قســـــم به عشـــــق

198
رمانهای کامل و همخونه ای لطفارمانهارو حتی باذکر منبع واسم نویسنده هم بهیچ عنوان #کپـی یا #فــایل نکنید که رسماپیگرد قانونی دارد @FATEME_SOODY نویسنده
قســـــم به عشـــــق
137
روم که درست در صدر میز کنار آقا مرتضی نشسته بود نمیدونم چرا جا خوردم. عمو مرتضی و عزیز لبخند به لب و آقا مهدی با چهره ای آروم جواب سلامم رو دادند. لیلی با صدای ریز و ملایم سلام داد و بصورتم لبخندی قشنگ زد. اما نیم نگاه علی که سریع هم سرشو پایین گرفت باعث شد چشمام از زور تعجب گشاد بشه ...... انگار حکومت نظامی بود و ما هم مجبور به تحمل وضع موجود؟؟!! نگاهم تند چرخید. دوقلوهای شیطونی که همیشه خ ...
قســـــم به عشـــــق
143
م باید به چشم ببینه تا باور کنه...... حیدرم از همون بچگی ابهت و جذبه لازم یک مرد واقعی رو با خودش به همراه داشت و پا جای پای پدربزرگش میذاشت بدون اینکه ما چیزی بهش گفته یا یاد داده باشیم. نگاهم لحظه ای رو علی برگشت. من اگه جای اون بودم الان از حسادت سرخ شده بودم که اینهمه از برادرم تعریف میکنند. اما علی با چشمانی درخشان و لبخندی قشنگ به لب خیلی مشتاقانه داشت به حرفای مادرش گوش میداد . جوریکه ...
قســـــم به عشـــــق
139
حالم بود بعد از جمع کردن موهام شال سفیدی روی سرم انداختم و بی توجه به رنگ و روی سرخ شده از هیجان زیادم نفسی کشیدم واز اتاق بیرون رفتم تعجب آور بود. هیچ سروصدایی توی خونه نبود انگار هیچ احدالناسی در خونه وجود نداشت. لبامو ورچیدم..... یعنی چی..... اولا مطمئن بودم همه هستن...... دوما پس دوقلوهای تخس چی که اول صبحی توی اتاقم بودند و ......؟؟؟!! نگران سرعت قدمهامو بیشتر کردم و پایین اومدم. با شنیدن ...
قســـــم به عشـــــق
136
#تا_تورو_دارم #آرزو_جلالی_فاطمه_سودی "آسمان" #قسمت_بیستم عزیز جرعه ای چای خورد و ادامه داد: بچه ام حیدر از همون بچگی هم پسر ساکت و گوشه گیری بود. هرچقدر هم که پسرعموها و دوستا‌ش مشتاق بازی یا حرف زدن باهاش بودند به همون اندازه پسرم از همشون دوری میکرد و بیشتر اوقاتش با بزرگترها میگذشت. ما خیلی دلمون میخواست بچه مون بچگی کنه و بیشتر با دوستاش باشه، اما وقتی خودش علاقمند نبود هیچکاری از دستمون ب ...
قســـــم به عشـــــق
145
رد که تموم خصلتهای خوب و مردونه اش رو یک جا برای پسرم حیدر گذاشت و رفت ...... حیدر یک مرد واقعیه ....... مردی که کوچیک و بزرگ رو اسمش رو حیدرش قسم میخورند.... البته علی هم خیلی جاها به حیدر رفته ...... ولی محبت علی.... دلرحمی علی...... شوخی و خنده هاش...... به پروپام پیچیدناش....... اینکه واقعا به من و خونواده اش وابسته باشه خاص خودشه که حیدر ازش چیزی نداره..... حیدر که به دنیا اومد همه مون متو ...
قســـــم به عشـــــق
143
#تا_تورو_دارم #آرزو_جلالی_فاطمه_سودی "آسمان" #قسمت_نوزدهم نگاهم به سمت چهره متعجب و بامزه ی عزیز کشیده شد که دهن و چشماش باز مونده بود. خنده ام گرفت. دیگه نتونستم خودمو نگه دارم و قاه قاه خندیدم. داشتم دستم روی دهنم همینطور میخندیدم با صورت عصبانی علی که دقیقا حالا روبروی بچه ها بود مواجه شدم پسرا که دایی شون رو اونهمه عصبانی دیدند چنان سریع از اتاق بیرون زدند که حتی دست دراز شده ی علی هم ...
قســـــم به عشـــــق
140
ی بمن فکر هم نمیکردند انگار اصلا نبودم که نبودم........ بطرف راستم چرخیدم و دستم زیر بالشم جا خوش کرده در آغوشش کشیدم. نیش زدن اشکی رو حس کردم اما من........ من خدامو بالای سرم داشتم که خیلی حواسش بهم بود..... در کنار خدای خودم خونواده ی عمه مو داشتم که همه شون مهربان تر از هر مهربانی منو قاطی خودشون کرده بودند و حتی اجازه نمیدادند به گذشته ی دردناکم فکر کنم. عجیب بود...... رضایتی عجیب در تمام ...
قســـــم به عشـــــق
136
#تا_تورو_دارم #آرزو_جلالی_فاطمه_سودی "آسمان" #قسمت_هیجدهم توی دلم فقط داشتم بخودم فحش میدادم. آخه اینم شانس بود که من داشتم........ اصلا یکی نبود بگه چطوری منو بین اون همه دارو درخت دیده بود و درست سروقتم اومده بود؟؟! جرات نمیکردم سرمو بطرفش برگردونم. فقط با لبای ورچیده راه میرفتم و بخاطر ترسی که کم مونده بود خودمو زرد کنم و آبرویی برام نذاشته بود خجالت می کشیدم. در کنار تمام اینا بوی عطر ت ...
قســـــم به عشـــــق
136
فت: دیگه هیچوقت با سرو شکل آزاد نبینمت که اگه ببینم خیلی برات بد میشه...... دفعه ی اول و آخریه که بهت گفتم و هشدار دادم..... لرزیدم. از تک به تک حرفهایش ضربان قلبم دوباره اوج گرفت. از هرم نفسهای گرمشم که از نزدیک به صورتم میخورد دست و پاهام بدتر میلرزید !!! دم گوشم دستور داد: حالا هم سریع برگرد برو تو پذیرایی پیش بقیه........ تحکم آخر جمله شو با جدیت و خشونت به زبون آورد که معلوم نبود چشه . ...
قســـــم به عشـــــق
135
#تا_تورو_دارم #آرزو_جلالی_فاطمه_سودی"آسمان" #قسمت_هفدهم اصلا در حال خودم نبودم و بی توجه به همه از بین مهمونا راه افتاده پا به حیاط گذاشتم. قدمهام دنبالم کشیده میشد و با همون حس مزخرف خودمو رو تخت زیر آلاچیق انداختم داشتم خفه میشدم...... نفسم بالا نمیومد...... سرنوشتی که والدینم دل خواسته برام رقم زده بودند بدجور آبرومو ریخته بود. دستی به گلوی خیس عرقم کشیدم و بی اراده شال رو سرمو پایین کشی ...
قســـــم به عشـــــق
147
ر پاره و سوراخ مد شد! آهسته گفتم:خوب ....... منظووووور ؟؟؟؟؟ شیرین دستمو گرفته جواب داد: خوب دیگه ......من تو خونه نزدیک بیست سی جفت جوراب سوراخ و پاره دارم ....... چرا اونا مد نمیشه آخه؟؟؟؟؟ داشتم همراهش می‌خندیدم که متوجه شدم خانمی با عجله و نگران بهمون نزدیک شد. تا نزدیک رسید شیرین گفت: آمین جان مامان جانم رو معرفی میکنم خدمتتون. زن عموجان حیدر و لیلی و علی ..... بعد منو هم به عنوان برادرز ...
قســـــم به عشـــــق
140
#تا_تورو_دارم #آرزو_جلالی_فاطمه_سودی "آسمان" #قسمت_شانزدهم اصلا درحال خودم نبودم و حیدر میخش رو قشنگ کوبیده رفته بود. کم کم نگاه شیرین هم عادی شد و سردرگم رو به من زمزمه کرد: والا دختر این نره غوله پسره عمومون زیادی ترسناک میزنه هــــــــــااا ....... تریپ زیبای سرمه ایش که منو کشته و داغونم کرده ولی حرفاش بدجوری ما رو روی ویبره قرار داد و تن و بدنمونو لرزوند جون تووو ........ کاری کرده بو ...
قســـــم به عشـــــق
149
فریحی نگام میکرد انگار هیچ لباسی به تن نداشتم و لخت مادرزاد جلوش ایستاده بودم. فقط میدونم با چندشی که تمام بدنمو گرفته بود زمزمه کردم: انتر بوزینه! این دیگه از کجا پیداش شد که در رستوران ندیده بودمش..... دیدن چشمای قیر مانند و مثل عقابش زانوهای سستم رو لرزوند. دلم میخواست نگاهمو ازش کنار بکشم ولی شدنی نبود که نبود. به جز هیکلش خودش چیز خاصی نبود. اما جذابیت نگاهش حرف نداشت و آدمو میخِ صورتش می ...
قســـــم به عشـــــق
149
#تا_تورو_دارم #آرزو_جلالی_فاطمه_سودی "آسمان" #قسمت_پانزدهم همچنانکه داشتم در خیالاتم دو برادرو مقایسه میکردم شیرین دستمو کشید و راه افتادیم. شیرین داشت در مورد هالک غول سبز من حرف میزد و می دیدم تمام توجه ها بسوی این غد و مغروره و راستش حسودیم میشد. اما با قطع کردن یهویی حرفاش رد نگاه خیره و ترسیده اش رو گرفتم. چشمم به حیدر افتاد که با قیافه ای جدی و خونسرد کنار آقا مرتضی ایستاده بود و نگا ...
قســـــم به عشـــــق
161
ش چرخید! خندیدم. راست میگفت. دل علی دریایی بود و پراز مهربونی. اما حیدر تمام قد پراز خشم و زورگویی بود و تمام مهربونیاش در خشمی که داشت گم بود. @FATEME_SOODY 🔥🔥🔥☄☄☄☄☄☄☄☄☄☄☄☄☄ هشدار و
قســـــم به عشـــــق
166
شو جلوی دختره گرفت و گفت: شیرین هووووووووووی..... چته باز وحشی شدی دختررررررر؟؟؟؟ 👇👇👇👇👇 خنده م گرفت. علی با این لباسهای مارکدار و گرون که خیلیم خوش تیپ بود اصلا انتظارشو نداشتم با یه دختر اینجوری رفتار کنه. راستش نمیدونم چرا از دستش عصبانی بودم. ولی من حق اینکه عصبانی باشم رو هم نداشتم. حالا طرف هرکی میخواست باشه .... سعی کردم عادی رفتار کنم تا متوجه حال خرابم نشه این پسر زخم زن که قرار ...
قســـــم به عشـــــق
161
#تا_تورو_دارم #آرزو_جلالی_فاطمه_سودی "آسمان" #قسمت_چهاردهم نگاهم روی صورت پریشان و عصبی حیدر دوخته شده بود و منتظر بودم ببینم چه خرده فرمایشهایی از بین اون لبهای خوش فرمش بیرون میاد. نگاهش به نگاهم دوخته شده بود که محکم گفت: آمین......... تو چت شده بود همه هجوم آورده بودن اتاقت؟ حالت بهتره؟ چیزیت شده بود؟ نمیدونم چرا ته دلم غنچ رفت. از اینکه در عین زورگویی و مغرور بازیاش به فکر و نگرانم بود ...
قســـــم به عشـــــق
167
... باید صبر میکردم. با وجود اینکه اصلا اشتیاقی نداشتم حتی برای یک لحظه هم شده بین مهمونای تو پی سالن باشم ولی الان مجبور بودم بخاطر عزیز و عمو مرتضی و پسر عمه هام از اتاقم بیرون بزنم. ناچار بلند شدم که دیگه سرگیجه نداشتم. خداروشکر حالم بهتر بود. رفتم سروقت لباسا و نگاهی توی کمدم انداختم. با دیدن رنگ یشمی و ملایم بلوز دامن بلندم به سلیقه عزیز تبریک گفتم. لبخندی زدم و لباسا رو روی تخت گذاشتم. ...
قســـــم به عشـــــق
167
#تا_تورو_دارم #آرزو_جلالی_فاطمه_سودی #قسمت_سیزدهم مات و مبهوت به دو پسرعمو چشم دوخته بودم که عین خروس جنگی چشم بهم داشتند. پسرعمو نفسی بیرون داد و بدون حرف صورتشو بطرف عزیز و لیلی برگردوند که بیشتر از من متعجب به این ماجرا چشم دوخته بودند. گفت: زن عموجان فشار آمین خانم خیلی پایینه. علی آقا هم که اجازه نمیده کاری کنم و دستم بهشون بخوره. اول زیر پاهای آمین رو دوسه بالش بزارین بلندتر از بدنش ...
قســـــم به عشـــــق
168
رفت ..... تازه متوجه شدم که بی حجاب و بدون سرپوش مناسب جلوی مرد نامحرم روی تخت خوابیدم قبل از حرکت من علی به شالم که دست عزیز بود چنگ زد و روی سرم کشید..... از شدت خجالتم نگاهمو پایین انداخته بودم که پسرعمو بدون توجه به جوش و خروش علی جلوتر اومد و روی صورتم خم شد. برای اینکه از نگاهش دور باشم به حرکات دستاش نگاه میکردم که در آرامش با نگاه سنگینش شروع به معاینه ام کرد. اما فکرم فقط پیش علی ...
قســـــم به عشـــــق
170
#تا_تورو_دارم #آرزو_جلالی_فاطمه_سودی"آسمان" #قسمت_دوازدهم نگاهم هراسان بصورت و چشمان علی دوخته شده بود که خندان داشت دم گوش عزیز چیزایی میگفت و عزیز هم سری با افسوس تکون میداد. تا نگاهش برگشت و چشم تو چشم شدیم نمیدونم چی دید که حرفش نصفه موند و با چند قدم بلند، شلنگ تخته انداز خودشو بمن رسوند. پیرهن چهارخونه ی آبی و سرمه ای خوشرنگی به تن داشت که شلوار تنگ و کتانش واقعا بهش میومد و حالا بلندت ...
قســـــم به عشـــــق
173
سر سفره یه خورده سنگین بود که با حرف عزیز شکسته شد. گفت: آقا مرتضی لطفا قبل ساعت شش فرودگاه باشید مهمونامونو تحویل بگیرید. حیدر لباش محکم جمع شده به هم فشرده شد. نگاهم تند روی علی نشست و متوجه مشت شدن دستش شدم که درست بغل دست من نشسته بود. حالا آروم گفت: بیا آقا کســــــــــری که اینبار خان داداشم خوب حالتو جا میاره ........ یعنی دست از پا خطا کنی کارت زاره پسره ی روباه صفت موذی.. با تعجب و ک ...
قســـــم به عشـــــق
166
#تا_تورو_دارم #آرزو_جلالی_فاطمه_سودی "آسمان" #قسمت_یازدهم حیدر دیگه چیزی نگفت و منم سعی کردم دیگه به اتفاق امروز فکر نکنم و لفتش ندم. حرف حق هم جواب نداشت. بی عرضه بودم که بودم! تا بخودم بیام حیدر جلوی شیرینی سرای بزرگی نگه داشت و قبل از پیاده شدن محکم گفت: از کنارم تکون نمیخوریا! آهسته گفتم: میشه من اصلا نیام؟ منکه نه پسند کردن بلدم نه چیزای دیگه پس بیخیال من بشید لطفا! حیدر چنان نگاهی چپ ...
قســـــم به عشـــــق
167
مو باز کردم بگم خودتون نوش کنید که نیازی نیست، اما دستی روی مچ ساسان نشست. صدایی خفه از غیرت و خشن گفت: برای همه ی دختر خوشگله ها هلو قاچ می کنین! ترسان و لرزان بطرف حیدر برگشتم که تا پسره یا من چیزی بگیم ساسان که مچش محکم گرفته شده بود در آنی روی هوا بلند شده به عقب پرت شد! صدای شکستن تیرو تخته و به هوا بلند شدن میوه ها باعث شد عقب بکشم و با جیغی که از دهنم دراومد دستم روی دهنم نشست و اشکای ...
قســـــم به عشـــــق
167
#تا_تورو_دارم #آرزو_جلالی_فاطمه_سودی "آسمان" #قسمت_دهم همچنانکه در فکر بودم و داشتم رفتارهاشو که از دیشب دیده بودم تجزیه تحلیل میکردم، نگاهش از آینه روی صورتم نشست. خودمو آروم جمع کردم و قلبم تپید. چنان نگاه جدی و خشکی بهم کرد که انگار بزور سوار گردن یا گُرده ش شدم و خودمو بهش تحمیل کردم. درحالیکه جلوی چشم خودش منم بزور دنبال کاری فرستادند که هیچ تبحری ازش نداشتم. حالا چرا اینجوری نگام م ...
قســـــم به عشـــــق
177
برگردید که کارمون زیاده. نگاهم روی علی نشست که به لبخند بزرگی به لب نگام میکرد. با التماس نگاه و حرکت دستام بیصدا ازش خواستم کمکم کنه که درجا گرفت و گفت: ببین آمین، لیلی وقتی روی حرفی و کاری کلید کرد راه پس و پیش نداری باور کن. در اینجور مواقع واقعا ظالم میشه و پدر همه رو درمیاره. درس اول زندگیت: به هر چيزی كه مي بينى زود اعتماد نكن حتى نمک هم دقيقا شبيه شكره ... عین لیلی ما..... پس الان سرت ...
قســـــم به عشـــــق
169
#تا_تورو_دارم #آرزو_جلالی_فاطمه_سودی "آسمان" #قسمت_نهم مهربونیاشون با همدیگه دلمو برده بود. فقط حیدر بود که باقیافه ی افاده ای شش در چهارش که داد میزد با یه من عسل هم نمیشه خوردش داشت نگاه میکرد. لیلی گفت: چشم مامان جان. الان خودم تقسیم کار میکنم. عزیز گفت: اگه رستوران رو رزرو کرده بودیم فردا شب میتونستیم مهمونیمونو راه بندازیم. آخه کارهای حیدر پیش بینی نشده است. یهویی می بینین دیر کردیم گ ...
قســـــم به عشـــــق
167
لبهای درشت و چشمگیرش واقعا دیوونه کننده بود. گفت: عزیزجون زبون این کفتر کوچولوتو موش خورده یا سنگی داخل جیبش انداختی کمی سنگین رنگین و متین باشه و حرفی نزنه. صدای خنده ی عزیز توی گوشم و بوی ادکلن مردانه و سرد پسرعمه مون توی بینی م بود که یادم افتاد باید جواب بدم. آروم آب دهنمو قورت داده با تمام جراتم گفتم: بله آمین هستم. خوش اومدید پسرعمه....... حیدر سری تکون داد و درحالیکه عقب می کشید گفت: ...
قســـــم به عشـــــق
170
#تا_تورو_دارم #آرزو_جلالی_فاطمه_سودی #قسمت_هشتم از بالای نرده ها پایین رو نگاه میکردم ببینم چه خبره که با شنیدن صدای آروم و بی خیال لیلی درست از بغل گوشم سرم بشدت بالا رفت. سریع به عقب برگشتم و خجالت زده سلامی دادم که در حین دید زدن سالن طبقه پایین گیر افتاده بودم. لیلی بی هیچ حرفی با انرژی کامل جواب سلامم رو داد و حالم رو با محبت پرسید. بعد محکم و شاد در آغوشش کشیده شدم. آغوشی که تا ...
قســـــم به عشـــــق
170
جانانه برات دود کنه! ولی از من به تو نصیحت ، وقتی داری میای پایین در پذیرایی و پیش مهمونامون سعی کن اون موهاتو کامل از پشت جمعش کنی و چیزی دیده نشه! فعلا که فقط آقاجون و آقا مهدی شوهر لیلی پایین هستند ولی به زودی آقا داداشم حیدرخان از راه میرسه که اگه شمارو با اون موهای بیرون زده از زیر شالتون ببینه خیلی بد میشه......... حالا یه حسابی بکن اول از راه برسه و موهاتو خودش جمع کنه که آدم واقعا هوش ...
قســـــم به عشـــــق
168
#تا_تورو_دارم #آرزو_جلالی_فاطمه_سودی "آسمان" #قسمت_هفتم دستی به پیشونی عرق کرده ام کشیدم........ این صدا چی داشت من به این روز افتاده بودم!!! نیم نگاهی به عزیز انداختم که همچنان داشت با رضایت و خوشحالی به حرفای پشت خط گوش میداد که الحق والانصاف صدایی بی نهایت مردونه و پرجذبه داشت. اصلا نمی فهمیدم که چرا با شنیدن یه صدا تا این حد هیجانزده شده استرس گرفته بودم !!! خواستم برگردم برم اتاقم اونج ...
قســـــم به عشـــــق
184
بودم که این پسره چی میخواد ؟؟؟ 👇👇👇👇 مشتش جلوی صورتم بود که با صدای خفنی زمزمه کرد: آمین خانم منتظرم ها ... چشمام باز شد! آخه منتظر چی بود؟ وقتی دید همچنان دارم با گیجی و کمی ترس نگاهش میکنم نمیدونم چی تو عمق چشمام دید که به ناگاه رنگ چشمای شیطونش عوض شد و لبخندی ساده زد. آروم دست مشت شده اش رو باز کرد و به سمت گردنش برد حالا پشت گردنش رو خرچ خرچ خاروند. که عمه بلند گفت: ببین میتونی دخ ...
قســـــم به عشـــــق
175
#تا_تورو_دارم #آرزو_جلالی_فاطمه_سودی"آسمان" #قسمت_ششم چشم عسلی بلند گفت: سلاممممممم بر بانوان گرانقدر..... و با قدمهای بلند ودستان بازش به ما نزدیک شد........ نه بطرفمون هجوم آورد. فقط میدونم لحظه ای نفس در سینه ام حبس شد و چنان ترسیدم منو با عزیز یکجا بغل کنه که یهویب از بغل عزیز بیرون اومدم و پشتش پناه گرفتم.... چشم عسلی درجا ایستاد....... با دیدن حرکتم اول با صورتی متعجب و چشمانی باز شد ...
قســـــم به عشـــــق
175
⚡️⚡️شخصیتهای اصلی رمان #علی در رمان ⚡️تا تورو دارم⚡️ @FATEME_SOODY
قســـــم به عشـــــق
160
ِ الفرار........ داشتم با شور و شوق دور مبلها میدویدم که با حرفی که عزیز زد وایستادم ..... گفت: وایسا ببینم ورپریده ........ حالا که شوهر عزیزم ازم دوره داری اینکارارو میکنی نمیگی من گناه دارم آخه؟؟؟ هنگ کردم ....... نگاهم بصورت قرمز عزیز دوخته شده بود. میتونستن قسم بخورم عزیز ترمز بریده ....... الانم حواسش نیست داره جلوی یه دختر سوتی میده هااا با صدایی سرم برگشت که گفت: سلاااااااام صبحم بخ ...
قســـــم به عشـــــق
155
ر فقط یه دونه ست نه دوتا......... یه مرد واقعی و تمام عیااار ........ فکر هم نکنم چشم فلک همچین پسری دیده باشه.... و آه بلند و دلتنگی از ته دلش بیرون داد. انگار که چهره عزیز با به یاد آوردن پسرش حیدر برقی از افتخار و سربلندی هم زد ولی چیز دیگه ای نگفت و دیگه ادامه نداد. منم همچنان سرشار از فضولی و تشنه ی فهمیدن در مورد اون پسر متفاوت عزیز موندم. عزیز بازم بلند غر زد: امان از دست علی ......... ...
قســـــم به عشـــــق
155
با صدای کلفت شده ام گفتم: الهی که آق مرتضی قربون اون لبهای غنچه شده و لپهای سرخ شده ات بشه. بعد لبهاش رو سریع بوسیدم و کنار کشیدم....... که با این حرکتم عزیز تکونی سخت خورد..... با چشمای ریز شده و ابروی بالا رفته به چهره خبیث شده من نگاهی کرد.... نگاه عزیز درخشید. اوه اوه مثل اینکه اوضاع بدجور خطری شده ....... اگه الان دررفتم که هیچ در غیراینصورت عزیز از وسط نصفم میکنه...... پس با بلند شدن عزیز ...
قســـــم به عشـــــق
150
#تا_تورو_دارم #آرزو_جلالی_فاطمه_سودی "آسمان" #قسمت_پنجم نگاهم به عزیز و شوخیاش ماسیده بود که یه ریز میگفت و جواب میداد و می خندید. بعد نگاهی بهم انداخت و بدون اینکه به قیافه متعجبم اهمیتی بده با سرخوشی گفت: پسر کوچیکم علی بود........ دانشجوی ارشد رشته حسابداری در اردبیله ........ عزیز چشماش برقی زد و ادامه داد: مادر قربونش بره الههههههههههههی که تو شیطونی و شیطنت همتا نداره هااا .. اِی خـ ...
قســـــم به عشـــــق
161
شرمنده رمان اصلا مرتب ارسال نمیشه
قســـــم به عشـــــق
164
دور دیدین رفتین عشق و حال دونفره دیگه....... چقدرم این شیطنتها بهت ساخته کلک.. با تعجب گوشی رو از گوشم دورش کردم که باز صدای گوشخراش الو گفتنای مرد شنیده شد. زمزمه کردم: اَه چه صدای گوشخراشی هم داره نکبــــــــــت.... دستی بطرفم دراز شد که عمه بود. تند گوشی رو بطرفش گرفته گفتم: هر کی هست یه دیوونه ست که شماره رو اشتباه گرفته! با کمال میل زود گوشی رو به عزیز دادم که دیدم عزیز کمی گوش داد و بع ...
قســـــم به عشـــــق
163
های جورواجور و رنگی ..... پیامکهای محبت آمیز که خیلیم برام شیرین بودند. و چقدر آرزو داشتم همیشه از حرفهای اطرافیانم خبرهایی از عمه بشنوم و ذوق کنم. لبخندی روی لبهام نشست. محبت قلبی آدمها وقتی از عمق وجود سررشته بگیره کاملا حس میشه و این حس دوست داشتنی هم برای من ارزشمند و قابل لمس بود. هنوزم که هنوز بود چرا و چراهای زیادی در دلم جولان میدادند... ولی دریغ از جوابی قانع کننده برای معماهای ذهن پ ...
قســـــم به عشـــــق
166
#تا_تورو_دارم #آرزو_جلالی_فاطمه_سودی"آسمان" #قسمت_چهارم دردی توی سرم پیچید. دوباره چشمان تبدارم رو بستم. چون باز هم فکر و خیال و کابوس های شبانه ام اجازه نداده بود ساعتی این چشمای سرد شده و خستم رو ببندم و بخوابم. شاید همین خوابهای نصف و نیمه مرهمی باشه به روی زخمهای روح خسته شده از جنگ روزمرگیهای پراز تکرار و غبار گرفته از لکه های سیاهی. نگاهم روی ساعت دیوار نشست، ساعت دقیقا چهار صبح بود و ...
قســـــم به عشـــــق
177
بیشتراز این افسوس نخورم. با صدای پاندول ساعت دیواری تکونی خوردم واز همه اوهام و افکار زجرآور بریده شدم. نگاهم به سمت ساعت بزرگ پذیرایی خونه به ظاهر غریبه کشیده شد. درسته غریبه ....... چون از وقتی به یاد دارم خانواده ام اصلا دوست نداشتند با خانواده عمه اینا رفت و امد داشته باشند. در واقع من اصلا با اهل این خونه و آدماش آشنایی نداشتم و هیچ کدوم رو نمیشناختم ولی حالا خیلی خوشحال بودم.... خوشحا ...
قســـــم به عشـــــق
168
آبی تر از آسمان🌸﷽🌸: #تا_تورو_دارم #آرزو_جلالی_فاطمه_سودی "آسمان" #قسمت_سوم خاطراتم عذابم میداد....... داشتم به نفس نفس میفتادم. قلبم محکمتر از قبل کوبید...... صدای التماس کردن هام با باز شدن و کوبیده شدن در سالن یکی شد. با دیدن رنگ صورت رضا و گردنی که حتی کوبیدن نبضش جلوی چشمم بود در دلم یا خدایی گفتم و با ترس آب دهنم رو قورت دادم! چشمام رو مشتش نشست و دلم واقعا بحال خودم سوخت..... از خدا ص ...
قســـــم به عشـــــق
167
مندگی خاص به سمت من بود. لبهام رو از هم باز کردم ....... ولی..... ولی نتونستم حرفی بزنم ....... قلبم چنان می کوبید که یارای هیچی رو نداشتم. با ناتوانی نفس عمیقی فرو دادم. از شدت شوک دیدن آدمی که یک زمانی لقب پدر رو با خودش یدک میکشید داشتم سکته میکردم. دستم رو دستگیره در نشست ..... سنگینی بدنم رو روی دستگیره انداختم و برای اینکه از این وضعیت اسفناک خلاص بشم چشمان پراز حرفم روی همسرم نشست که با ...
قســـــم به عشـــــق
165
#تا_تورو_دارم #آرزو_جلالی_فاطمه_سودی"آسمان" #قسمت_دوم نگاهم بصورتش خیره مونده بود. همیشه ی خدا همین بود....... همین بود که بود...... حرفهاش رو در نهایت تحکم میزد و بدون اجازه دادن بطرف مقابلش برای حرف زدن، راهش رو میکشید و میرفت.. همه هم بدون استثنا مجبور به اطاعت بودند. انگاری گرومبی از آسمان خدا نازل شده بود. لبامو بهم فشردم و بدون اینکه لب از لب باز کنم فقط پلک زدم و زیرلب چشمی گفتم. با ...
قســـــم به عشـــــق
163
رفتم روی تختم که وسط راه خیلی نرم و سبک از زمین کنده شدم و بین بازوهای عضله ای شوهرم گرفته شدم. روی تخت گذاشته شدم و خودشم کنارم دراز کشید که بی اختیار سرم روی بازوش رفت. خودم رو به دستاش سپردم که حالا لبش روی گردنم نشسته بود. گفت: آمین ....... بهتره تا عصر استراحت کنی....... بعداز ظهر طرفای ساعت ۶ باید سرپا شده باشی ......... بی حرف با قیافه سوالی نگاهش کردم که با دیدن نگاهم بازم از اون لب ...
قســـــم به عشـــــق
161
ِرمم رو کی باز کرده بودند نفهمیده بودم. اما انژوکتم که هنوز روی بازوم بود اذیتم میکرد. سینی پراز صبحانه روی میز گذاشته شد که تازه متوجه شدم واقعا هم گرسنه ام و تا این لحظه از خودم بیخبر بودم. بوی تخم مرغ محلی با روغن حیوانی توی اتاق پیچیده بود. نگاهم به کاچی خوش آب رنگی بود که روغن روش آدمو وسوسه بخوردن میکرد. حالم بهتر بود و میتونستم بلند شم. به ملایمت دست و صورتمو شستم. صورتم سفیدِ سفید اما ...
قســـــم به عشـــــق
179
#تا_تورو_دارم #آرزوجلالی_فاطمه_سودی"آسمان" #قسمت_اول با حس نوازش آروم دستان گرم و بزرگی حواسم جمع شد و آهسته و پراز درد چشمام رو باز کردم. درد شدیدی زیر شکمم حس میکردم و با بغضی تو گلوم بطرف چشمان براق تازه دامادم برگشتم. آهی از بین لبهام بیرون اومد که با قیافه ای پراز شرم لب گزیدم ولی ...... دوباره ناله کردم. اما در این لحظه خودداری کار من نبود و بی تاب از هرلحظه تیر کشیدنهای درونی بدنم ...