قســـــم به عشـــــق
198 •
@Ghasam_Be_Eshgh
رمانهای کامل و همخونه ای
لطفارمانهارو حتی باذکر منبع واسم نویسنده
هم بهیچ عنوان #کپـی یا #فــایل نکنید که رسماپیگرد قانونی دارد
@FATEME_SOODY نویسنده
قســـــم به عشـــــق
221
#تا_تورو_دارم
#آرزو_جلالی_فاطمه_سودی "آسمان"
#قسمت_صد_و_یازدهم
گوشه ی تختم کز کرده خودمو بخدا سپرده بودم. نگاهم به غذام دوخته شده بود و حالت تهوع داشتم. عمرا اگه میتونستم بخورم!
هر چقدر فکر کردم نتونستم بفهمم چرا باید منو بدزدند! نه خواستگار چنان پروپاقرصی داشتم اجبارا باهام اینکارو بکنند. نه با کسی دشمنی خاصی داشتم!
اما هر کی دستور اینکارو داده بود کاش می فهمید تمام زندگیمو بهم ریخته بد ...
قســـــم به عشـــــق
223
هرکسی پشت در بود دست بردار نبود و زنگ پشت زنگ نواخته میشد.
راستش ترسی به دلم نشست. خودمو پشت مانیتور رسوندم و نگاهی بیرون انداختم. آقایی پشت در بود که بتز دستش بطرف دکمه ی آیفون رفت.
محکم گفتم: امرتون ؟؟؟؟
آقایی با عجله گفت: خانم من همسایه تونم. مثل اینکه از خونه تون دود بلند میشه خطرناکه. اگه کسی خونه هست بگید بیرون بیان و نگاهی بندازند ببینند دود از کجای خونه تونه؟ خدای نکرده بزرگ بشه جلوی ...
قســـــم به عشـــــق
213
#تا_تورو_دارم
#آرزو_جلالی_فاطمه_سودی "آسمان"
#قسمت_صد_و_دهم
دستمو روی دهنم گذاشته بودم و اشک میریختم. نه اونهمه دل و جرات داشتم جلو برم و چنان جیغ و دادی راه بندازم آبرو براشون نمونه، نه اونهمه دل و جرات داشتم موهای زنیکه رو بگیرم و از خونه بیرونش بندازم.
حالا با تفی توی صورت امیر همونجا همچی رو تمومش کنم و دیگه عطای شوهر داشتن رو به لقاش ببخشم!
اشکام همچنان جاری بود که خودمو از خونه بیرون ...
قســـــم به عشـــــق
221
م نامزدی من و امیر در عین نارضایتی من اجرا شد.
امیر دیگه با خیال راحت خونه مون موندگار شده بود ولی هیچوقت انتظاراتش از من برآورده نمیشد. من واقعا امیر رو دوست نداشتم و اصلا هم نمی تونستم ادای عاشق معشوقهارو در بیارم.
و امیر همیشه ی خدا دلسرد و افسرده از من جدا میشد اما اصلا کاری از دستم ساخته نبود. امیر به هیچ عنوان به دلم ننشسته بود و نمی نشست.
حالا امیر گاهی منو همراه خودش به خونشون میبر ...
قســـــم به عشـــــق
217
#تا_تورو_دارم
#آرزو_جلالی_فاطمه_سودی"آسمان"
#قسمت_صد_و_نهم
لحظه ای فکرم به روزهای گذشته پرواز کرد. رفتارهای سرسختانه ی پدر مادرم و داداش رضام بشدت اذیتم میکرد! (بعدا فهمیدم عمو و زن عمو و پسرعموم هستند)
آرزوهای دخترانه ی زیادی داشتم. اما در میان همان آرزوها در حال گم و گور شدن بودم. حتی در حدی نبودم بتونم دهنمو باز کنم و حرفی بزنم.
حتی اجازه نداشتم به آرزوهام فکر کنم و برای رسیدنشون نقشه ا ...
قســـــم به عشـــــق
218
یت مشتی به سینه ی حیدر کوبید و تند منو از دستان حیدر بیرون کشید فکر کنم حیدر خودشم هنگ کرده بود چه برسه به بقیه!!!
آقاجون منو محکمتر از محکم توی آغوشش فشرد و زمزمه کرد: آروم باش دخترم ........ آروم باش..... من اینجام ....... خودم تا جان دارم کنارتم و مواظبت....... هیشکی نمیتونه اذیتت کنه ...... شنیدی هیچکسسسسسسسس ......
حتی اجازه نمیدم حیدر بهت چپ نگاه کنه چه برسه به بقیه........ نمیزارم از دو ...
قســـــم به عشـــــق
201
#تا_تورو_دارم
#آرزو_جلالی_فاطمه_سودی "آسمان"
#قسمت_صد_و_هشتم
نمیدونستم چی به چیه، فقط با دست و پای لرزان و قلبم که توی دهنم می کوبید دعا میکردم اشتباه دیده باشم.
اصلا دیدار این دو نفر توی مغزم با هم نمیخوند و حتما اشتباه کرده بودم. ولی باید اشتباهمو به چشم خودم می دیدم. امکان نداشت با حرف بقیه قبولش کنم!
بالای پله ها بودم که متوجه شدم پاشا هم پشت سرمه. دمپایی هارو پام کردم که پاشا خودش رو ...
قســـــم به عشـــــق
204
ی کانال با نام نویسنده یا فایل کردن آنها به هیچ عنوان...... به هیچ عنوان جایز نیست وگرنه رسما و بدون استثنا پیگرد قانونی خواهد داشت. تمامی رمانها هم در وزارت ارشاد ثبت شده در انتظار گرفتن
قســـــم به عشـــــق
199
ر حیدر هم قشنگ می خندید و دستش روی شکمش نشسته بود حالا مواظب بخیه هاش.
👇👇👇👇👇👇👇
فقط دلم میخواست داد بزنم ایوووووول داری به مولا پیشرفت رووووووو ببین ....... دیگه کار بجایی رسیده حیدروی گَنده دماغ ما هم میخنده!!!
با شیطنت علی و پاشا که صدرصد چیزایی میدونستند، ورثه ی دوم هم به کل فراموش شد و دیگه کسی دنبالش رو نگرفت.
اونشب علی و پاشا واقعا روی فرش خوابیدند . اما چون مرواریدها به قول علی ...
قســـــم به عشـــــق
196
#تا_تورو_دارم
#آرزو_جلالی_فاطمه_سودی "آسمان"
#قسمت_صد_و_هفتم
نگاه همه بصورتم بود و صدایی از هیچکس در نمیومد. پاشا هم درست کنار فرش عتیقه نشسته با چشمانی که لوچ کرده بود و لبانی غنچه شده منو نگاه میکرد.
کجکی گفت: جان من آمین چیزی بگو نه سیخ بسوزه نه کباب! میدونی چه چیزی بهمون ارث رسیده؟ بگو هلوووووو، بگو شفتالو؟
بخدا میتونیم تا آخر دنیا فقط کیف کنیم و جهانگردی، دیگه آرزویی به دلمون نمونه! خ ...
قســـــم به عشـــــق
201
ش زد! باید فکر دیگه ای بکنید. اصلا آدم تکلیفش با فرش مشخص نیست. روی دیوار بزنی که خودت از قشنگیش استفاده کنی یه جور خطر داره و کلی هم مراقبت ومحافظت میخواد.
ببری قایمش کنی و توی گاوصندوق نگهش داری یه جور حیف میشه و واقعا آدم دلش نمیخواد فرش به این قشنگی رو کسی نبینه حالا از چشمها و نگاهها دور باشه!
پاشا گفت: اگه کمکم کنید اینو قاچاقی از ایران خارج کنم و به مجموعه داری بفروشم میلیاردها دلار پ ...
قســـــم به عشـــــق
200
#تا_تورو_دارم
#آرزو_جلالی_فاطمه_سودی "آسمان"
#قسمت_صد_و_ششم
صدایی از هیچکس در نمیومد و همه مات و مبهوت چشم به این فرش یک و نیم در دو متری دوخته بودند که ما دیوونه ها با پررویی براش اسم پوسیده و زوار دررفته هم گذاشته بودیم و آبرویی براش نذاشته بودیم.
کاملا مشخص بود چه نخهایی از طلا و نقره در این تابلو فرش به کار رفته که صدرصد قیمتش سر به آسمون میزد. فقط مات بودم کدوم دیوونه ای اونهمه پول خر ...
قســـــم به عشـــــق
208
دم! جوری با عقلم نمیخوند. ولی خب...... الان باید چی بهشون میگفتم که انقده جدی در مورد فرش بحث میکردند!!
اونشب شام زودتر از همیشه خورده شد و خاله و پاشا تا تموم شدند از سر سفره برخاستند. خاله گفت: باور کنید دل توی دلم نیست. حالا از حرف پاشا یه ترسی هم ته دلم افتاده مبادا واقعا در طی این سالها مور فرش رو خورده باشه.
حاج مرتضی گفت: نگران نباش باران خانم. اونجوری که یادمه و اون زمان می گفتید دور فر ...
قســـــم به عشـــــق
201
#تا_تورو_دارم
#آرزو_جلالی_فاطمه_سودی "آسمان"
#قسمت_صد_و_پنجم
از فردای روزیکه حیدر از بیمارستان بخونه اومد پای دوست و آشنا و فامیل بخونه باز شد. فقط خونه پرو خالی میشد و برای ناهار یا شام حتما چندنفری مهمون سرسفره بود.
لیلی و خاله باران و عزیز که اکثرا درحال پخت و پز بودند و حالا بیشتر وقتها از بیرونم غذا سفارش میدادند. ولی مهمونم نبود خودمون ماشاا... تا سر سفره می نشستیم کلی بودیم.
علی و ...
قســـــم به عشـــــق
208
فاقی نیفته.
اینجوری شد که در اون بلبشو گلوله خوردم و بازم همین پاشاخان بود که کارو تموم کرد و سلمان به درک واصل شد.
پاشا درحالیکه لباش تا بناگوشش کشیده شده بود گفت: ارادتمندم داداش حیدر. من شده اون سلمان رو با دستام دو تیکه میکردم ولی اجازه نمیدادم دست از پا خطا کنه.
واقعا هم اسلحه خوشدستی دارم امکان نداره تیرش خطا بره. هرکی نیاز داره در خدمتم و میتونم تقدیمش کنم.
شام در محیطی صمیمی با آرام ...
قســـــم به عشـــــق
199
#تا_تورو_دارم
#آرزو_جلالی_فاطمه_سودی "آسمان"
#قسمت_صد_و_چهارم
حیدر بخونه برگشت درحالیکه دستش روی شکمش بود و به آرامی قدم برمیداشت. علی دست زیر بازوش انداخته بود و پاشا هم کنارش درحالیکه کاملا حواسش به حیدر بود قدم برمیداشتند.
رنگ و روش هم ای بدک نبود ولی هنوز حیدر همیشگی هم نبود. کناری ایستاده بودم و نگاش میکردم. دلم، قلبم، جانم، روحم بطرفش پرواز میکرد.
لیلی شاکی گفت: عزیز من سرمو بچه ها ش ...
قســـــم به عشـــــق
206
ر کنیم. حیدر که به بخش منتقل شد اتاق دو تخته میگیریم از هردوشون توی یه اتاق مراقبت کنید.
خاله گفت: آره دیگه..... فقط همین سرماخوردگی برای حیدر کمه که هی عطسه بکنه بخیه هاش بپره! خودم اینجا مواظبشم شما راحت به حیدر برسید.
سرماخوردگی شدید من چند روزی طول کشید تا سرپا بشم. همه به نوبت ازم مراقبت میکردند و هی به بیمارستان هم سر میزدند. از وضع حیدر راضی بودند و گزارشها و حرفاش بهم میرسید.
اونروز ...
قســـــم به عشـــــق
194
#تا_تورو_دارم
#آرزو_جلالی_فاطمه_سودی"آسمان"
#قسمت_صد_و_سوم
پشت پنجره با پاهایی که دیگه نای ایستادن نداشت به شیشه تکیه دادم. شاید بنحوی منو نگه میداشت. دستی به اشکام کشیدم. از فکرم گذشت: خدا جونم دمت گرم. فقط همین مونده اسم یه بیوه هم روی من بشینه و تمام ....
صدای ضجه های عزیز توی گوشم بود که پرده رو کشیدند و حیدر پشت پرده از چشممون گم شد. دستی به بازوم نشست. پاشا بود گفت: آمین کمی بشین. اصلا ...
قســـــم به عشـــــق
202
ریش نمیشه کرد. این با معرفت هرکاری دلش خواست بکنه. بنده هم زیپ دهنمو می کشم....
آمین جان اولش خیلی عاقل بود بخــــــــــدا، آخرش نفهمیدم کی دیوووونه شد آخه!!!
آروم و بغض کرده گفتم: والا پسرعموی تو هستش که باید بیشتر از من بشناسیش. من از وقتی شناختمش همین دیوونه بود که بود توفیری نکرده!!!
که صدای خنده ی پاشا و شیرین بلند شد. و من واقعا درمونده ی این زندگی بودم و هیچکاری هم از دستم برنمیومد...... ...
قســـــم به عشـــــق
196
#تا_تورو_دارم
#آرزو_جلالی_فاطمه_سودی "آسمان"
#قسمت_صد_و_دوم
دستامو محکم روی شکمم فشردم که علی در آغوشم کشید. هیچی نمی گفت فقط می لرزید و می لرزید.
نگاهمو بصورتش دوختم و آب دهنمو قورت دادم. چقدر تشنه بودم. دلم برای ذره ای آب هلاک بود.
علی گریه کنان هقی زد. خفه نالید: داداش گناه من بوووووووود...... گناه من بووووووود ....... داداش توروخــــــــــدا...... داداش تحمل کن......
چشمامو لحظه ای بس ...
قســـــم به عشـــــق
225
رمانها هم در وزارت ارشاد ثبت شده در انتظار گرفتن مجوز برای چاپ هستند.🔥🔥🔥☄
قســـــم به عشـــــق
221
کاملا در استتار بود و دیده نمیشد.
👇👇
گفت: حیدر فکر کنم نیازی به تو نیست داخل نشو. دارم همچی رو از اینجا می بینم تا چند دقیقه کار سلمان و افرادش تمومه.
با تعجب فقط نگاش کردم و بدون حرف با احتیاط وارد خونه شدم. این پاشا هرکاری دلش میخواست میکرد. هیچوقتم نمی فهمید اصلا نباید در این ماموریتها دخالت کنه که ربطی به اون نداشت.
تا وارد قسمت پذیرایی مانند خونه شدم چشمم به چندنفر افتاد که رو به دیوار ...
قســـــم به عشـــــق
209
#تا_تورو_دارم
#آرزو_جلالی_فاطمه_سودی"آسمان"
#قسمت_صد_و_یکم
🌸🌸عزیزان سودی
رمان "فقط چشمهایش" بعداز یکسال و نیم انتظار و کلی روی اعصاب بودن اصلاحیه های ارشاد، بالاخره به مبارکی مجوز چاپ رو از ارشاد کسب کرد. الان هم ناشرم پاشو گذاشته بیخ گلوم که زود آخرین ویرایش رو انجام بده کتاب چاپ بشه.
ولی با "رمان تا تورو دارم" کانال که نوشتن هرقسمتش درست ۴ ساعت وقت میگیره با نصف روز مدرسه و خونه زندگی و مه ...
قســـــم به عشـــــق
227
خیلی استرس داشتم و تمام وجودم آرامشش رو بنحوی از دست داده بود.
نمیدونم چرا دلم آشوب بود و هرلحظه منتظر خبری
از حیدر بودم ولی فعلا که هیچ به هیچ. با دلهره ی تمام تنها تونستم دعایی پشت سرش بخونم و حیدرمو با پاشا بخدا بسپارم.
علی و رضا همکه قرار بود خونه باشند و خیالم ازشون راحت بود. اما بنحوی خاص تپش قلب گرفته بودم و حواسمو اصلا نمی تونستم جمع کنم!!!
بی حال و حوصله نگاهی به اتاقم انداختم. چقدر ...
قســـــم به عشـــــق
214
#تا_تورو_دارم
#آرزو_جلالی_فاطمه_سودی"آسمان"
#قسمت_صدم
محکم بطرفش کشیده شدم و در آغوشش فرو رفتم.
خداروشکر سالن خالی بود و همه سرگرم شام خوردن بودند. فقط دلم میخواست همین الان در بغلش محو میشدم و تموم میکردم. بدون حیدر همچی برام بی معنی بود!
سرمو محکم به سینه اش فشردم که حصار دستاش دورم تنگتر شد. دستامو دور کمرش حلقه کردم و چنان خودمو دلتنگ بهش فشردم فکر کنم بزور باید منو از خودش جدا میکرد. ...
قســـــم به عشـــــق
220
با لبخندی مصنوعی به لب که اصلا هم از رفتن حیدر حال خوبی نداشتم از سالن بیرون رفتم.
همونطور که انتظار داشتم حیدر داشت پالتوی بلند و خوش دوختش رو میپوشید و کاملا در فکر بود.
نگاهم به هیبت مردانه اش دوخته شده بود و دلم یه دعوای حسابی باهاش میخواست که امشب رو هم بیخیال کار نشده بود. شانس و خوشبختی از این بیشتر امکان نداشت!!!
چرا نباید کنارم می ایستاد تا مهمونامونو راهی کنیم و دعای خیر همه شونو پذ ...
قســـــم به عشـــــق
220
مون بره!
خاله دیگه داشت می خندید. منو از آغوشش بیرون کشید و گفت:
👇👇👇👇
والا راست میگی و حق داری! انگار قحطی وقت بود ..... وووووووووی آمین صورتت روووووو!
لیلی شاکی گفت: چشم و چالتون روشن با این کارِتون! تورو خــــــــــدا ببین چه بلایی سر صورت عروس اومده!!! اگه اون حیدر بی اعصاب آمین رو اینطوری ببینه که همه مونو از دم تکه پاره میکنه !!!
صدای پاشا بلند شد که گفت: ببینم مگه چیکار کردین الان ا ...
قســـــم به عشـــــق
218
#تا_تورو_دارم
#آرزو_جلالی_فاطمه_سودی "آسمان"
#قسمت_نود_و_نهم
خاله بهترین هدیه رو بهم داده بود و من چه از قبل و چه حالا واقعا پاشارو دوست داشتم. اما شده غم و شادی توی دلتون قاطی شده باشه و اصلا علتشو نفهمید؟؟؟
کسی کنارم نشست. نگاهم روی شیرین چرخید که چشماش بطرفم برگشت. نگاه پریشونمو که دید گفت: باور کن منم مثل خودت هنوزم گیج میزنم....... تا حالا اینهمه رودست خورده بودی؟؟
لبخندی تلخ زدم. گفتم ...
قســـــم به عشـــــق
221
ت همیشگی خودمه.
پاشا ...... پاشا...... پاشا....... برای اولین بار که خاله باران رو دیده بودم حس آشنایی داشتم و ته زمینه ی صورت خاله به یکی شبیه بود....
خاله ازم جدا شد که دستان حیدر سر شونه هامو گرفت. پاشا کنار مبل چمپاتمه نشست و دستاشو به دسته ی مبل گرفت. گفت: دخترخاله ی عزیزم، باور کن مجبور بودم مخفی باشم.
مجبور بودم هویتمو مخفی کنم پرویز و سلمان به فکر از بین بردن من نیفتند و فقط بتونیم ت ...
قســـــم به عشـــــق
217
#تا_تورو_دارم
#آرزو_جلالی_فاطمه_سودی"آسمان"
#قسمت_نود_و_هشتم
حواسم پیش خاله باران و پا به پا کردنهاش بود که علی به حیدر گفت: داداش مثل اینکه عاقد باهاتون کار داره و دوسه امضا جا افتاده شمارو خواستن!
حیدر بلند شد و بطرف آقاجون و عاقد رفت که صندلیش درجا اشغال شد. شیرین بود از فرصت استفاده کرد و کنارم نشسته تند گفت: اوووووووه این پسرعموی ما هم که چسبیده به تو و جم نمیخوره. چه خبررررره بابا!
ف ...
قســـــم به عشـــــق
222
میخواد و رویای شب و روزش داشتن تویِ شیطون هستش!
ته دلم در غنچ رفتن بود. لحظه ای نگاهم روی داداشهام نشست که هرسه کنار هم با هم قدم برمیداشتند و بطرفمون میومدند.
وقتی رسیدند پاشا به خاله باران که داشت قندهارو سر سفره میذاشت گفت: خاله جان دفتر دستکتون رو جمع کنید که الان نوبت خودمونه.
خاله بلند شد و خندان تبریکی بهمون گفت که لباش روی گونه ام نشست. بعد عقب کشید و گفت: عروس و داماد تحویل شما پاشاخ ...
قســـــم به عشـــــق
215
#تا_تورو_دارم
#آرزو_جلالی_فاطمه_سودی "آسمان"
#قسمت_نود_و_هفتم
نشسته پشت سفره ی عقد نگاهم به پاشا با اون قد و قواره ی بلندش دوخته شده بود. راستش حرف ته دلمو براتون بگم. درسته با پاشا خیلی کلکل میکردیم و اصلا با هم راه نمیومدیم......
ولی با حرفش که گفت تا دنیا دنیاست برادروار کنارشیم، جوری آروم گرفته بودم و اطمینانی خاص خاص خــــــــــاص ته دلم ریشه زده بود که فقط تونستم با لبخند بصورتش ازش صم ...
قســـــم به عشـــــق
215
وشحالم دارمت ......
شیرین به عقب برگشت که باعث شد حواسمون از همدیگه پرت بشه. گفت: جان من اینهمه دل و قلوه ندید. انصاف نیست من الان جلو نشسته باشم و دور از آمین، اون سوالی هم که داره مغزمو میخوره رو نتونم بپرسم!!!!
حیدر جدی گفت: وقت برای سوالهای اجق وجقت زیاده که خداروشکر فازتم کاملا مشخصه. کمی هم صبر کنی به تمام سوالاتت میرسی و چشمات چراغونی میشه!
خندیدم. حیدر خیلی خوب این آتیشپاره رو می شناخت ...
قســـــم به عشـــــق
214
#تا_تورو_دارم
#آرزو_جلالی_فاطمه_سودی"آسمان"
#قسمت_نود_و_ششم
کار آرایشگر که تموم شد پیرهن عقدمو با کمک شیرین پوشیدم و آماده جلوی آینه ی قدی ایستاده بخودم نگاه میکردم.
پیراهن عقد زیبایی با تن خوری عالی بود به رنگ شیری و سرتاپا سنگ دوزی شده. در عین قشنگی و گرانقیمتی چنان پوشیده بود حتی ذره ای از بدنم جای دید نداشت.
شیرین کنارم ایستاده بود و نگام میکرد که گفت: واقعا سلیقه تون تکه و مشخصه پول ...
قســـــم به عشـــــق
218
وه میدونی چه بلایی سرت میاره؟؟؟
فکر کنم تنها راه چاره ت این میشه دمتو بزاری روی کولت و از ایران فرار کنی که حتی باد هم بوی تویِ خل و چلِ فرصت طلب رو به بینی حیدر نرسونه!!!
صدای حیدر از پشت سرم گفت: آمین جان....... لطفا بیخیال اون زشتوک شو که واقعا عقلش رد داده!!! اون اگه عقل درست و حسابی داشت که نصیب من نمیشد. الانم داره با خاله ت شوخی میکنه که کلا نشنیده بگیر لطفا!
نگاهم ماسیده به حیدر دوخته ش ...
قســـــم به عشـــــق
221
#تا_تورو_دارم
#آرزو_جلالی_فاطمه_سودی"آسمان"
#قسمت_نود_و_چهارم
بیصدا داشتم با خامه ی درون پیشدستیم بازی میکردم و عسل رو داخلش اینور اونور کرده طرح میدادم که خاله گفت: حیدرجان برای امروز برنامه تون چیه؟ میخوام ببینم ما چیکاره ایم و برنامه مونو چطور ردیف کنیم!
حیدر نگاهی بصورتم انداخته و به خاله جواب داد: والا دقیق نمیدونم. اما اول باید برای رزرو محضردار و آزمایش اقدام کنیم که بعد بتونیم برای عق ...
قســـــم به عشـــــق
212
فقط خجالت می کشم......
تند گفت: دیوووونه نشو! مگه بار اولته!!! یادت رفته خودم تورو از حموم لخت بیرون آوردم و لباسهاتو تنت کردم حالا برای من خجالت میکشه!؟؟
ولی بازم مختاری چون منم قول نمیدم لباسهاتو عوض کنی و منم راست راست مثل توی بی احساس بایستم نگاه کنم! من دلم زلم زیمبو بره حتما یه کاری میکنم!!!
قهقهه مو چنان قورت دادم که تمام لب و دهن و گلو و معده ام تعجب کرد. لبامو محکم غنچه کردم و بهم فشر ...
قســـــم به عشـــــق
215
#تا_تورو_دارم
#آرزو_جلالی_فاطمه_سودی "آسمان"
#قسمت_نود_و_سوم
سرجام خشک شده بودم که دست حیدر پشتم نشست و آروم منو بطرف اتاق هل داد. بدون نگاهی بصورتش وارد شدم و نگاهی به اطراف انداختم.
اتاقی وسیع با تختی بزرگ و جادار و شیک اما ساده چیده شده بود. پرده ها با رنگ کرم قهوه ای تخت و فرش اتاق ست بودند.
در گوشه ای میز آرایشِ ست تخت گذاشته شده بود و درست وسط اتاق مبلمان چهارنفره ای بصورت گرد دور میز ...
قســـــم به عشـــــق
211
ی مراقبت از من اون گودزیلا هم موندگار شد.
واقعا ضرب المثل سنگ پای قزوین برای پاشا بود و بس!
بعداز ماچ و بوسه های عزیز با لیلی و تبریکها و دعای خیر بقیه، همه ی مهمونا رفتند و ما چند نفر کنار هم نشستیم.
حیدر گفت: بآجازه تون فردا خودم کارهای عقد رو ردیف میکنم تا هرچه زودتر این کارمونم تموم بشه ببینیم دیگه چه کاره ایم!
پاشا گفت: وقتی تو دنبال کارها میری منم خونه می مونم و چشم به آمین میدوزم تا ...
قســـــم به عشـــــق
212
#تا_تورو_دارم
#آرزو_جلالی_فاطمه_سودی "آسمان"
#قسمت_نود_و_دوم
اونشب در میان شور و هیجان همگی برای مقدار مهریه ام هم از عمو و مادربزرگم نظرخواهی شد که مادربزرگم گفت: حاج مرتضی ۵ سکه به نیت ۵ تن آل عبا کافیه.
همه تون میدونید آمین نیازی به هیچی نداره ولی بخاطر به جا آوردن رسم و رسوممون همون ۵ سکه کافیه.
صدایی از هیچکس بلند نشد. همه یه جورایی توی فکر بودند. آقاجون گفت: ولی خانم نامدار اینجوری ک ...
قســـــم به عشـــــق
218
ه ی تصمیمهارو میگیریم.
ناخودآگاه چشمام رو چهره ی جدی مردی نشست که باز هم مثل همیشه با نگاهی خودخواهانه و قیافه ای حق بجانب بمن نگاه میکرد.
بی اختیار اخمی به نگاه جدی وگستاخش انداختم که بی خیال ابرویی بالاانداخت و گوشه لبش کشیده شد. نفهمیدم این الان لبخند زد یا نیشخند؟؟!
بیشتر حرصم گرفت و دندونام رو علنی روی هم ساییدم که خودشم متوجه شد.
احساس کردم چشماش خندید ولی لباش نه ....... همچنان خشک و جدی ...
قســـــم به عشـــــق
209
#تا_تورو_دارم
#آرزو_جلالی_فاطمه_سودی "آسمان"
#قسمت_نود_و_دوم
هنوز نگاهم از صورت پاشا کنار نرفته بود که با قهوه و شیرینی پذیرایی شدم. نگاهم به قهوه ام دوخته شده بود و فکر کردم: پاشا رو با تمام زبل بازیاش دوست دارم. جوری خاص هم دوست دارم اما نمیدونستم این جور خاص چه مدلیه. مطمئن بودم با تمام گنده گویی هاش حواسش به منه و خیلی هوامو داره ولی.........
ولی یه جورایی هم دوست داشتم سربه تنش نباشه. ...
قســـــم به عشـــــق
213
تر بودها!!!!
حیدر غرید: کاری نکن بگم الهی این شب عزیز بزنه به کمرت! چرا باهاش اینجوری شوخی میکنی که ناراحت میشه!!!
دیگه چیزی نشنیدم. مادربزرگ کنار خاله باران ایستاده بود و سرپا و با احترام داشت با عزیز احوالپرسی میکرد که در آغوش خاله باران کشیده شدم.
بعد مادربزرگ با چشمانی مهربون منو جلو کشید که اصلا انتظار این حرکت و رفتار گرم رو ازش نداشتم.
اینبار پیشونیم رو بوسید و بعد منو کنار خودش جای ...
قســـــم به عشـــــق
207
#تا_تورو_دارم
#آرزو_جلالی_فاطمه_سودی"آسمان"
#قسمت_نود_و_یکم
چشم به رضا دوخته بودم و توی دلم داشتم قربون صدقه ش میرفتم که دست حیدر زیر بازوم نشست و کمکم کرد از ماشین پایین بیام.
تا پام به زمین رسید بازومو از دستش بیرون کشیدم و بطرف رضا قدم برداشتم.
حیدر از پشت سرم زمزمه کرد: کجا؟؟؟
تند بطرفش برگشتم. نگاهمو راست توی چشماش دوخته گفتم: باید رضا رو بغل کنم دلم آروم بگیره. بقول خودت بخاطر من ک ...
قســـــم به عشـــــق
222
باد..
#آهنگی که ماشین میخوند👇
قســـــم به عشـــــق
222
ال روی تخت افتادم و چشمام به سقف خیره شد.
حس میکردم بغضی یهویی داره خفم میکنه و انگار یکی قلبمو بین دو دستش گرفته فشار میده .........ضربان بالای قلبم اذیتم میکنه ولی نمی تونستم صداش رو در بیارم. الان کمی بعد حتما آروم میگرفت.
فکر کردم: نباید با گفتن اینکارا عزیزجون رو سکته بدم. عزیز و خونواده اش لایق آرامشن. اونا باعث شدن من مزه داشتن خانواده واقعی رو بچشم و لبخندهای واقعی و از ته دلم و شیطنت ...
قســـــم به عشـــــق
221
#تا_تورو_دارم
#آرزو_جلالی_فاطمه_سودی "آسمان"
#قسمت_نودم
با تحویل گرفتن مهمونا و خوش و بش همراه عزیز به آشپزخونه رفتیم. کمکش میکردیم و همینطور دور خودمون می چرخیدیم.
فقط چشم می گفتیم و دستورهای عزیز جون رو اجرا میکردیم اما حس میکردم عزیز بنوعی دلهره داشت و نگران بود!!
حالا بماند که لیلی همش دم گوش عزیز حرف میزد و ریز ریز می خندید که بیچاره عزیز هم فقط هیس هیس میکرد و حرص میخورد.
آخرشم یک ن ...
قســـــم به عشـــــق
221
ازِ نوشکفته با هم مچ نیستن و یکی از دیگری بدتر، باید بریم برای طلاق که والا نه وقتشو داریم نه حوصله شو!
که شیرین دستاشو با التماس بهم گرفته نالید: حیدرررررر انصاف نیست. قول میدم همسر خوبی باشم...... قول میدم..... اجازه بده کاکتوسِ نوشکفته ی خاله باران بیاد وسط!!!
منکه با خاله و عزیز فقط میخندیدیم و شکمِ من یکی درد گرفته بود!
اونشب با خنده ها و شوخیهامون گذشت. اما صبحِ اولِ وقتی در تاریک روشن ه ...
قســـــم به عشـــــق
224
#تا_تورو_دارم
#آرزو_جلالی_فاطمه_سودی "آسمان
#قسمت_هشتاد_و_نهم
منکه هرهر میخندیدم و شکمو گرفته بودم. شیرین هم داد میزد: نکببببت بدرررررررررد نخور....... منو مسخره میکنی ........ میکشمت ....... قیمه قیمه ت میکنم....
حالا موهای علی رو هم گاهی چنگی میزد که هوار علی بلند میشد.
صدای زنگ موبایل علی بلند شد. علی با خنده دستان شیرین رو محکم توی دستش گرفت و از خودش دور نگه داشت. بعد با ته مانده خنده ...
قســـــم به عشـــــق
230
ن مدت ساکت و خاموش با چهره ای کاملا
خونسرد غذاش رو میخورد و حرفی نمیزد!!
حرصم گرفت ازش ........ دونه دونه از هم چی خبر داشت و فعلا هم لالمونی گرفته بود!!
شیرین با آرنجش چنان به پهلوم کوفت که یه متر از جام پریدم. آروم گفت: تو چیزی فهمیدی؟
سری تکون دادم و تا خواستم دهنمو باز کنم زنگ تلفن خونه بلند شد. علی تند بیرون رفت که لحظاتی بعد گوشی بدست به آشپزخونه برگشت. گفت: آقا داداش با شما کار دارن! ...