو ببینم؟
سری تکون داد و چشمی گفت. پرده کنار رفت. بارون ریز و قشنگ داش ...
قســـــم به عشـــــق
194
#تا_تورو_دارم
#آرزو_جلالی_فاطمه_سودی"آسمان
#قسمت_صد_و_نوزدهم
با تمام دردهای روحی و بدنی نگاهمو از خرمالوها گرفتم. از فکرم گذشت: تو دیگه کی هستی آمین..... در این هیرو ویر و بلبشو فقط باید روبه قبله شد و با سلام صلوات مرد نه اینکه هوس خوردن خرمالو کرد!!
ولی پا روی پله گذاشتم و آروم گفتم: اصلا هم نمیمیرم. انقده زنده می مونم تا انتقام تمام روزهای بهم ریخته و مسخره شده مو از دشمنان بگیرم!
الهی ...
قســـــم به عشـــــق
209
برم براتون سوپ بخرم. شرمنده تونم بلد نیستم سوپ بپزم.
تا نیم ساعت برمیگردم فقط بخوابید بلکه بدنتون آروم بشه.
صدای بسته شدن درو شنیدم. بعد صدای روشن شدن ماشینی اومد که دور شد. مثل اینکه رفته بود! باید هرطور شده خودمو بیرون از خونه میرسوندم. باید میرفتم و خودمو نجات میدادم.
باید هرطور شده تا برگشتنش خودمو از این خونه دور میکردم. قدرتی بخودم دادم و بدن دردناکمو از زیر پتو بیرون کشیدم. بزور روی پاه ...
قســـــم به عشـــــق
197
#تا_تورو_دارم
#آرزو_جلالی_فاطمه_سودی "آسمان"
#قسمت_صد_و_هیجدهم
با دیدن مردی ناشناس در کنارم بیخیال تمام عذابهای بدنم بودم و قلبم داشت بیرون میومد. سعی کردم خودمو عقب بکشم باز تمام بدنم درد کرد و اینبار اشکم از ترس از گوشه ی چشمام چکید.
مرد تند و هراسان گفت: نه ... نترسید.... نباید گریه کنید...... بخدا من به شما دست نمیزنم..... قول میدم .... بخدا باهاتون کاری ندارم خانم...
دستمو بالا آوردم ص ...
قســـــم به عشـــــق
201
م بود. الان تنهای تنها باید چیکار میکردم؟
تنها کسی که برام مونده بود رضا بود. داداش رضام. باید کمکم میکرد زندگی مستقلی رو شروع کنم. کمی پول داشتم فقط کمک میخواستم.
آهی نفسگیر بیرون دادم و دستم داخل کیفم رفت گوشیمو در بیارم. هر طرفش رو گشتم چیزی نبود. هیچی...... چشمام باز شد. گوشیم رو که برای شارژ گذاشته بودم روی میز اتاق جا مونده بود.
چشمامو محکم بهم فشردم و اشکام راه گرفت. رضا هم تموم....... ...
قســـــم به عشـــــق
199
#تا_تورو_دارم
#آرزو_جلالی_فاطمه_سودی "آسمان"
#قسمت_صد_و_هفدهم
بزور نفسی بریده بریده بیرون دادم. ریه هام میسوخت و اذیتم میکرد. ولی سوختنهای قلبم بدتر بود و داشت از کار میفتاد. نمی به چشمام نشست. اگه حیدر اجازه میداد این قلب قلب بشه باید اسممو عوض میکردم!
دستم داشت میلرزید. دیگه نمی تونستم گوشی رو هم دستم نگه دارم. گوشی بحدی سنگین بود اندازه ی تخته سنگی وزن داشت و غیرقابل تحمل!
حیدر زن داشت.. ...
قســـــم به عشـــــق
221
ما چی گفت الان؟؟! حتما اشتباه شده بود!
با صدایی آروم و گرفته از خواب گفتم: سلام خانم کوچولوووو........ شیطونک اول صبحی شماره رو اشتباهی گرفتی جان دلم که منم از خواب بیدار کردی!
دختر کوچولو اول مکث کرد. بعدا جواب داد: نخیرررم اشتباه نگرفتم ...... مامان زهره برام شماره گرفته.
اصلا گوشی بابا حیدر دست شما چیکار میکنه؟؟
باشنیدن این حرف نمیدونم برقی از سرم پرید یا کلا به برق سه فاز وصل شدم و زمان و ...
قســـــم به عشـــــق
204
#تا_تورو_دارم
#آرزو_جلالی_فاطمه_سودی "آسمان"
#قسمت_صد_و_شانزدهم
روی تخت نشسته بودم و نمیدونستم چیکار کنم. در اتاقم باز شد و صدای پاشارو شنیدم که گفت: ببر مواظب زنت باش امشب خستم کردید.
باور کن حیدر یه بار دیگه صداشو دربیاری و ناراحتش کنی، خودم جلو میفتم سه سوته طلاقشو میگیرم و همونجا در محضر شوهرشم میدم. ببین کی گفتم.
حیدر خندان گفت: پاشا تا با یه گلوله صداتو قطع نکردم برو بخواب که مشخصه خ ...
قســـــم به عشـــــق
215
تاقش کنه؟ اصلا بهم فکر کردی یا نه؟
میدونم بهم فکر نکردی چون فقط خودتو می دیدی! کاش اونروزهایی که راحت و بیخیال توی خونه تون بودی و حیدر برای نجاتت از دیوار راست بالا میرفت رو میدیدی!
کاش اونروزهایی که دست همه ی فامیلت رو با نقشه هاشون خونده بودم و داشتم برای نجات دادنت هزاران هزار نقشه ی بی سرانجام رو طراحی میکردم رو می دیدی؟
کاش اونموقعهایی که دست از کارام کشیده بودم و فقط جلوی مدرسه و خونه ...
قســـــم به عشـــــق
206
#تا_تورو_دارم
#آرزو_جلالی_فاطمه_سودی" آسمان"
#قسمت_صد_و_پانزدهم
خودمو روی مبل اتاقم انداختم. لبامو بهم فشردم. نگاهم به گوشه ی اتاقم خیره شده بود و دوباره داد و فریادها و کتکها و انواع ناسزاهایی که روزی تحمل کرده بودم برام عیان شده بودند.
هیچ کدامشان به اندازه ی کلمه ی هرزه ای که عین گلوله ای داغ بطرفم پرتاب میشد منو نمی کشت. اصلا نمی تونستم از خودم دفاع هم بکنم چون چیزی برای گفتن نداشتم و هیچ ...
قســـــم به عشـــــق
215
ز مراقبت کنه!
اعصابم چنان بهم ریخت و بدنم عکس العمل بدی نشون داد کارم درجا به ICU کشید و دکترم دوباره بزور و کلی خواهش تمنا مداوامو قبول کرد.
باران هم فقط تونسته بود به حیدر اطلاع بده حالم شدیدا بده و هرکاری از دستش برمیاد برای نجاتم بکنه که دورادور هیچ کاری از دست ما برنمیاد!
پاشا که همونجا از ماجرا باخبر میشه، بعداز اینکه خیالش از من و مداوام راحت میشه، با مشورت مامانش خودشو به ایران میرسون ...
قســـــم به عشـــــق
216
#تا_تورو_دارم
#آرزو_جلالی_فاطمه_سودی"آسمان"
#قسمت_صد_و_چهاردهم
مادر بزرگم فکری کرد و نگاهشو بصورتم دوخته ادامه داد: برای غده ی گلوم پیش چند دکتر حاذق رفتم که دو نفرشون معالجه در آلمان رو پیشنهاد دادند. گفتند پیشرفتشون در این زمینه عالی هست و فقط یکبار هزینه کنم و سالم هم به ایران برگردم.
کارام با عجله ردیف شد و فقط تونستم به هر نحوی شده پرویز رو از اومدن به ایران منصرف کنم که خودمم اینجا ن ...
قســـــم به عشـــــق
218
. وارد خونه ی مادربزرگم که شدیم حسم گفت خاله و مادربزرگم منتظرم هستند!
لبامو با خشم ورچیدم. انقده که این دو نفر طرفدار حیدر بودند، میتونستم قسم بخورم طرفدار من نبودند.
خاله با دیدنم جلو اومد و گفت: جوجوی خاله شو ببین قهر کرده خدا جووووووونم! بعد منو محکم توی آغوشش کشید و درحالیکه می بوسیدم گفت: قربون اون چشمان سرخت بشم. بیا ببینم عزیز خاله، امروز که خیلی سروصدا راه انداختی!
دیدم بلــــــــــه ق ...
قســـــم به عشـــــق
221
#تا_تورو_دارم
#آرزو_جلالی_فاطمه_سودی "آسمان"
#قسمت_صد_و_سیزدهم
اشکام راه گرفته بود. دیگه خسته بودم از همچی..... خسته بودم از اینهمه بازیچه بودن...... خسته بودم از اینهمه کشمکش...... خسته بودم از خودم و دنیای اطرافم....... از حیدر همکه بشدت و بدتر از همه چی و همه کس خسته بودم و اگه اجازه شو داشتم همینجا تیکه پاره ش میکردم!
تا به در برسم دوباره بازوم محکم از پشت سر کشیده شد و صدای خشمگین حیدر ...
قســـــم به عشـــــق
214
فسی داغ بیرون دادم و وارد اتاقم شدم. درو پشت سرم بستم. حیدر نمیدونست دیگه باهاش راه اومدنی در کار نیست.
من میرفتم همین...... میرفتم و پشت سرمم نگاه نمیکردم. حیدر تمام...... عشق تمام...... زندگی تمام....... دیگه بهش فکر هم نمیکردم!
بقدر کفایت باهام بازی کرده بود که من این بازی کردنهارو ذره ذره از دماغش پایین می ریختم بلکه کمی هم اون کیف روزگار رو ببره!
ولی از شدت رنجشم دلم داشت میسوخت و می لرزی ...
قســـــم به عشـــــق
212
#تا_تورو_دارم
#آرزو_جلالی_فاطمه_سودی "آسمان"
#قسمت_صد_و_دوازدهم
نگاهم به حیدر دوخته شده بود و اصلا نمیخواستم چیزی بشنوم. دلم جوری خاص ازش رنجیده بود و دلم بحدی داد و هوار و ناسزا میخواست بارش کنم خودش حالش جا بیاد!
فقط میرفت خداشو شکر میکرد همه بودند وگرنه تنها بودیم الان دمار از روزگارش درمیاوردم. چقدر جای کتکهام دوباره درد میکرد و چقدر داد و هوار و فحشهایی که نثارم شده بود توی گوشم دوباره ...
قســـــم به عشـــــق
229
👇👇👇👇👇👇👇
آروم بلند شدم. باید به اتاقم میرفتم ببینم چیکار باید بکنم! خونه بحدی پراز سروصدا و جیغ و ناله بود سردرگم بودم! مامان فقط می پرسید چرا با ما اینکارو کردی؟ درحالیکه نمیدونستم جوابشو چی بدم! فقط کاش یکی منو حالی میکرد چه کاری کرده بودم!
خیلی نگذشته بود که صدای داداش رضا و بابام و امیر بگوشم نشست. روی تختم مچاله نشسته بودم و به صداها گوش میدادم. داداش رضام داد زد: مرتیکه زنگ زده دخترت ...
قســـــم به عشـــــق
216
اخطار: نشر رمانهای کانال با نام نویسنده یا فایل کردن آنها به هیچ عنوان...... به هیچ عنوان جایز نیست وگرنه رسما و ب