قســـــم به عشـــــق
198 •
@Ghasam_Be_Eshgh
رمانهای کامل و همخونه ای
لطفارمانهارو حتی باذکر منبع واسم نویسنده
هم بهیچ عنوان #کپـی یا #فــایل نکنید که رسماپیگرد قانونی دارد
@FATEME_SOODY نویسنده
قســـــم به عشـــــق
161
ش قشنگ توی چشم بودند. با چنان شور و شوقی داشت گردو میخورد که عالم آدمو بیخیال بود.
دست خودش که نبود. از همان بچگی عاشق گردو بود و سر میز تا ته ظرف رو بالا نمیاورد عقب کشیدنی در کار نبود.
لبخندش با شور و حالی بچگانه و معصوم روی چهره ی مهتابیش نشسته بود که چهره مظلوم و دوست داشتنیش رو شیرین تر نشون میداد.
لبخندی گذرا روی لبم نشست. آمین دختری بود که فقط با چند تکه گردوی کوچولو دلخوش میشد و هم ...
قســـــم به عشـــــق
151
#تا_تورو_دارم
#آرزو_جلالی_فاطمه_سودی "آسمان"
#قسمت_چهلم
تمام نقشه ها کشیده شده بود و باید دونه دونه عملی میشد. منم که فقط بخاطر عشق و علاقه ام به حیدر و اعتمادی که به اعضای این خونه و همچنین حیدر داشتم بدون هیچ مخالفتی در برابر کارهاشون سر خم کرده بودم.
اما گاه گداری دلشوره ها امانمو می برید و از کاری که میخواستم بکنم بشدت پشیمون میشدم.
اما حیدررررررر....... حیدررررررررر...... حیدر ارزش یه ...
قســـــم به عشـــــق
159
فکرشم نمیکردم برای عقدم آماده شدند.
در اوج ناباوریهایم زمانی رسید که قرار بود تا یکساعت دیگه به طور رسمی و درحضور عزیز و عمو و آقا مهدی و لیلی و علی به عقد حیدر پسرعمه ی مغرور و مرموزم در بیارم که فعلا از خودش و حرفها و کاراش هیچ سری در نیاورده بودم.
اما از یه چیزی مطمئن بودم....... حیدر چه خوب چه بد...... چه عاشق چه بدخواه...... چه مهربان چه مغرور..... چه ساده چه مرموز......چه راستگو چه دروغگو ...
قســـــم به عشـــــق
135
کار باید بکنم و از این به بعد چیکاره ام!
حیدر که دستش بین موهام و لبهاش به موهام چسبیده بود زمزمه کرد: فردا خودم اجازه ی دادگاه رو برای عقدمون میگیرم و هرچه زودتر قال قضیه رو می کنم.
تو نگران هیچی نباش که حیدر حواسش به همچی هست.....
با تقه ای که به در خورد خودمو جمع کردم و کنار کشیدم. حیدر هم از روی تخت بلند شد و ایستاد گفت: بفرمایید!
لیلی بود که درو باز کرده خوشحال گفت: داداش جوووونی بابا م ...
قســـــم به عشـــــق
135
اما حیدررررررررررر....... داغی از حرفاش به دلم نشسته بود که تازه داشتم برشته و بریان می شدم!
نفهمیدم روزم چطور گذشت. نفهمیدم چیکار کردند و چیکار نکردند ...... فقط زمانی رو دیدم که خودشون هرجور که بلد بودند اجازه ازدواجمو از دادگاه
گرفتند چون پدرم در قید حیات نبود، بعد درحالیکه اصلا فکرشم نمیکردم برای عقدم آماده شدند.
در اوج ناباوریهایم زمانی رسید که قرار بود تا یکساعت دیگه به طور رسمی و درحضور ...
قســـــم به عشـــــق
132
#تا_تورو_دارم
#آرزو_جلالی_فاطمه_سودی "آسمان"
#قسمت_سی_و_نهم
دستام دور حیدر بهم پیچیده بود....... حیدر هم منو بخودش میفشرد....... آرامشی که داشتم بی حد بود اما بازم دلشوره ای در تمام بدنم در حال چرخش بود و ته دلمو خالی میکرد.
تمام حس و احساسهام بهم پیچیده بود و دیگه نمیدونستم چیکار باید بکنم و از این به بعد چیکاره ام!
حیدر که دستش بین موهام و لبهاش به موهام چسبیده بود زمزمه کرد: فردا خودم اجا ...
قســـــم به عشـــــق
143
نونی خواهد داشت. تمامی رمانها هم در وزارت ارشاد ثبت شده در انتظار گرفتن مجوز برای چاپ هستند.🔥🔥🔥☄
قســـــم به عشـــــق
146
👇👇
تقه ای به در خورد. صدای لیلی اومد که گفت: آمین میتونم بیام تو؟
بدون اینکه برگردم گفتم: بیا..
لیلی کنارم روی تخت نشست و از پشت بطرفم خم شده گفت: آمین گریه میکنی؟؟؟؟ یعنی چی؟ مگه از حیدر خوشت نمیاد؟ آمین بخدا حیدر لنگه نداره ها تو چرا اینجوری پریشونی؟
آروم هقی زدم و گفتم: لیلی.... حیدر عالیه.... خیلی عالی..... ولی مطمئنم در برابر حیدر کم میارم...... حیدر زنی میخواد علامه ی دهر باشه و تا دهن ...
قســـــم به عشـــــق
141
#تا_تورو_دارم
#آرزو_جلالی_فاطمه_سودی "آسمان"
#قسمت_سی_و_هشتم
با حرفی که شنیده بودم و نمیدونستم تا چه حدی واقعیت داره یا نداره لرزش پاهام چنان بود که داشتم میفتادم.
چنان خونی به مغزم جهیده بود انگار داشتم سکته میکردم. لحظه ای مجبور شدم برای نگه داشتن خودم یکی از دستامو محکم دور کمر حیدر حلقه کنم ولی واقعا وا رفتم و درحال افتادن بودم.
حیدر محکم منو گرفت و جدی گفت: میگم آقاجون کاری کردید کارستو ...
قســـــم به عشـــــق
141
ی خواهد داشت. تمامی رمانها هم در وزارت ارشاد ثبت شده در انتظار گرفتن مجوز برای چاپ هستند
قســـــم به عشـــــق
141
......دخترکم ....... عزیز دلِ عمه ش..... تو دخترک منی ........ فقط مال من....... تو امانت برادر بیچاره و جوانمرگ من هستی .......
عزیزرو در آغوشم کشیدم و گفتم: عزیز تورو خدا این کارو با خودتون نکنید ....... گریه نکنید عزیز ...... تورو خــــــــــداااا ...... فقط بگید چی شده؟
عزیز همچنان گریه میکرد ..
فقط میدونستم راضی بودم آسمون به زمین بیاد ولی عزیز اینجوری اشک نریزه و غم نداشته باشه.
عمو مرت ...
قســـــم به عشـــــق
137
#تا_تورو_دارم
#آرزو_جلالی_فاطمه_سودی"آسمان"
#قسمت_سی_و_هفتم
میتونستم قسم بخورم بازم اوضاع آشفته بود. دور هم جمع میشدن....... دور هم تصمیم میگرفتن ..... نگرانی هاشون جای خودشو داشت اما اجازه نمیدادند من چیزی بفهمم.
در این میان گاهی هم به عزیز یادآوری میکردم بقیه ی خاطراتش رو تعریف کنه. ولی احساس میکردم عزیز داره دست دست میکنه و رغبت زیادی برای تعریف کردن بقیه ماجرای زندگی پدرم نداااره ؟؟!!! ...
قســـــم به عشـــــق
140
و بعد زمزمه کرد: نه اتفاقی نیفتاده. فقط امیدم به خودشه که هرچی صلاحمونه همون جلوی رومون قرار بگیره و برامون اتفاق بیفته.
الانم راستش حالشو نداشتم. اما گفتم بیام بقیه ی خاطره هامو تا جایی که میتونم بگم و خیالمون راحت بشه تا ببینیم چیکاره ایم.
چشمم به دهن عزیز دوخته شده بود. ادامه داد: گفتم که من و سیمین و بابام واقعا خوشبخت بودیم و سیمین واقعا در حد گفته هاش بود. چنان برام مادری میکرد که همه ان ...
قســـــم به عشـــــق
144
#تا_تورو_دارم
#آرزو_جلالی_فاطمه_سودی "آسمان"
#قسمت_سی_و_هفتم
ماجرای زندگی عزیز و بابای مرحومم برام خیلی جالب شده بود. دوست داشتم بقیه ی ماجرای زندگی پدرم و مادرم رو بشنومم.
هرچند ته دلم میسوخت اما با شور حال عجیبی غلت خوردم و به روی شکم خوابیدم.
درحالیکه پاهام رو در هوا تکون میدادم موهای سرکشم که داخل گیره کشیده میشدن و اذیتم میکردند رو رها کردم و انگشتی توشون چرخونده شلاق وار به پشتم اند ...
قســـــم به عشـــــق
131
با کلی پول و پله طلاقش میده و بچه رو هم ازش میگیره مهری دنبال زندگی خودش بره!
الان چی شده میخواد مهری رو با بچه ی چند ماهه طلاق بده و حالا بچه رو هم به مهری واگذار کنه؟
همه مبهوت نگاهشون به هم بود و حتی منو نمی دیدن که دارم گوش میکنم.
مادربزرگم سری تکون داد و گفت: باور کنین دیگه زورم به هیچی نمیرسه. ولی سیمین بدجوری قاپ پسرمو دزدیده و شرطش برای ازدواج طلاق مهری و بیخیال شدن پسرش نادره.
خب پ ...
قســـــم به عشـــــق
140
#تا_تورو_دارم
#آرزو_جلالی_فاطمه_سودی"آسمان"
#قسمت_سی_و_ششم
پدربزرگم که تا همین لحظه حرفی نزده بود گفت: حتی ازدواجت مصلحتی و بخاطر دخترتم باشه باید مدتی صبر کنی.
داغ دل همه هنوز تازه ست و تو نمی تونی دوباره شعله ورش کنی. کمی صبر کن ببینیم آخر عاقبتمون چی میشه.
حکم داده شده بود و دیگه از کسی صدایی بلند نشد.
روزهامون میگذشت. ۸ ماه از فوت مامانم گذشته بود و بابام دیگه حرفی از ازدواجش نزده بو ...
قســـــم به عشـــــق
145
ودیم و با حرفی که پدرم زد صدایی از هیچکس در نمیومد ........ انگار غیرقابل باورترین سخنی بود که از دهنش در اومده بود......
فقط یادمه عموی کوچیکم بلند گفت: خان داداش درسته بمن ربطی نداره و در حدی نیستم برای بزرگترها راه نشون بدم، ولی عقلم اونهمه رشد کرده که بگم ازدواج شما خیلی زوده.
جای گفتن نداره و خودمونم میدونیم زن داداش مرحوممون با کار و رفتار خوب و قشنگ شما سینه ی قبرستون خوابید.
دوما شما ...
قســـــم به عشـــــق
137
#تا_تورو_دارم
#آرزو_جلالی_فاطمه_سودی "آسمان"
#قسمت_سی_و_پنجم
عزیز دستی به اشکهای صورتش کشید و گونه هاش گل انداخته بود. چشماشو بست و دقایقی هیچ حرفی نزد. فقط جوشیدن اشکهاش بود و بس....
بدون صدا و هیچ حرکتی فقط چشم بصورت خیس عزیز دوخته بودم و ته قلبم میسوخت. نمیخواستم حواسشو پرت کنم. باید با خودش و خاطراتش کنار میومد عین خودم........
ولی چه سرنوشت تلخی....... تا آدم لحظه ای خودشو در اون وضعیت ...
قســـــم به عشـــــق
152
ه میزه تورو در آغوش کشیدم همونروزی بود که پدر و مادرت رو به آغوش سردِ خاک سپرده بودند.
👇👇👇👇
منم باید بی چون و چرا و فقط بدون حرف اضافه ای تورو موقتا پیش خودم نگه میداشتم .
حس کردم بازوهای عزیز از شدت خشم سفت شد و بدنشم کشیده شد.
ادامه داد: مجبور شدم تنها یادگار عزیز دل برادرمو از خودم دور کنم. از یه طرف درد برادر جوانمرگم و بهاااار بیچاره ...... از یه طرفم گریه های پرسوز تو انگار که با زبو ...
قســـــم به عشـــــق
145
#تا_تورو_دارم
#آرزو_جلالی_فاطمه_سودی"آسمان"
#قسمت_سی_و_چهارم
از وقتی پشت میز غذاخوری نشسته بودم انگار زیرم میخ یا سوزن گذاشته باشن، همش سرجام وول میخوردم و جرات اینکه سرمو بالا بگیرم و جواب سوالای توی ذهنم رو بگیره نداشتم. ولی آخه اینجوری که نمیشد ......
توی دلم داد زدم: اصلا من چرا باید خجالت بکشم ؟؟؟!! مگه کار بدی کردم!!!
خجالت و شرمندگی مال اون نره غول بود که الان بی خیال همه چیز و کارای ...
قســـــم به عشـــــق
141
زیاد مدتهای مدید با تمام غصه هام از اتاقم بیرون نمیومدم......
و حیدر چقدر بی رحمانه گذشته ی پدر مادر آمین رو بروز داده بود.........
گذشته ی تلخ پدر ومادرش ......... کشته شدن پدرش درست مقابل چشمان مادرش........ بینوا مادرش.....
باور نداشت آخه چطور ممکن بود ...... این زخم کهنه که مال چندین سال پیش بود بیشتر از زخمهای دیگرش روح کوچیک و پردردش رو اذیت میکرد!
ولی حیدر....... حیدر با اون دستان ...
قســـــم به عشـــــق
130
جاز بود؟؟؟ ولی ....... ولی آمین از هر کسی بهم محرم تر بود......
در آغوشش کشیدم و بینی مو لای موهاش فرو بردم.
نه دیگه نمیتونستم......... امروز و در این لحظه باید این مامن کوچک آرامش و دختر سراپا حسرت زده رو حسش میکردم....
یک لمس کوچیک که اشکالی ندااااشت ؟!
مثلا لمس موهای بلند براق و مثل شبش ..... لمس بازوهای نحیف و شونه های لرزانش......
فکر کنم آمین از حرکت یکدفعه ای من و حس لمس دستهام روی کم ...
قســـــم به عشـــــق
122
چوقت بزرگ نمیشن.....
👇👇👇👇
لبخندی روی لب عزیز نشست گفت: خداروشکر حال دخترم خوبه. حیدر رو که دیدی با بیهوش شدن آمین چه قشقرقی به پا کرد.
هنوزم کارا و حرفها و رفتارهاش جلوی چشمم هستش.....
دوباره لبخندی پت و پهن زد. از ته دلش به وضعیت موجود راضی بود.
وقتی آمین و حیدرش رو در اون وضعیت دیده بود به فکری که مدتها همچنان در مغزش جولان میداد ایمان کامل پیدا کرد.
حالا بیشتر از گذشته در تصمیمی ک ...
قســـــم به عشـــــق
121
#تا_تورو_دارم
#آرزو_جلالی_فاطمه_سودی
#قسمت_سی_و_سوم
با دیدن نحوه ی مخفی شدن عشقم زیر پتو لبخند روی لبام بزرگترشد ........ باورم نمیشد ......خدایا این دختر چقدر پاک وساده بود....
مثلا فکر میکرد من اونجا برگ چغندر تشریف دارم و اصلا حواسم به هیچی نیست...... حالا با مخفی شدنش هم کلا فراموشش می کنم.
حس میکردم قیافه ام خبیث و شیطون شده و دلم برای عشقم رسما پر می کشید.
دیگه نتونستم خودمو نگه دار ...
قســـــم به عشـــــق
128
چنان ابروهای وروجکش بالا پرید و صورتش جمع شد که تند خودمو عقب کشیدم. هنوز جمله ای از هزاران حرف دلم به بزبونم نیومده بود ...... پس شیطونک خودم نیمه هوشیار بود.
دوست داشتم بهش بگم چرخه ی قشنگیه. تو می خندی و دنیای من زیر و رو میشه..... میخواستم بگم چشمات، قشنگترین سیاهیِ سرنوشتمه که بدون اونا هیچم هیــــــــــچ......... میخواستم بگم مدتهای مدید بود منتظرت بودم و الان اومدنت مِثلِ آب ریختن رو ماه ...
قســـــم به عشـــــق
127
#تا_تورو_دارم
#آرزو_جلالی_فاطمه_سودی "آسمان"
#قسمت_سی_و_دوم
رو آسمونا بودم اما صداهای اطرافم رو می شنیدم. صدای هق هق گریه ی عمه....... گرم شدن و احساس سوزش روی آرنجم........ حس لمس شدن نبض دستم در دستانی بزرگ و مردونه
صدایی گفت: درسته در حال خودش نیست و چیزی نمی فهمه، اما نگران نشید بهتر میشه مرد جوان...... بیشتر از اینها باید مراقبش باشید......
ضربه ای که بهش وارد شده خارج از تحملش بوده و ...
قســـــم به عشـــــق
134
نکوپ کرده بودم. با چشمان گشاد شده و نفس کشیدنهای مقطع و بریده حالا با لرزش دست و پاهام گوش به حرفهای پشت سرهم و بیرحمانه حیدر سپرده
بودم.
میخواستم داد بزنم: بسه ....... بسه توروخدا بسه .......نگووو .........نگو نمیخوام بشنوم.
ولی حیدر خیلی خونسرد و شمرده حرف میزد و توضیح میداد درحالیکه من داشتم ذره ذره از شنیدنیهای ناگفته های زندگیم آب میشدم .
گفت و تموم کرد...... اونچه رو که نباید میگفت
گفت ...
قســـــم به عشـــــق
136
#تا_تورو_دارم
#آرزو_جلالی_فاطمه_سودی"آسمان"
#قسمت_سی_و_یکم
نگاه سردرگمم دوری روی صورت همه زد. نمیدونم چرا امروز جو خونه بدجوری بهم ریخته بود. نه از آرامش در قیافه ها خبری بود، نه امنیت......... همه نگران منتظر چیزی بودند که من ازش هیچی نمی فهمیدم.
فقط آرامترین فرد این جمع مثلا حیدر بود که اونم درخشش سیاه توی چشماش اجازه نمیداد آدم چیزی بفهمه.
آهسته از جام بلند شدم. باید به اتاقم میرفتم. فکر ...
قســـــم به عشـــــق
128
ل با نام نویسنده یا فایل کردن آنها به هیچ عنوان...... به هیچ عنوان جایز نیست وگرنه رسما و بدون استثنا پیگرد قانونی خواهد داشت. تمامی رمانها هم در وزارت ارشاد ثبت شده در انتظار گرفتن مجوز برای چ
قســـــم به عشـــــق
132
فضولیم گل کرد.
حیدر گوشی رو تند برداشت و بدون سلام صباح به مخاطب پشت خط با جدیت تمام گفت:
👇
خب میشنوم اَمینی چیکار کردی؟؟؟
چشمام بطرف صورت عمو و آقا مهدی رفت که با دقت تمام حواسشون جمع حرفای حیدر وشخص پشت تلفن بود.
لحظه ای با صدای کلافه و غرش مانند حیدر با اون چشمان تیز و سیاه شده ش تیره کمرم لرزید و تیر کشید.
جوری ترس توی تنم پیچید که سعی کردم آرومتر راهمو به طرف آشپزخونه کج کنم.
حیدر مح ...
قســـــم به عشـــــق
127
#تا_تورو_دارم
#آرزو_جلالی_فاطمه_سودی
#قسمت_سی_ام
عزیز منو محکم در آغوش کشیده بود. داشت منو می بوئید ....... می بوسید....... رو موهام بوسه میزد و با دستاش به همه جای صورتم دست می کشید....
همزمان می گفت: جــــــــــاااانم ...... جــــــــــان دل عززیــــــــــز ...... چیزی نشده عزیزکم ..... چیزی نیست مااادر..
لحظه ای دیدم عزیز منو محکم از خودش جدا کرد و نگاهش بصورتم دوخته شد. مثل اینکه داشت ...
قســـــم به عشـــــق
148
بودنشو نشون میداد .
👇👇👇👇
دل نگران و آروم به طرف عزیز رفتم که حالا کنار اجاق گاز ایستاده بود ولی عکس العملی نشون نداد. حواسش اصلا جمع نبود.
عزیز با لمس دست من یکه ای خورد..... وقتی نگاه گیج و نگرانش بمن افتاد مثل اینکه قرار باشه چیزی رو از دست بده با چشمایی که نم اشک توشون نشسته بود به چشمام نگاهی کرد.
بی اراده صداش کردم ....عزیــــــــــز ....
عزیز که انگار منتظر یک تلنگر کوچولو بود با د ...
قســـــم به عشـــــق
141
نم!
غمگین نگاش کردم. انگار از همه اتفاقات ریز و درشتی که در سرنوشتم داشتم با خبر بود.
👇👇👇👇
ولی چطور آخه!!
گفت: شنیدی چی گفتم؟ یادت نگه داشتی؟ حرفی برای گفتن نداری؟
قدمی عقب رفتم. تمام بدنم پراز درد و تنهایی شد. کاش می تونستم خجالت نکشم و در مورد فرخ باهاش حرف بزنم..... بگم حس میکنم تحت تعقیبم... بگم می ترسم... بگم دلم میخواد یکی حفظم کنه.... مراقبم باشه...چون خودم اون عرضه و لیاقت رو ندار ...
قســـــم به عشـــــق
133
#تا_تورو_دارم
#آرزو_جلالی_فاطمه_سودی"آسمان"
#قسمت_بیست_و_نهم
پاشا رو به حیدر آروم سرشو تکونی داد ولی قبل از نشستنش داخل ماشین صدای محکم و جدی حیدر بلند و رسا شنیده شد..
یادت باشه پاشا ...... همه حرفهام رو ریز به ریز برای خسرو تشریحش میکنی قبل اینکه خودم مجبور به تفهیمش بشم؟؟
با ریزبینی به ژست مردانه اش نگاهی انداختم. بازم شلوار پارچه ای راسته با پیراهن مشکی طرح دار و پاهای نسبتا باز. دستها ...
قســـــم به عشـــــق
137
ه زنگ درو لمس کنم در باز شد.
پسری با صورتی سه تیغ و سفید، موهای بلند و بالا داده که کمی هم یه وری افتاده بود، عینکی دودی به چشم و تی شرتی سفید به تن جلوی چشمام پدیدار شد که زنجیر گردنش در اون گردن پت و پهن ورزشکاریش کاملا توی چشم بود.
بیحال فقط از فکرم گذشت: خداروشکررررررررر هر دم از این باغ عمه جان هم بری می رسد. تازه تر از تازه تری می رسد!!!! یاخــــــــــدا این دیگه کی بود اینهمه خفــــــــ ...
قســـــم به عشـــــق
128
#تا_تورو_دارم
#آرزو_جلالی_فاطمه_سودی "آسمان"
#قسمت_بیست_و_هشتم
نفسم جوری تنگ شد که دستم روی گلوم نشست. فنجان رو بزور پایین گذاشتم و هر چقدر خواستم نفس بکشم نمیشد ....... اون چشمای عقابی و تیز از پشت شیشه کافه بمن خیره بود.....
فقط زیر لب خدا رو صدا زدم و چشمام رو بستم ...... میتونستم قسم بخورم خودش بود داشت زاغ سیاهمو چوب میزد..... اون چشمها..... اون قیافه.....
با تکون دستان بچه ها با ترس و ...
قســـــم به عشـــــق
131
دستش بود چون بلافاصله شیرین عکس العمل نشون داد و ماشین رو سریع کشید کنار خیابون.
ولی با چهره ای سرخ که معلوم بود به شدت عصبانی شده گفت :ببین ملی بهتره چرت و پرت گفتناتو واسه خودت ذخیره کن که مغزم داره می ترکه! من فقط نمیتونم ماجرارو هضم کنم!
دیدین کمکیا همه شون لباسهاشون ست بود؟ اصلا آماده بودند برای یه دعوای درست حسابی؟
گفتم: شایدم از اونجا میگذشتن که مارو دیدن و اومدن کمک! نمیدونیم که.....
ز ...
قســـــم به عشـــــق
138
دی "آسمان"
#قسمت_بیست_و_هفتم
ضربان قلبم بالا بود جوریکه دست و پام بشدت و با یخ تمام می لرزید.
تا حالا در چنین مخمصه ای گیر نکرده بودم.......... ولی ...... نه ........ من تجربه شو داشتم....... من به شکل خیلی بدتر از اینم تجربه شو داشتم......
البته اون موقع تنها بودم ..... تنهای تنها با دست و دهنی بسته ....... ولی الان خداروشکر دو نفر دوستم کنارم بودند و دور و برمون چند نفری آدم ..... پس من ن ...
قســـــم به عشـــــق
135
ن رو؟؟
انگار که ملی رگ خواب شیرین دستش بود چون بلافاصله شیرین عکس العمل نشون داد و ماشین رو سریع کشید کنار خیابون.
ولی با چهره ای سرخ که معلوم بود به شدت عصبانی شده گفت :ببین ملی بهتره چرت و پرت گفتناتو واسه خودت ذخیره کن که مغزم داره می ترکه! من فقط نمیتونم ماجرارو هضم کنم!
دیدین کمکیا همه شون لباسهاشون ست بود؟ اصلا آماده بودند برای یه دعوای درست حسابی؟
گفتم: شایدم از اونجا میگذشتن که مارو دی ...
قســـــم به عشـــــق
136
#تا_تورو_دارم
#آرزو_جلالی_فاطمه_سودی "آسمان"
#قسمت_بیست_و_هفتم
ضربان قلبم بالا بود جوریکه دست و پام بشدت و با یخ تمام می لرزید.
تا حالا در چنین مخمصه ای گیر نکرده بودم.......... ولی ...... نه ........ من تجربه شو داشتم....... من به شکل خیلی بدتر از اینم تجربه شو داشتم......
البته اون موقع تنها بودم ..... تنهای تنها با دست و دهنی بسته ....... ولی الان خداروشکر دو نفر دوستم کنارم بودند و دور ...
قســـــم به عشـــــق
135
رنگ میگشتم که دیگه اثری ازش نبود.
شیرین بلند گفت: میگم بچه ها من امشب تا صبح نتونستم حتی یک لحظه هم بخوابم .
.... یه جورایی فکرم شدیدا مشغول بود اما نتونستم به جایی برسم...
من و ملی که مشتاق حرفای شیرین شده بودیم. منتظر ادامه حرفاش شدیم که گفت: میگم آخه کشور ما ایران اینهمه نفت میفروشه به کشورهای دیگه خــــــــــب؟
من و مِلی باهم گفتیم خــــــــــب..........
موضوع داشت جالب میشد. جالب و سی ...
قســـــم به عشـــــق
126
#تا_تورو_دارم
#آرزو_جلالی_فاطمه_سودی
#قسمت_بیست_و_ششم
از حرفهای شیرین که علی هم می شنید داشتم از خجالت آب میشدم. ولی شیرین انگار نه انگار آبرومون میره...... اونوقت این دختره پیش پسرعموش ببین چه غلطایی که نمیکرد !!!
با حرص و جوش زیرلب زهرماری نثار شیرین کردم که بازم با پررویی تمام گفت: ژژژژوووووووننننننننننن عجب ماهه این پسره.....
عصبی گفتم: کووووووووووفت و ژوووووون که الهی توی حلقت گیر ک ...
قســـــم به عشـــــق
131
یه ی خودت همون یه رِل کافیه برام. زحمت اونو بکشی که ممنونت میشم.
تازه داشتیم هرهر می خندیدیم که صدایی از پشت سرم گفت: ماشاا... به این دک و پز...... حالا نمیشد یه روسری بزرگتر سرتون میکردید!
شیرین خانم شما صاحب اختیارید ولی آمین با این وضعیت بیرون نمیره. یه روسری بزرگتر لطفا!!!
شیرین بلند گفت: پسرعمو حیدرررررررررر توروخدا پیله نکن. مگه چشه این روسری آخه......
حیدر محکم گفت: حرفمو دوبار نمیزنم. ...
قســـــم به عشـــــق
131
#تا_تورو_دارم
#آرزو_جلالی_فاطمه_سودی "آسمان"
#قسمت_بیست_و_پنجم
عصری بود که شیرین رو سرم هوار شد و صداش خونه رو برداشت. دستشو گرفتم و آروم کناری کشیدمش.
با التماسِ تمام بهش گفتم: جانِ من شیرین بی خیال بردن من به بیرون شو. بیا به عزیز اینا فقط بگو رفتنمون کنسل شده و دورهمی رو برای روزهای آتی نگه داشتیم.
شیرین چنان نگام کرد و چشماش گرد شد که انگار داره به حرفهای یه منگول اصیل و درجه یک گوش میده ...
قســـــم به عشـــــق
158
عد نفس کشداری کشید. مادر این حرفی که میزنم شاید خوشت نیاد و ناراحتت کنه .....
شاید این حرف من بعضی خاطرات تلخ گذشته رو در ذهنت زنده کنه و آزارت بده ولی منم نمیتونم تحمل کنم و هیچی نگم .....
میخوام به ....... آهی کشید. انگاری که تردید داره در گفتن حرفی ....... کمی مکث کرد و بعدش ادامه داد: میخوام به کیومرث......
حیدر آروم، محکم حالا با ته لرزی در صداش گفت: خواهش میکنم بسه مــــــــــاادر ...
عزی ...
قســـــم به عشـــــق
148
#تا_تورو_دارم
#آرزو_جلالی_فاطمه_سودی"آسمان"
#قسمت_بیست_و_چهارم
عزیز که خندان قیافه زارمو دید نگاهی به خشم قیافه ی حیدرش انداخت.
بعد با بدجنسی تمام رو به شازده پسرش کرد که با لبهای بهم فشرده نگاهش رو لب تاپش بود. عزیز لباشو جمع کرد و به پسرش گفت: عزیزدلم تو حرص نخور مادر اعصابت بهم میریزه ...... بالاخره من یه جوری این دخترو راهی بیرون میکنم.
نگاهم روی حیدر نشست که سری برای عزیز تکون داد. ف ...
قســـــم به عشـــــق
149
نجره ایستاده بود؟؟
احساس خوبی نداشتم با اینکه همه اون اتفاقات در یک لحظه کوتاه و به سرعت برق رخ داده بود ولی بازم حس بدی بهم دست داد..
نکنه عمو فکرهای بدی پیش خودش بکنه ...... نکنه فکر کنه خودمو دارم آویزون پسرش می کنم و ........ آخخخخخخ خــــــــــدا عجب شانس گندی دارم من !!!
کلافه و ناراحت سرم رو پایین انداختم و وارد راهرو بزرگ شدم. بدون نگاه به سمت پنجره که مطمئن بودم عمو کنارش ایستاده سرعت ...
قســـــم به عشـــــق
142
آبی تر از آسمان🌸﷽🌸:
#تا_تورو_دارم
#آرزو_جلالی_فاطمه_سودی
#قسمت_بیست_و_دوم
لبامو از حرصم جمع کردم. فقط همین یکی غریبه رو کم داشتم کلکسیون بدبختی ها و انواع و اقسام زورگوهام تکمیل بشه!!!!!!
با شنیدن آهنگ صدای بلند و عصبانی علی انگار که بهترین صدای عمرم رو شنیده باشم با عجله بطرفش برگشتم و از دیدن چهره حساسش که کمی قرمز شده درست پشت سر این مهمون پررو ایستاده بود ناخودآگاه لبخندی روی لبای لرزو ...
قســـــم به عشـــــق
145
رو دیدم دوبار یک دور ناقص سکته زدم !!!
من از دست هالک سبزم فرار کرده بودم که این بار بازم یکی شبیه بخودش منو پیدا کرده بود.
نگاهم به اون چشمان درشت و خشن با ابروهای پر و مردونه دوخته شده بود که درست مانند حیدر هیکلی بود. ولی جوری نگام میکرد انگار ازم طلبکاره و ماههاست پولشو خوردم........ اما......
اما این کی بود از آسمون رو سرم خراب شده بود! فقط میدونم چشمامو بهش دوخته بودم و داشتم بر و بر نگا ...
قســـــم به عشـــــق
140
#تا_تورو_دارم
#آرزو_جلالی_فاطمه_سودی "آسمان"
#قسمت_بیست_و_یکم
خودم از کارم خجالت کشیده بودم اما جو شاد شده خانواده و چشمان هنوزم درخشان و لبهای خندانشون انرژی مثبتی برام بود و می فهمیدم کار خوبی انجام دادم.
فقط چهره و چشمان مات حیدر که گاهی بطرفم می چرخید و روی من خیره میشد بدجوری داشت عذابم میداد....
انگاری داشت به یه دختر منگل و گیج و منگ شایدم اسکل نگاه میکرد که هیچی حالیش نبود........ ا ...