قســـــم به عشـــــق
198 •
@Ghasam_Be_Eshgh
رمانهای کامل و همخونه ای
لطفارمانهارو حتی باذکر منبع واسم نویسنده
هم بهیچ عنوان #کپـی یا #فــایل نکنید که رسماپیگرد قانونی دارد
@FATEME_SOODY نویسنده
قســـــم به عشـــــق
229
#تا_تورو_دارم
#آرزو_جلالی_فاطمه_سودی "آسمان"
#قسمت_شصت_و_دوم
با اعصابی داغون و فشارهای شدید عصبی چشمان داغم رو به نگاه جدی آقاجون دوخته بودم که دیدم آقاجون دستان مشت شده مو تو دستای داغش گرفت.
ادامه داد: بابام گفت حیدر نماد یک مرد کامل روی این زمین خاکی و پراز نامردی و زخمه........ همه پسرا وعروسام فکر میکنن حیدر شبیه خودمه در حالیکه اشتباه فکر میکنید!
حیدر این بزرگ مردِ کوچک شبیه یه نفر دی ...
قســـــم به عشـــــق
227
المه علی با پاشا بود که سکوت داخل ماشین رو شکست.
علی رو بمن گفت: خان داداش ..... پاشا میخواد با خودتون حرف بزنه.
دندونامو بهم فشردم. نههههههههه نمیتونستم ........ الان حالشو نداشتم....... بهتره ساکت می موندم تا این خشم بی حد و مرزم آروم بشه ...... آررره این به مصلحت همه آدماییه که دور و برم هستند!
فقط غرررریدم: نهههههههه...... الان نهههه...
علی دیگه چیزی نگفت و با یک خداحافظی سرسری با پاشا ت ...
قســـــم به عشـــــق
219
#تا_تورو_دارم
#آرزو_جلالی_فاطمه_سودی "آسمان"
#قسمت_شصت_و_یکم
خواستم محکم خودمو عقب بکشم و حتی اجازه ندم نفسهای مردک بهم بخوره که بازومو گرفته دم گوشم محکم گفت: کجا پیشیِ دوستداشتنی من!
قراره با هم داخل بریم تو هم دعوت شدی!!! اگه بدونی چقده خوشحالم پیدات کردم و چقده دوستت دارن که در زمین و آسمون جولان میدی نازنازک مــــــــــن!
صدای محکم تیام از پشت سرم بلند شد که گفت: شرمنده جناب دستتونو ک ...
قســـــم به عشـــــق
238
رفم میومد!
اما از جام هم تکون نمیخوردم. مرد به من نزدیک شد و با اشتیاق دستهاشو روی بازوهام گذاشت.
با ترس و شوک از لمس بازوهام توسط این مرد غریبه و مرموز بخودم لرزیدم و خودمو عقب کشیدم. ولی مردک بی خیال و آروم منو محکم بطرف خودش کشید.
عمرا اگه میتونستم خودمو نجات بدم!!! سرم به سینه اش چسبید و همچنانکه مهربانانه منو بخودش فشار میداد شروع به گفتن چیزایی کرد که تعجب و سوال های زیادی همراه با ترس ...
قســـــم به عشـــــق
234
#تا_تورو_دارم
#آرزو_جلالی_فاطمه_سودی "آسمان"
#قسمت_شصتم
همچنانکه توی خیابون حامی وار بغل اون آقا بودم نگاهم به لگد دختره بود که روی صورت مردک موتورسوار وحشی فرود اومد و خون بود که فوران کرد!
چشمام داشت از حدقه بیرون میزد که دختره خم شد و چونه ی موتورسوار رو گرفته محکم بالا کشید! بلند گفت: جوری زدمت و دندوناتو توی دهنت ریختم یادت باشه توی پیاده رو دیگه اینجوری سواری نکنی!
بعد سرشو بالا آورد و ...
قســـــم به عشـــــق
232
برگردید پیش تیام! نیازی به کسی نیست!
چشمان کامران باز شد که توجهی نکردم و در آسانسور رو بستم.
پا به بیرون از شرکت گذاشتم که نفسم لرزانم جا اومد. آخ که هوا چه سوزی داشت ....... سوزی دلنشین که حال آدمو بهتر میکرد و به استخوون آدم می نشست...... نه به جان و دل آدم می نشست.
عصرای کوتاه پاییز و سرمای دلپذیرش....... لبخندی
زدم.
بیرون از شرکت نگاهم به دور و بر چرخید. کسی رو ندیدم. ماشینهای زیادی بود ...
قســـــم به عشـــــق
229
#تا_تورو_دارم
#آرزو_جلالی_فاطمه_سودی "آسمان"
#قسمت_پنجاه_و_نهم
سه روز از ماجرای شکستن و خرد شدن پنجره ی اتاقش میگذشت.
آمین با خودش و خدای خودش عهدی بست که شاید به قیمت پایان رسیدن همه ی عذابهاش بود. شایدم به قیمت نابودیش تموم میشد؟
تیام کلافه پشت سر آمین راه افتاده بود و نگران سعی داشت اونو از این تصمیم لجوجانه و غیرمعقولش منصرف کنه!
میگفت: آاامین ..... آمین..... خواهش میکنم...... تو نبای ...
قســـــم به عشـــــق
225
خوفناک ته دلشو پر کرده بود........ مجبور شده بود سنجاب کوچولوی مظلوم و بی خبر از همه جاشو به دهن گرگ و روباه بفرسته!!
گرگی زیرک و بیرحم و خونریز با افکار روباه مانندش که فقط و فقط به فکر دریدن و بدست آوردن سنجاب کوچولو بود!
دختری که با هزار زحمت و بدبختی و نقشه های پیچ در پیچ دور از چشم اون گرگ بیرحم بزرگ شده بود و حالا باید در ملا عام قرار میگرفت تا گرگ خونخوار بخاطر آمین خودی نشون بده و پا ب ...
قســـــم به عشـــــق
227
#تا_تورو_دارم
#آرزو_جلالی_فاطمه_سودی "آسمان"
#قسمت_پنجاه_و_هشتم
تیام خسته از شب قبل که بی خوابی از تمام صورتش سرریز میکرد، نگاه نگرانش رو از آمین که حالا غرق خواب بود گرفت و دستی به صورت خسته و کوفته اش کشید.
بدون نگاه به علی گفت: دختر بیچاره تا صبح همش هزیان میگفت و ناله میکرد. چنان هراسان از خواب می پرید که خودم واقعا می ترسیدم.
اگه مجبور نمیشدم باهاتون تماس نمیگرفتم ..... ولی گفتم بهتره ...
قســـــم به عشـــــق
227
ام آرومم میکرد.
به ناگاه به جای ترس و وحشت چند لحظه پیشم حسی دلچسب و شیرین روانه قلب بیقرارم شد.
انگار از رو تخت کنده شدم و علنا تمام هیکلم در آغوش کشیده شد.
پلک های سنگینم رو بزور و با هزار مصیبت نیمه باز کردم و به اون سینه های پهن دوخته شد!
باورم نشد ........ امکان نداشت...... دستان بیحال و بیحس از تمام تلاش و جیغ زدنهام رو بالا آوردم و روی سینه داغ و پرطپش کشیدم که هنوزم چشم بهش دوخته بو ...
قســـــم به عشـــــق
237
#تا_تورو_دارم
#آرزو_جلالی_فاطمه_سودی
#قسمت_پنجاه_و_هفتم
با هق هقهای بلند گریه میکردم و فقط اسم حیدر رو به زبون میاوردم.
حیدرم بدتر از من دیوونه شده بود و پشت سرهم فقط میگفت: جــــــــــاااآانم ....... جان دلــــــــــم ....... آمین کوچولوووووی مــــــــــن........ اینجوری گریه نکن..... خب اتفاقی نیفتاده...... آمین جان..... عزیزدلمممممم....
با حرفهایی که می شنیدم راستش مغزم هنگ کرده رد داده ...
قســـــم به عشـــــق
244
که شیشه هایی ترکش مانند پخش اتاق شدند و به ما هم برخورد کردند جیغم به هوا رفت.
از رو تخت پریدم ..
صدای مهیب شکستن شیشه ها همانا و بلند شدن صدای جیغ من و فریاد تیام همانا .....
تیام در آنی دستاش دورم حلقه شده بود و منو به سینه اش میفشرد از هرخطر احتمالی حفظم کنه. اما بشدت نفس نفس میزد و زیر لب فحش میداد.
گیج و منگ از هیچی سر در نمیاوردم ولی داشتم از هوش میرفتم و اشکام میریخت.
در اتاقم بشدت با ...
قســـــم به عشـــــق
233
#تا_تورو_دارم
#آرزو_جلالی_فاطمه_سودی "آسمان"
#قسمت_پنجاه_و_ششم
از یکطرف بشدت ترسیده بودم و تمام بدنم می لرزید، قلبم هم داشت بیرون میومد. فقط هم چشم به پنجره ی باز دوخته بودم که طاق به طاق باز بود و پرده پشتش با هوای بیرون بالا میومد!
از طرف دیگه صدای فریادهای حیدر به گوشم میرسید که فقط می پرسید چی شدههههههه؟؟؟؟؟؟ چرا جواب نمیدییییییییییییی؟؟؟؟ آمیییییییییین.....
مطمئن بودم اگه همین الان به ت ...
قســـــم به عشـــــق
241
ولی راستش ته دلم میخواستم درست رودرروش بشینم و رک و راست ازش بخوام بگه چرا با تنها دختر و دامادش اونجوری تا کرد؟؟
اصلا این همه سال تونسته با درد و عذاب وجدانش کنار بیاد؟؟؟ البته اگر عذاب وجدانی داشته باشه!
وارد اتاقم شدیم که صدای پراز حرص تیام بلند شد. اصلا با اون قیافه شیش و هفتش واقعا بامزه بود. شاکی گفت: آمین یعنی تو نمیتونی اون تلفنت رو جواب بدی!!
آروم گفتم: یعنی چی؟ مگه چی شده؟
شاکی گفت: ...
قســـــم به عشـــــق
240
#تا_تورو_دارم
#آرزو_جلالی_فاطمه_سودی "آسمان"
#قسمت_پنجاه_و_پنجم
آروم گفتم: تیام جــــــــــاااااان .......
جان گفتنم کمی با حرص و تشر و تهدید بود که باعث شد تیام یه خورده.... فقط یه خورده خودشو جمع و جور بکنه و با چشمانی براق از خوشحالی جواب لبخند اون مرد رو بده!
با اخم و حرص و چشم غره ای که به تیام رفتم تیام حساب کار دستش اومد و آروم و محتاط رو صندلیش
نشست.
مرد هم با احترام تمام رو بمن ...
قســـــم به عشـــــق
235
ه تیام هم بطرفم برگشت و نگاهی بصورتم انداخت. تیره کمرم عرق کرده بود و زبونم تو حلقم خشک شده بود.
نگاهم همچنان به کاخ بزرگ و گنبدی شکلی دوخته شده بود که ماشینها جلوش توقف کردند. از ماشین پیاده شدیم که خانمی مسن منتظرمون بود گفت: خانم لطفا تشریف بیارید.
نگاش کردم. چشمای درشت و سیاه زن در عمق چشمان من دنبال گمشده ای میگشت ....... اما چه کسی؟؟؟؟!
برعکس جثه ریز و نگاه خسته ش اقتدار و زیرکی از تمام و ...
قســـــم به عشـــــق
229
ایی میگه.
از قرار اون طرفم یه خورده لاغر و همچین استخونی بنظر میومد ...
همچنان نگاشون میکردم و دل ضعفه داشتم که پاشا عقب رفت. چشمام باز شد. خدامرگم بده این پسره چرا این شکلی بوووود ؟؟!! قد متوسط ....... لاغر با پوستی سفید و قیافه ای ظریف و بهتره بگم بیشتر شبیه یه دختر امروزی بود !!
چنان غرق نگاه به پاشا و اون پسره شایدم دختره بودم که یکدفعه با بازشدن درب ماشین و دیدن حیدر تکونی خوردم.
اصلا مت ...
قســـــم به عشـــــق
223
رانی بود و برای من مطمئنا حسی شیرین و پراز سوال و مثل یک خواب بنظر میومد.
فقط میدونم جدا شدنم از حیدر و علی عین جدا شدن یه بچه از مادرش بود در حالیکه پاشا هم ایستاده غمگین نگامون میکرد.
در عرض چند دقیقه من و تیام به داخل ویلا برده شدیم که آخرین لحظه جلوی در بطرف حیدر برگشتم. نگاهش فقط می سوخت و بمن دوخته شده بود.
وارد شدیم که چندین ماشین خارجی و سیاه یکدست کنار هم توقف کرده بودند.
مارو بطر ...
قســـــم به عشـــــق
216
#تا_تورو_دارم
#آرزو_جلالی_فاطمه_سودی "آسمان"
#قسمت_پنجاه_و_سوم
من تا به امروز از این نزدیکی اسلحه ندیده بودم و فعلا زهره ترک بودم. ولی پاشای بیشعور بی توجه به من اسلحه کوچک رو در دستش چک کرد و با ابروهاش به راننده اشاره ای کرد.
بعد اسلحه شو تند داخل جیب کاپشنش انداخت و بدون توجه به رنگ پریده ی من بالفور از ماشین پیاده شد.
جرات اینکه به بیرون نگاه کنم رو در خودم ندیدم که
چه اتفاقی ممکنه افتا ...
قســـــم به عشـــــق
214
..... باشه پس تا اون موقع!
حیدر دوباره بدون خداحافظی گوشی رو قطع کرد و گوشی روی رانش کوبیده شد ......
کنجکاو بودم و دلم میخواست سوالهای توی ذهنم جواب داده بشه. ولی فعلا که ساندویچ وار بغل حیدرخان بودم!
اما خودمونیم، باحس داشتن سایه ای بلند و استوار و قدرتمند کنارم ناخواسته مغرور شده بودم و بخاطر داشتنش به خودت میبالیدم.
لبخندی زدم. ناخودآگاه احساس غرور کاذبی همه وجودم رو فرا گرفته بود. انگا ...
قســـــم به عشـــــق
216
#تا_تورو_دارم
#آرزو_جلالی_فاطمه_سودی "آسمان"
#قسمت_پنجاه_و_دوم
در کنار همین فکرهای بی در و پیکرم که هیچ جا جمع نمیشد آهی بلند از سر افسوس کشیدم. دست حیدر در آنی بالا اومد و باز دور شونه ام نشست که بلافاصله صورتم توی سینه اش مخفی شد.
لباش به سرم چسبید که آهسته گفت: آه نکش دختررررررر ...... آه نفست نفسم رو میگیره..... آهی که میکشی داغونم میکنه ..... کمی هم به فکر حیدر باش!
خشکم زد و چشمان با ...
قســـــم به عشـــــق
224
اندازه!!
درست مثل فیل و فنجون بودیم. منِ ظریف و ریزه میزه کجا و اون هیولااا کجااا!!!
فکرم پیش موهاش رفت. کاش اجازه میداد موهاش کمی بلند بشن که اووووووووووووف چی میشــــــــــد!
وای دیگه خل شدم رفت پی کارش! منم تو این هاگیر واگیر به چه چیزهایی دارم فکر میکنم.....
چشم شهلایت بنازم دلبریها می کنی🙏
تا تو می خندی خودت را در دلم جا می کنی
دل نمی بندی ولی دل را چه آسان می بری
این ربایشها تو با چ ...
قســـــم به عشـــــق
222
س شیرینِ آرامش به قلب ناآرام و ترسیده ام نشست. نفهمیدم چرا دستان منم از پشت دورش پیچید و چنگ پیراهنش شد. از این همه حس زیبا و غیر باورم اشکی توی چشمام حلقه زد!
حس خوش حامی داشتن ........ حس خوش خواسته شدن...... حس خوب هوامو داشتن.......
اگه همه ی این ماجراها خواب هم بود دوست نداشتم بیدار بشم...... اگه رویا هم بود میخواستم همینگونه توش گم بشم!
ولی صدای پراز تحکم و کمی خشن حیدر بلند شد که کمی م ...
قســـــم به عشـــــق
218
#تا_تورو_دارم
#آرزو_جلالی_فاطمه_سودی
#قسمت_پنجاه_و_یکم
ماشین راه افتاد. بزور اشکامو کنترل میکردم.
دلم در عین اینکه شدیدا گرفته بود از ترسی زایدالوصف درحال سکته بودم. ترسی ناشناخته به دلم چنگ میزد و واقعا نمی فهمیدم تقدیر برام چی در نظر داره!
چشمامو بستم. سعی میکردم پسرعمه ی مغرورم رو اصلا بهش فکر نکنم........
زمزمه کردم: فکر نمیکردم تا این حد بی وفا و نامرد باشی...... نه به اون تهدیدهای پ ...
قســـــم به عشـــــق
228
بازم قاطی شد😞😞
قســـــم به عشـــــق
217
......برو..... تو از پسش برمیای!
فایده ای نداشت .......من رفتنی بودم هرچند همیشگی نبود.
اما باورم نمیشد ........ یعنی اینقدر تنها و بیکس بودم که هیشکی حتی راهیم هم نمیکرد!
عزیز در آغوشم کشید و با های های گریه هاش گفت: عزیزدلمممممممم...... هیشکی دلشو نداره رفتنت رو ببینه....... همه رو ببخش.....
عمومرتضی هم منو در آغوش کشید و با عزیز تا دم در کوچه همراهم اومد.
با اشکام راه افتادم. فقط یه را ...
قســـــم به عشـــــق
214
د.
لباسهای تازه ای برات خریدم که نمیخوام کم و کسری داشته باشی. هرچی هم لازم داشتی بازم در خدمتم......
👇👇👇👇👇
دستان حیدر از دورم باز شد و قبل از اینکه بخودم بیام از اتاقم بیرون رفت.......
دل سوخته فکر کردم: خیلی بی احساسه خیلیییییییییییی....... و من حاضر بودم برای همچین بی احساسی جونمو بدم....
روی تخت نشستم و اشکام بدتر روی صورتم جاری شد.
با ورود لیلی به اتاق که هن هن کنان مشخص بود از ...
قســـــم به عشـــــق
218
نظر میگیره و بعد میگه همه چیکار کنن. نگران نباش!
👇👇👇👇👇👇👇
دوباره نگاهم روی آینه نشست....... پلک زدم و دستام مشت شد ........ خونواده ....... یعنی منم جزو خانواده پسرش بودم؟؟؟
یعنی فقط با یک حلقه اجباری و یه بله گفتن مصلحتی میشه عشق و خونواده ی کسی بود؟؟؟
در اتاقم بصدا دراومد. بفرماییدی گفتم که در باز شد. حیدر بود که چارچوب در پدیدار شد.
چشمام باز شد. الان نمیدونستم روسری سرم کنم یا نه؟ ...
قســـــم به عشـــــق
203
#تا_تورو_دارم
#آرزو_جلالی_فاطمه_سودی "آسمان"
#قسمت_پنجاهم
نگاه حیدر روی صورتم زوم بود و منم داشتم نگاش میکردم. اصلا نمی فهمیدمش. کاراش برام غیرقابل درک بود.
آروم گفت: لیلی جان ملاحتش حفظ بشه ها. نمیخوام اون معصومیت قیافه شو از دست بده.
لیلی راه افتاد و گفت: چشم آقا داداش. ولی از بس سفارشهای گوناگون کردین باور کنین میترسم یه شلم شوربایی بشه که نتونم جمعش کنم.
حیدر نگاهشو ازم گرفت و پا رو ...
قســـــم به عشـــــق
207
ع و چاق و چله نقش چوپان گله رو بازی میکنن تا بره ی نشون کرده شونو به راه بیارن و به وقتش نفسشو قطع کنند....... گلوشو ببرن!
این حرفها رو زد و با نگاهی عمیق به تک تک اعضای صورتم اخمای درهمش رو عمیقتر کرد و نگاهش دوباره روی سینه م نشست که تند انگشتام حوله مو محکمتر گرفت.
که دستاش در آنی مشت شدند و بلافاصله با تصمیم یهویی از اتاقم بیرون رفت.......
رفت ونفهمید که منم با هرکلمه و حرفش نفس کم آوردم ...
قســـــم به عشـــــق
198
#تا_تورو_دارم
#آرزو_جلالی_فاطمه_سودی"آسمان"
#قسمت_چهل_و_نهم
لحظه ای از گرمای دستان بزرگی که قصد رها کردنم رو نداشت لرزیدم.
راستش بی حس شدم از لمس دستانی که میتونست خیلی محکم و قوی پشت سایه تنهایی های دخترکی از جنس درد گره بخوره و مانع از نابودیش بشه.
آب دهنم رو قورت دادم و بی اراده در همون حالت دستم روی دستان عضلانی حیدر نشست......... انگار که میخواستم مطمئن بشم دچار وهم و خیال نشدم.
حضور ...
قســـــم به عشـــــق
210
م
نگاه مات و تعجب زده ام از صورت متفکر عمو به صورت جدی ولی سردرگم حیدر کشیده شد و در آخر و بدون اراده به طرف چهره جدی شده جناب وکیل رفت.
نفس لرزان و بریده ام رو به زور قورت دادم ....... گیج و منگ بودم و حتی قدرت حرف زدنم نداشتم.
باید تنها میشدم تا در خلوت و تنهایی خودم فکر میکردم و با کمک عمو و حیدر یه تصمیمی میگرفتیم.
اصلا برنامه ی مادربزرگم برام قابل هضم نبود...... یعنی چی؟؟؟
زنی که باعث ...
قســـــم به عشـــــق
202
#تا_تورو_دارم
#آرزو_جلالی_فاطمه_سودی "آسمان"
#قسمت_چهل_و_هشتم
قلبم چنان می کوبید که تمام بدنم به لرزه در اومده بود. باورم نمیشد........ خدایــــــــــا باورم نمیشد.........
یعنی الان وکیل شخصی مادر بزرگم توی پذیرایی نشسته و منتظر دیدن منه ....... آخه اگه من نخوام ببینمش کی رو باید ببینم؟؟
حتی وقتی اسم اون زن ناشناس به اصطلاح مادربزرگ رو می شنوم تمام بدنم یکسره شروع به لرزیدن میکنه.
حس ترس ...
قســـــم به عشـــــق
202
میکنی و کجاهایی. دلشم انگاری خیلی برات تنگولیده بود !
علی لبخند خبیثی به لب آورد و ادامه داد: منم به شیرین خانم گفتم والله نه اینکه سر آمین خانم ما یه خورده
شلوغ شده و مشغولیت فکریشون زیاد، اینه که فعلا نمیتونن شمارو زیارت بفرمایند!
با حرص دستمو به دمپاییم گرفتم که دنبالش پرت کنم ولی فراررو برقرار ترجیح داده بود!
@FATEME_SOODY
🔥🔥🔥☄☄☄☄☄☄☄☄☄☄☄☄☄
هشدار و اخطار: نشر رمانهای کانال با نام نویسند ...
قســـــم به عشـــــق
192
و مامان........ دردووووو مامان ...... چیه دِ بنال ببینم از کله ی سحر کلافه م کردید ؟؟
👇👇👇👇
آرمین شاکی رو به آرمان گفت: دیدی آرمان ...... دیدی بازم مامان حرف بد بد زد ....... دیدی خودش باید تنبیه بشه....
شیطونکها تند دستاشونو مشت کرده بهم کوبیدند و بلند شده بطرف در آشپزخونه دویدند.
آرمین برگشت و رو بمن گفت: آمین خانممممم ببخشید یادمون رفت ختمت شما سلووم عرض بکنیم هاا ...
آرمین که این حرفو ...
قســـــم به عشـــــق
194
#تا_تورو_دارم
#آرزو_جلالی_فاطمه_سودی "آسمان"
#قسمت_چهل_و_هفتم
چشمامو که باز کردم خورشید قشنگ بالا اومده بود و پشت پرده ی اتاقم روشنِ روشن بود.
خمیازه ای کشیدم و لحظه ای تمام ماجراهای دیشب یادم افتاد.
الهی موقع نماز خوندن کله پا میشد پسره ی هردمبیل! حالا نمیدونستم بخندم یا گریه کنم. حیدرو و کله پا شدن.....
دیشب دیگه بیحال خوابیدم و برای شام هم پایین نرفتم. اصلا حالم جوری بود که حسی از گر ...
قســـــم به عشـــــق
188
لواپسی به اتاق پسرش اومده که شاید به دادم برسه.
لبخندی تلخ بصورت عزیز زدم. به هرحال عزیز خودش منو مجبورم کرده بود به اتاق شازده پسر وحشی و به دور از تمدنش بیام و حتما اینم میدونست پسرش چه اعجوبه ایه!!
عزیز با دیدنم لبخند بزرگی رو صورت مهربونش نشست گفت: تو هم اینجایی عزیزم........ لیلی داشت دنبالت میگشت ..... برو مادر ...... برو دخترم ببین چیکارت داشت!
چشمامو براش جمع کردم. دلم میخواست بگم ای عز ...
قســـــم به عشـــــق
190
#تا_تورو_دارم
#آرزو_جلالی_فاطمه_سودی" آسمان"
#قسمت_چهل_و_ششم
بازومو محکم گرفته بود ولی سعی میکردم بطرفش برنگردم. نمیخواستم چشمان اشکیمو ببینه.
نفس داغش روی گوشم نشست. گفت: کی گفته نمی تونی پیش من راحت باشی؟ کی به بانو کوچولوی ما همچین جسارتی کرده و حرفی بزرگتر از دهنش زده؟
اگه این بنده ی حقیر هم چیزی گفتم منظورم مراعات پیش دیگران بود نه من! آخه خودت که متوجه نیستی گاهی روسری و شالت کنار می ...
قســـــم به عشـــــق
190
قاشی بکنم .
شروع به نفس نفس زدن کردم و قلبم داشت رسما بیرون میومد.
حیدر با دیدن قیافه ام، چشمای سیاه و ترسناکش رو آروم و سبک روی صورتم چرخی داد و با ابروی بالا رفته زمزمه وار دم گوشم گفت: چیه سنجاب کوچولو ... چته ..... به نفس نفس زدن افتادی؟؟
دستش بطرف موهام رفت و لمس کنان ادامه داد: نترس کاریت ندارم ..... بعد مکثی کرد و ادامه داد: البته فعلا کاری ندارم. تا وقتی همکه ببینم مواظب سر و وضعت هستی ...
قســـــم به عشـــــق
188
#تا_تورو_دارم
#آرزو_جلالی_فاطمه_سودی
#قسمت_چهل_و_پنجم
وارد اتاق حیدر شدم. دومین بارم بود که با یادآوری عزیز و شنیدن صدای اذان به اتاقش میومدم. چقدر اتاق مردونه شو دوست داشتم. بوی ادکلن سردش مثل همیشه توی هوا پیچیده بود!
اتاقی با تخت تک نفره ی عاجی و میز عسلی کنارش.
گوشه ای از اتاق کامپیوتر و لپ تاپی روی میز که صفحه ی کامپیوتر هم روشن بود.
کتابخانه ی بزرگی به رنگ سفید که نصف دیوار روبروی ...
قســـــم به عشـــــق
190
عشق مامانش!!!
👇👇👇👇👇👇👇
خندیدم. شکرخدا منم گرسنه بودم ولی نه شیرینی نصیبم شد نه چایی....... نه عرضه داشتم شوهرجان جدیدمو بخورم.
عزیز خندان گفت: الان بازم برای عشق عمه ش چای و شیرینی میاریم. لیلی جان زحمتشو می کشی عزیزم؟
بلند شده گفتم: عزیزجان خودم میارم شماها واقعا امروز خسته شدید!
وقتی حیدر با اون لحن جدیش گفت: آمین بشین. مثلا یه امروز رو عروس هستی. لیلی میتونه دوتا دونه چای بیاره برا ...
قســـــم به عشـــــق
181
#تا_تورو_دارم
#آرزو_جلالی_فاطمه_سودی"آسمان"
#قسمت_چهل_و_چهارم
مبهوت چشمم به دهان علی و آقا مهدی بود و اصلا نمی فهمیدم در مورد کیا حرف میزنن و این آدم کیه که اینهمه بلبشو راه انداخته!
آقا مهدی درحالیکه با ابروی بالا رفته و چشمان ریز شده و پراز فکر مستقیما به جلو نگاه میکرد گفت: علی ..... امیدوارم این بازی قدیمی پایان خوشی داشته باشه. نمیدونم چرا یه جورایی ته دلم خالیه!
با تردید و گیجی چشمام ...
قســـــم به عشـــــق
190
دی نیشخندی زد و بعد دستاش رو بهم کوبیده گفت: و این دقیقا همون عکس العملی هستش که داداش حیدرم انتظار داره و قراره خیلی عالی و شیک هرچی که دلشون میخواد رو براشون آماده کنیم....
@FATEME_SOODY
قســـــم به عشـــــق
173
قا مهدی که همراه حیدر برای بدرقه رفته بودند هردو با هم وارد شدند اما از حیدر خبری نبود!
👇👇
هیچوقت لحظه ای که عمو وارد پذیرایی شد و به طرف من اومد رو فراموش نمیکنم.
عمو چند ثانیه در برابر من ایستاد و با نگاه پدرانه و مهربونی به صورتم که گونه هام از خجالت گر گرفته بود و میسوخت خیره شد ..
آهسته گفت: سرتو بالا بگیر بابا جان ..... از چی واهمه داری و خجالت میکشی! تو دیگه دختر گل من شدی و الان قا ...
قســـــم به عشـــــق
178
#تا_تورو_دارم
#آرزو_جلالی_فاطمه_سودی
#قسمت_چهل_و_سوم
صدای عاقد توی گوشم بود: آیا بنده وکیلم؟
نفسم تنگی میکرد. الان باید چیکار میکردم؟؟؟ چی می گفتم؟؟
صدای نفسهای حیدر مثل نسیمی داغ در جان دلم نشست که زمزمه کرد: معطل چی هستی آمین ؟؟؟
چقدر سرد و جدی و خشک باهام حرف میزد.
دلم گرفت از تنهاییم ... دلم خون شد از این که کسی رو نداشتم ازشون اجازه بگیرم!
اصلا مگه نباید سه بار از من درخواست میکر ...
قســـــم به عشـــــق
169
شمم رو بستم و فقط گوش دادم.....
@FATEME_SOODY
🔥🔥🔥☄☄☄☄☄☄☄☄☄☄☄☄☄
هشدار و اخطار: نشر رمانهای کانال با نام نویسنده یا فایل کردن آنها به هیچ عنوان...... به هیچ عنوان جایز نیست وگرنه رسما
قســـــم به عشـــــق
166
حظه ای چشمام و بعد سرم داغ شد. حس میکردم از حجم سنگین نگاه مثل آتیشش دارم سکته میکنم.
👇👇👇
چرا کسی نبود بهش بگه چته بابا خودتو جمع کن دختر مردمو کشتی؟؟؟!!!
اما پیرهن شلوار شیک نسکافه ای رنگی که پوشیده بود براش محشر محشر محشر بود. لحظه ای یاد حرف ملی دوست شیرین افتادم که گفته بود: والا تاحالا مرد خوشتیپِ اینجوری ندیده بودم انگار فقط گردن سگ رو بغل کرده بودم!
لبخندم رو فرو خوردم و برای اینکه پ ...
قســـــم به عشـــــق
162
#تا_تورو_دارم
#آرزو_جلالی_فاطمه_سودی
#قسمت_چهل_و_دوم
اینقدر حواسم جمع حرکات علی و صدای داد و فریاد عزیز شده بود که دیگه کلا فکر و خیالات چند دقیقه قبل از ذهنم بیرون رفته بود .
حالا من با چشمان گشاد و ماسیده، لیلی هم با چشمان ریز و مچ گیرانه میخ علی شده بودیم.
علی برای خودش واقعا اعجوبه ای بود مثال زدنی!!!!
بی خیال توپ و تشر و فریاد و تهدید عزیز با خنده ای که همه دندوناشو به نمایش گذاشته بود ...
قســـــم به عشـــــق
160
لند علی و نگاه پراز خوشحالی که جلوی درب اتاق ایستاده بود و بسته ای بزرگم دستش بود بطرف عقب برگشت.
چشمان آمین درشت شد و در جا از خجالت سرخ شد.
علی با همون لبخند گنده ی رو لباش سلام کشداری کرد و قبل از اینکه چیزی بگه لیلی بسته رو از دستش کشید.
علی شادمان گفت: چه خبرته لیلی...... بعد خودشو با دو قدم به آمین رسوند. آهسته گفت: تبریک میگم آمین..... خوشحالم دومین خواهرمو هم صاحب شدم و از اینکه کنارم ...
قســـــم به عشـــــق
149
#تا_تورو_دارم
#آرزو_جلالی_فاطمه_سودی
#قسمت_چهل_و_یکم
لیلی رو به آمین خط و نشون کشید و غرغراش رو از سر گرفت .
دخملی وروجک، کم مونده بود منم همراه تو زیر رگبار ترکش نگاههای خطرناک آقا داداشم نفله بشم با اون خرچ خرچ گردو خوردنت .....
آمین داشت به قیافه و حرفهای لیلی ریز ریز میخندید و درحالیکه به حرفها و رفتار عجیب حیدر فکر میکرد از آشپزخونه بیرون زد و به سمت پذیرایی رفته قدم روی پله ها گذاشت. ...