قســـــم به عشـــــق

200
رمانهای کامل و همخونه ای لطفارمانهارو حتی باذکر منبع واسم نویسنده هم بهیچ عنوان #کپـی یا #فــایل نکنید که رسماپیگرد قانونی دارد @FATEME_SOODY نویسنده
قســـــم به عشـــــق
281
ر و گنده میخواد مشکلات این خونه رو تحمل کنه! 👇👇👇👇👇👇👇👇 منم که با صورت خیسم فقط نگام میکردم و بخاطر پرویز حتی نمی تونستم دهنمو باز کنم. فقط همچی رو جرینگی قورت میدادم. بعداز خوب شدن حال مامان مرضیه پرویز گفت: مامان فقط باید یه کاری بکنین. الان آدرس آگاهی که عکس جسد زن پیداشده رو فرستادن رو از پویان میگیرم، تا برید اونجا و شناسایی بشه. باید یکنفر بره عکسهارو ببینه و ........ حالا یا باید ...
قســـــم به عشـــــق
263
#ماه_مهربان_مــــــــــن‌(پسر همسایه) #قسمت_دویست_و_هیجدهم #فاطمه_ســــــــــودی "آسمان" با حرفی که از پرویز شنیدم حتی پلک هم نمیزدم. دلم میخواست نفس هم نکشم بلکه تمام حرفاشونو از پشت گوشی بشنوم. فهمیدم هر خبری هست در مورد فرزانه ست. پرویز رنگ و روش زرد شده خونی به لبهاش نمونده بود که بشدت نگرانش بودم. چشماش داشت بیحال روی هم میومد که حس میکردم الانه که از حال بره. دستشو بدستم گرفتم....... ...
قســـــم به عشـــــق
270
ت از تو، نقشه و زرنگی از من........ مواظب خودت باش دیگه صدامو نمی شنوی برای تمام عمرررررررر گوشیش خاموش شد و دیگه هیچی....... پارلا بدجور گول خورده بودم..... یعنی از خودم این انتظارو نداشتم. حالا وقتی در مورد شریکش میگفت تازه یادم اومد من اون مردو با موهای خیس و صورت سرخش جلوی در آسانسور خونه ی فرزانه دیده بودم. تازه دیده هامو که کنار هم میزارم........ فرزانه هم با موهای خیس و آبچکانش از حموم ...
قســـــم به عشـــــق
268
آبی تر از آسمان🌸﷽🌸: #ماه_مهربان_مــــــــــن‌ (پسر همسایه) #قسمت_دویست_و_هفدهم #فاطمه_ســــــــــودی"آسمان" پرویز محکم سرفه ای خشک کرد و دستش روی معده اش نشست. صورتش بشدت در هم رفت. مشخص بود گلو و دهنش خشک خشک بود و باز درد معده اش شروع شده اذیتش میکرد. بی حس و حال دستم بطرف لیوان آب انگورش رفت. کمکش کردم چند جرعه ی کوچیک خورد که نگاهش داخل چشمام زوم بود. اما من نمیتونستم به چشماش نگاه کن ...
قســـــم به عشـــــق
302
سپرده بودم بهم زنگ هم نزنه....... حتی نمیخواستم صداشو بشنوم. ولی روزیکه فرزانه بهم خبر داد ازم حامله ست تمام دنیا به سرم کوبیده شد. خیلی اصرار کردم بچه رو سقط کنه که بچه ی اونو نمیخواستم...... ولی حریفش نشدم..... پارلا به جان مامانم قسم فقط میگفتم من بجز بچه ی پارلا بچه ی دیگه ای رو نمیخوام...... ولی فرزانه کارشو بلد بود........ میخواست بچه ی منو به یکی دیگه در برابر ثروتش تقدیم کنه...... بالاخ ...
قســـــم به عشـــــق
296
#ماه_مهربان_مــــــــــن‌ (ماه مهربان من) #قسمت_دویست_و_شانزدهم #فاطمه_ســــــــــودی " آسمان" چند کلمه حرف بدروغ گفته بودم، اما دلم چنان می سوخت داشتم گدازه هاشو بزور خاموش میکردم و نفسم از حرارت داغش میسوخت..... تنم داغ اما دستام یخ بود........ میخواستم سرش داد بزنم......... هوار بزنم ........ حالیش کنم تمام زندگی و آرامش و سلامتی و پول و داراییت رو به پای ناز و اداهای زنی ریختی و الان خودِ ...
قســـــم به عشـــــق
299
... من داشتم جون می کَندم..... گر چه با تقدیر ناچار از مدارا کردنم عشق اگر حق است، این حق تا ابد برگردنم تا بپندارم که سهمی دارم از پروانگی پیله‌ای پیچیده از غم‌های عالم برتنم بر سر این سرو، آخر برف هم منت گذاشت دست زیر شانه‌ام مگذار! باید بشکنم من که عمری دل برای دوستان سوزانده‌ام حال باید دل بسوزاند برایم دشمنم گر چه از آغوش تو سهمی ندارم جز خیال بوی گیسوی تو را می‌جویم از پیراهنم عاشقی ب ...
قســـــم به عشـــــق
290
ت.... من به کنار ... ولی گلپر این وسط خیلی عذاب کشید! خداروشکر شمارو داشت... شکر 👇👇👇👇👇 ابراهیم رفت و من تا موقعی که درو پشت سرش بست نگاش میکردم. لبخندی زدم. از ته دلم خداروشکر کردم. شکر کردم با تمام مشکلاتم اطرافیانم عزیزانی بودند که با تمام وجودشون برام آرامش خیال تقدیم میکنند..... اجباری به بودنشون نبود. وظیفه ای هم نداشتند. میتونستن کنار بکشن و اجازه بدن تنهایی زیر بار اینهمه مشکلات ...
قســـــم به عشـــــق
283
#ماه_مهربان_مــــــــــن‌ (پسر همسایه) #قسمت_دویست_و_پانزدهم #فاطمه_ســــــــــودی "آسمان" دو پله پایین تر از ابراهیم خان روبروش ایستاده بودم و براش حرف میزدم. ابراهیم خان با شنیدن حرف حساب کتاب و تخلیه ی خونه که باید کم کم آماده میشدیم آروم روی پله ی عقبی نشست. دستاشو در هم قفل کرد و نگاه پراز مهرش همچنان بصورتم بود و قشنگ همه جاشو می کاوید. بعد داروها و سرمهای دستمو نگاهی کرد. لبخندی زد و ...
قســـــم به عشـــــق
273
بودم. خداروشکر همه به فکرم بودند و ........ 👇👇👇👇👇👇👇 از پله های خونه که بالا میرفتم نیمه راه یهو با دیدن ابراهیم خان ایستادم. داشت از پذیراییمون خارج میشد که صدرصد به دیدن پرویز اومده بود. بعداز سلام احوالپرسی و تشکر از زحماتشون گفتم: ابراهیم خان اولا تا الان هرچی زحمت کشیدید واقعا ممنونم. اما شماره حسابی بدید وجهی براتون واریز کنم که تا به امروز از جیبتون خرج کردید و مدیونتون هستیم. دو ...
قســـــم به عشـــــق
278
گلپر که از اوضاعمون خبر داشت حتی پیشنهاد داده بود طلاهای اونم که در گاوصندوق پرویز بود رو تا جاییکه نیاز داریم برای فروش بذاریم. ولی فقط گفتم: طلاهای ارثی خونواده ی شوهرت به این خونه زندگی و مشکلاتش ربطی نداره. اما طلاهای منو پرویز برام خریده که میتونم براحتی پولش کنم. تو بفکر هیچی نباش خدامون بزرگه! گلپر فقط مبهوت و بدون حرف نگام کرد و نگام کرد. خندیدم. ادامه دادم: تو هم نگران چیزی نباش. روزی ...
قســـــم به عشـــــق
276
گرفته حسی که جان از این تن ِ بی جان گرفته " در حیرتم ، جان ِ سراسر انتظارم انگار ، اندوه ِ مرا آسان گرفته بیهوده می کوبد دلم در غربت ِ خویش حسرت ، ببین گوی ِ دل از میدان گرفته عشق آنچه را بخشیده بر تنهایی ِ من اینک همه حال ِ دلم ، از آن گرفته فرسوده احساسم از این سر در گمی ها وقتی که دل ، از معنی ِ انسان گرفته ... #سیما_اسعدی @FATEME_SOODY 🔥🔥🔥☄☄☄☄☄☄☄☄☄☄☄☄☄ هشدار و اخطار: نشر رمانهای ...
قســـــم به عشـــــق
265
لیه رو بهمون میدادند و آلاخون والاخون میشدیم. دوما با حساب کتابی که کرده بودم باید پس اندازم تومنهای آخرش بود. نیم ست و دستبند اهدایی پرویز رو در کیفم گذاشته بودم که در صورت نیاز بفروششون برسونم. در مسیرم مقابل دستگاه خودپردازی نگه داشتم. اول باید نگاهی به حسابم مینداختم و بعد تصمیم میگرفتم از داروخانه و زرگری کدومو انتخاب کنم. نگاهم به مبلغ پول توی کارتم افتاد. راستش اول نتونستم بخونم چون ...
قســـــم به عشـــــق
265
#ماه_مهربان_مــــــــــن‌ (ماه مهربان من) #قسمت_دویست_و_چهاردهم #فاطمه_ســــــــــودی "آسمان" همچنان در آغوش پرویز بودم. هیچکدوم دلشو نداشتیم همدیگه رو ول کنیم. چشمامو بستم و آروم زمزمه کردم. پرویز...... من به عنوان یه زن وفاداریمو تا آخرین لحظه بهت ثابت میکنم......... ببین اینو کی به تو گفتم. دوباره دور از چشم همه بوسه ای به بناگوشش زدم که لباش روش صورتم چرخید. گفت: پارلا ممکنه من بداخلاق بشم. ...
قســـــم به عشـــــق
265
کنی...... 👇👇👇👇👇👇 پرویز......... مهم برای من خودتی که هستی و برام می مونی..... همین...... چیز زیادی ازت نمیخوام..... بخدا نمیخوام...... فقط سلامتیت..... ‏اگه میدونستی یه وقتایی چقدر دلتنگت میشم....... چقدر دلم برات میلرزه....... یه کاری میکردی هر لحظه ای از زندگیم بوی حضورت رو بده....... نه اینکه از رفتنم حرف بزنی..... پرویز اشکاش از گوشه ی چشماش میریخت و روی بالش فرو می چکید........ بغ ک ...
قســـــم به عشـــــق
278
..... 👇👇👇👇👇👇👇 دهنم باز شد و نفسی عمیق فرو دادم. فقط صبر ایوب کم داشتم تا فریاد نزنمممممممم......... چقدر بیصدا غصه خوردن سخت بود....... چقدر سخت بود...... دستم روی قلبم نشست...... بتندی میزد...... قلبم شکسته نبود..... بخدا شکسته نبود....... تیکه تیکه بود..... پاره پاره بود...... گوشه ای دور از دید همه زیر درختان محوطه نشستم و به درختی تکیه دادم. پاهامو دراز کردم.......... هیچکاری از د ...
قســـــم به عشـــــق
266
#ماه_مهربان_مــــــــــن‌ (پسرهمسایه) #قسمت_دویست_و_سیزدهم #فاطمه_ســــــــــودی "آسمان" ماهیار در عرض نیم ساعت خودشو بمن رسوند ........ ماهیار دل به دلم داد........ ماهیار حرفهامو دوباره شنید....... ماهیار به من کلییییییییییی امید داد......... ماهیار با دستمال اشکهای صورتمو خشک کرد........ ماهیار با لودگیاش منو خندوند...... بیحال بودم ولی منو خیلی خندوند......... احساس سبکی میکردم...... نگاهم ...
قســـــم به عشـــــق
267
ا هم در وزارت ارشاد ثبت شده در انتظار گرفتن مجوز برای چاپ ه
قســـــم به عشـــــق
238
گردونه که هیچ ، وگرنه حکم فروش اموالش صادر شده که کارخونه با خونه و ماشینش رو میفروشن. اما خوشبختانه چهل روز وقت دارید خونه رو تخلیه کنید. اینبار فقط مبهوت نگاه میکردم. دیگه مغز و بدنم هیچ کششی نداشت. ابراهیم که همچنان نگام میکرد گفت: ببینید پارلا خانم بزارید یه چیزی به شما رو اذعان کنم که واقعا به شما ارادت دارم! جاییکه بعضی از نزدیکترین همخون هامون گلپرو قبول نکردن و هربلایی تونستن سرش آورد ...
قســـــم به عشـــــق
227
#ماه_مهربان_مــــــــــن‌ (پسر همسایه) #قسمت_دویست_و_دوازدهم #فاطمه_ســــــــــودی "آسمان" بین تمام نگرانی هامون که من و مامان مرضیه کلی حرف رو توی دلمون مخفی کرده بودیم پرویز جراحی شد و خداروشکر عملش رضایت بخش بود. همگی نوبتی کنارش می موندیم و مواظبش، صد البته منو گاهی به زور همکه شده بخونه میفرستادند مثلا استراحت کنم که نه رنگ به رو داشتم و نه قدرتی در بدنم. روزهامون میگذشت اما من و مامان ...
قســـــم به عشـــــق
228
‌شه. دوما ما هرکاری بتونیم می کنیم تا نتیجه بگیریم. اما تا نتیجه ی کشت مشخص نشه لطفا پیش مریضتون حرفشم نزنید. وقتی داغونتر از آدمای کل بیمارستان وارد اتاق پرویز شدیم، تا نگاهش روی ما نشست بیحال گفت: دکتر چه خبر بدی بهتون داده اینجوری وا رفتید؟ خب آخرش مردنه که دیر و زود داره ولی سوخت و سوز نداره! چرا با خودتون اینجوری می کنید؟ منکه چشمام پراز اشک بود. مامان مرضیه شاکی گفت: چیه برای خودت میبری و ...
قســـــم به عشـــــق
219
#ماه_مهربان_مــــــــــن‌ (پسر همسایه) #قسمت_دویست_و_یازدهم #فاطمه_ســــــــــودی " آسمان" نگاهم به سقف دوخته شده به صدایی گوش میدادم که از خونه میومد. خدایا کی بود!؟؟ راستش ترسی هم به جانم نشسته و کل بدنم مور مور بود. ولی صدای ناله ها از همین نزدیکی و از عمق دل میومد. چشمام بازتر شد. مثل اینکه صدای پرویز بود. تند از جام بلند شدم و بطرف اتاقش دویدم. پرویز روی تخت نشسته دولا شده بود و معده شو ...
قســـــم به عشـــــق
224
...... احساس ندارم...... هیچی حالیم نیست؟ به خدا دارم سکته میکنم و نمی تونم توی صورتت نگاه کنم. حاضرم همین لحظه بمیرم ولی دیگه چشمان شرمنده م روی صورتت نیفته! کاش میدونستی شرمندگی از تو و آبروی ریخته داره چه بلایی سرم میاره! کاش می تونستم فقط دو کلمه بهت بگم ببخش و بگذر.......... ببخش و دنبال زندگی خودت برو...... ببخش و منو فراموش کن....... ببخش و برو زندگی تازه ای برای خودت بساز ...... تا خوشب ...
قســـــم به عشـــــق
230
ـــــــودی "آسمان" همه نگاهشون بصورت همدیگه بود. پریناز گفت: منکه گفتم از اعصابشه. ببینم فردا میتونم یه دکتر خوب براش پیدا کنم یا نه! بابا گفت: کاش الان کسی بود راهنمایی مون میکرد ببینیم چی بخوره و چیکار کنه! اینجوریکه نمیتونه هیچی بخوره و معده ش اذیت میکنه واقعا سخته! حتی بهش گفتم ببرمش بیمارستان بلکه با آمپولی خوب بشه ولی اصلا قبول نکرد. هیچکس چیزی در این مورد نمیدونست. مامانم گفت: فعلا بای ...
قســـــم به عشـــــق
204
من چیکار کردم پارلا........ چیکار کردم...... فکر میکنی آدم نیستم....... احساس ندارم...... هیچی حالیم نیست؟ به خدا دارم سکته میکنم و نمی تونم توی صورتت نگاه کنم. حاضرم همین لحظه بمیرم ولی دیگه چشمان شرمنده م روی صورتت نیفته! کاش میدونستی شرمندگی از تو و آبروی ریخته داره چه بلایی سرم میاره! کاش می تونستم فقط دو کلمه بهت بگم ببخش و بگذر.......... ببخش و دنبال زندگی خودت برو...... ببخش و منو فرام ...
قســـــم به عشـــــق
201
#ماه_مهربان_مــــــــــن‌(پسرهمسایه) #قسمت_دویست_و_دهم #فاطمه_ســــــــــودی "آسمان" همه نگاهشون بصورت همدیگه بود. پریناز گفت: منکه گفتم از اعصابشه. ببینم فردا میتونم یه دکتر خوب براش پیدا کنم یا نه! بابا گفت: کاش الان کسی بود راهنمایی مون میکرد ببینیم چی بخوره و چیکار کنه! اینجوریکه نمیتونه هیچی بخوره و معده ش اذیت میکنه واقعا سخته! حتی بهش گفتم ببرمش بیمارستان بلکه با آمپولی خوب بشه ولی اصل ...
قســـــم به عشـــــق
189
ده. میگه نمی تونم توی صورت پارلا نگاه کنم چون من باعثش بودم این اتفاق بیفته. من باعثش بودم 👇 آبی تر از آسمان🌸﷽🌸: اونجوری نزار و نحیف بشه. پارلا لایق اینهمه ناراحتی نبود. منم اشک میریختم. ولی کاری بود که شده و دیگه هیچ کاری از دستمون برنمیومد. بغ کرده به پریناز گفتم: دیدی حدسم درست بود!!! رو به مامان مرضیه ادامه دادم: پس الان تکلیف پولها چی میشه؟ چه جوری میتونه اونهمه رو برگردونه! آدم قحط ...
قســـــم به عشـــــق
186
#ماه_مهربان_مــــــــــن‌ (پسر همسایه) #قسمت_دویست_و_نهم #فاطمه_ســــــــــودی "آسمان" نگاهم روی پرویز خسته و زرد نشسته بود و در سکوتم اشکام فرو میریخت. در این دوسه روز چه ها که با خودش نکرده بود!!! هم خودشو بهم ریخته درب و داغون کرده بود....... هم منو..... هم زندگیمونو ...... هم خونواده هامونو..... اما پرویز...... اصلا بصورتمون نگاهی نمیکرد...... جواب احوالپرسی منو هم گذرا چشمش روی صورتم چرخ ...
قســـــم به عشـــــق
195
آیفون بصدا دراومد. گلپر درو باز کرد و رو بمن گفت: پارلا مرضیه بانو و پریناز هستن. ولی اول من طبقه پایین باهاشون حرف میزنم و گریه زاریهاشونو پایین میکنن بعد میان بالا! نمیخوام اعصابت رو بیشتر بهم بریزن! تو به آرامش احتیاج داری صدالبته اگه اجازه بدن! و بدون اینکه منتظر جواب من باشه باعجله راه افتاد. حسم گفتم با شادی تمام نوک انگشتاش پرواز کرد! بالا اومدن مامان مرضیه و پریناز هم درست ۴۵ دقیقه طول ک ...
قســـــم به عشـــــق
191
#ماه_مهربان_مــــــــــن‌ (پسرهمسایه) #قسمت_دویست_و_هشتم #فاطمه_ســــــــــودی "آسمان" [پارلا تعریف میکند❤️] درست یکساعت بود با مامان منتظر وکیل و عموجان بودیم که پایین گیر کرده بودند و خبری ازشون نبود. حتی از لیلون هم خبری نبود بلکه گزارشی برامون ردیف کرده باشه ببینیم پایین چه خبره! توی دلم آش رشته پزون بود. چنان از دلشوره بهم می پیچید و زیرورو بود کم مونده بود خودم بلند شم و طبقه پایین سری ...
قســـــم به عشـــــق
188
لا بالا منتظر داداشمه وکالت پرویزو بهش بسپاره و قرارداشو امضا کنه. فقط میگم 10 سال قبل با پرویز ازدواج کردم و یکسال قبل هم طلاقم داد....... در اوج نارضایتیم طلاقم داد...... در شرایط سختی که داشتم نه ازدواج باهاش رو فهمیده بودم نه طلاقش رو....... فقط زمانی چشم باز کردم دیدم دیگه ندارمش.... اوایل زندگیمون مدتی خوب بود و خداروشکر کمی مزه ی خوشبختی رو چشیدم........... ولی بعدا که دکتر آب پاکی رو ...
قســـــم به عشـــــق
185
#ماه_مهربان_مــــــــــن‌(پسر همسایه) #قسمت_دویست_و_هفتم #فاطمه_ســــــــــودی " آسمان" [لیلون تعریف می کند.💙] با حرفام دلم دوباره به سوزش افتاده بود! فقط میدونم دلم میخواست گلپرو از وسط نصف..... نصف ...... نصف کنم. دلم میخواست یه اسلحه بدستم میدادن و این زن رو به رگبار می بستم. ولی حیف...... حیف هیچکدوم اینکارا از دستم برنمیومد و اینکاره نبودم. چون فقط فحش دادن به طرف و کل فامیلشونو بلد بو ...
قســـــم به عشـــــق
194
دم..... همچی رو میگم..... نرو خواهش میکنم.... بدون برگشتن گفتم: وقتی خودم فهمیدم پرویز شوهرته و ابراهیم خان داداشِ واقعیت دیگه برای چی صبر کنم؟ توضیح نمیخواد. همچی رو هم خودم برات گفتم و تموم. فعلا بااجازه ات بامــــــــــرام!!! سرتو بالاتر بگیر ....... بالاتررررررر زن باغیرتتتتتتتتتتتتت...... همچنانکه حرف میزدم به در رسیده بودم. عموجان گفت: لیلاجان صبر کن ببینم. والا من هرچی نگاه میکنم اینهمه ز ...
قســـــم به عشـــــق
186
ببینه دوربرش چی میگذره..... امروز برای حساسیت زیاد در مورد این خونه و آدما‌ش کلی موقعیت پیش اومده بود. اما ..... اما پارلا چون پای منو هم وسط می دید و میدونست دروغی در کار باشه زود کشف میکنم و بهش اطلاع میدم خیالش راحت بود! وگرنه میتونستم قسم بخورم کمی زرنگی بخرج دادن و فضولی در گوشه زوایای این خونه و چند سوال جواب جدی برابر با کشف چیزهای زیادی بود که شاید سرنوشت آدم عوض میشد. دندونامو محکم به ...
قســـــم به عشـــــق
175
𡰽𡰽𡰽𡰽𡰽𡰊 این جهنم جای موندن نیست ...... بزار توی آتیشی که خودشون روشن کردند انقدرررررررر بسوزنــــــــــد فقط خاکستری ازشون به جا بمونه. البته مردنشون خیلی بهتر از زنده بودنشونه . چون من هیچ جا آبرویی براشون نمیذارم! با خشم بطرف در برگشتم و اشاره ای به ارسلان کردم که بیا. گلپر از پشت سرم گفت: نه لیلا...... توروخــــــــــدا نرو...... باور کن اصلا اینجوریا نیست که فکر میکنی....... به جوون ...
قســـــم به عشـــــق
177
#ماه_مهربان_مــــــــــن‌ (پسر همسایه) #قسمت_دویست_و_ششم #فاطمه_ســــــــــودی "آسمان" ‌‌‌‌‌[لیلون تعریف می کند.💙] خودمو از پذیرایی بیرون انداختم. دلم بحدی میلرزید نمیدونستم چیکار باید بکنم. بینوا پارلا گیر عجب دیوونه بازاری افتاده بود خودشم خبر نداشت. فقط یه آدم صاف و ساده و در نهایت درجه مهربون که هیچ غل و غشی توی زندگیش نداشت میتونست توی این خونه دوام بیاره که اونم پارلا بود. پارلای مهر ...
قســـــم به عشـــــق
187
ن شالشو درست کرده گفت: پس منم برم پایین ببینم چه خبره. خدا کنه این وسط چیزیم به من برسه که اینهمه یالقوز و بدون بادیگاردم...... بینوا لیلون....... بیچاره لیلون....... سربه زیر لیلوووووون......... بازم داشتم میخندیدم و بازم فکرم بطرف پایین و ابراهیم و گلپر پرواز کرد....... از فکرم گذشت: غم و غصه ها و ماجرها و مشکلات جورواجور بحدی روی سرم تلمباره دیگه نمیدونم به کدوم فکر کنم و کدومو برای بعد ذخیر ...
قســـــم به عشـــــق
185
داشته ام از این دنیا...... که سالهای سال همدیگه رو گم کرده بودیم.... 👇👇👇👇👇👇 مردی که ابراهیم نام داشت شاکی گلپرو تکونی داد و گفت: گلپررررررررر........ چی داری میگی..... گلپر دستشو بطرفش بلند کرده با لحنی محکمتر اما با هق هق گفت: ابراهیم گفتم توضیح اضافی لازم نیست....... من و پارلا ........ زبون همدیگه رو خوب می فهمیم........ الانم اصلا نیاز نیست چیز زیادی گفته بشه.... خواهش میکنم تمومش کن ...
قســـــم به عشـــــق
186
#ماه_مهربان_مــــــــــن‌(پسر همسایه) #قسمت_دویست_و_پنجم #فاطمه_ســــــــــودی " آسمان" هیشکی پذیرایی نبود. همه بطرف راهرو رفته بودند و سروصدای همه شون به انحا مختلف میومد......... قلب منم شدیدا میکوبید.... دلم میخواست اونجا باشم. خیلی نگران بودم...... ولی...... ولی همینکه میتونستم بزور خودمو به سرویس برسونم و جمع و جور بشم کار شاقی کرده بودم که فعلا همین از دستم برمیومد. با تمام دردهام توال ...
قســـــم به عشـــــق
207
بعد بود که همگی داشتند باعجله خونه رو آماده میکردند. چون قرار شده بود عموجان با دوست وکیلشون بعداز شام برای بستن قرارداد به خونمون بیان. گلپر با کمک مامان برای شام قیمه پلو درست کرده بودند. منم که طبق دستور مامان فقط باید کاچی یه وجب روغن روش رو میخوردم و جیک هم نمیزدم. گاهی که همه دست از حرف زدن برمیداشتند و کمی سکوت برقرار میشد تازه یاد خودمم میفتادم که دوقلوهامو ....... گلیتا و گل وَش نازنی ...
قســـــم به عشـــــق
194
#ماه_مهربان_مــــــــــن‌(پسر همسایه) #قسمت_دویست_و_چهارم #فاطمه_ســــــــــودی "آسمان" چشمام پراز اشک شده بود. واقعا دلم بحال خودِ بی کسمون میسوخت. مامان گفت: بزار زنگ بزنم به بابات ببینم کی برمیگرده! این مرد هم امروز وقت پیدا کرد برای ماموریت! گوشیشو برداشته زنگی زد. با حرف زدنهاش دیدیم بابا هم با اکیپشون در ماموریتی که رفتن کارشون تموم نشده و امشب موندگار شدن که فردا عصر برمیگردند. فقط م ...
قســـــم به عشـــــق
197
اوایل که هیچ دل خوشی ازش نداشتم. ولی در این چندوقت پیش، حتی نوک سوزنی ازش نرنجیده بودم! گفتم: لیلون نمیدونم چیکار کرده و اونهمه پولو برای چی میخواسته! شایدم براش پاپوش دوختن و توی هچلش انداختن. ولی باور کن پرویز مدتها بود یه شوهر ایده آل برام بود که در کنارش دیگه هیچ آرزویی نداشتم حتی بچه............ فقط میدونم هرکاری میتونیم باید براش بکنیم. لیلون لباشو ورچیده گفت: چیزی بگم یادت نگه دار. فهمی ...
قســـــم به عشـــــق
202
#ماه_مهربان_مــــــــــن‌ (پسرهمسایه) #قسمت_دویست_و_سوم #فاطمه_ســــــــــودی "آسمان" جلوی بیمارستان آقا اسماعیل ازمون جدا شد و با معذرتخواهی به تعمیرگاهش برگشت که منتظرش بودند. من و مامان و گلپر و ناهیدخانم با ماشین ماهیار بطرف خونه مون راهی شدیم. خداروشکر حواس همه بحدی پرت بود کسی متوجه نشد ماهیار بدون گرفتن آدرس درست جلوی خونمون نگه داشت وگرنه شاید الان نه، ولی بعدا مصیبت عظما با مامان ...
قســـــم به عشـــــق
177
بر و زرنگش اشک میریزه! مامان بغ کرده گفت: آقاماهیار شمام که ماشاا... دلتون از پرویز پره و خوب دارید چوب کاریش میکنید ها! ماهیار کاملا نزدیک گوشم اما بلندتر که همه بشنون گفت: برای من هیشکی مهم نیست. فقط فعلا باید مواظب دختر همسایه باشیم تا خاری توی پاش نره و بابا نادرش خودشو برسونه ببینیم چیکار میکنن با این اوضاع و داماد خوش مرامشون! نادرخان بیاد ببینیم چطور کلاه غیرتشو بالاتر میزاره و دوباره ...
قســـــم به عشـــــق
189
#ماه_مهربان_مــــــــــن‌ (پسر همسایه) #قسمت_دویست_و_دوم #فاطمه_ســــــــــودی "آسمان" بیهوش نبودم چون تمام صداهارو می شنیدم و سوزش سرنگی که در بازوم فرو رفت آخمو درآورد. ولی چشمام باز نمیشد و اصلا بدنمو حس نمیکردم. اما...... اما بازم بوی ادکلن محشر ماهیار توی بینی ام بود و کاملا نزدیکم حسش میکردم که به پرستار چیزایی میگفت. کم کم داغی خاصی رو در رگهام حس کردم. پرستار گفت: زیر پاهاش باید بلند ...
قســـــم به عشـــــق
216
واعظ جای مهرم زتو من مهرو وفا میخواهم شیش دانگ از سند قلب تورا میخواهم
قســـــم به عشـــــق
218
مردک بدردنخوره آخههههههه. والا لایقش نبود اینهمه نادرخان حلوا حلوا کرد و روی سرش گذاشت.. 👇👇 مردک بی خاصیت رووووو! لحظه ای نگاهم روی همه نشست که مبهوت و در سکوت کامل چشم به ماهیار داشتند. کم موند در اوج دلمردگی هام بخندم. با صدای بلند هم بخندم. ناهیدخانم گفت: وا..... ماهیار تو چرا آتیشی شدی! زندگی خصوصی مردم ربطی به تو نداره حالا جلوی خواهرش هرچی از دهنت در اومد بگی! ماهیار لبی کج کرده ...
قســـــم به عشـــــق
209
#ماه_مهربان_مــــــــــن‌ (پسرهمسایه) #قسمت_دویست_و_یکم #فاطمه_ســــــــــودی "آسمان" نگاهم به همه شون دوخته شده بود و دلم رسما میلرزید. اینا اینجا چیکار میکردند!!!! هرچند از قلب گرفته تا شکمم دردم زیاد بود اما با چشمان نیمه باز و سوزانم نگاهم به ماهیار غمگین دوخته شده بود. چشمان ماهیار برنگ خون بود و لباشو محکم بهم میفشرد. کنار مامانش ناهیدخانم و باباش اسماعیل شاه ایستاده دستاشو روی سینه ش د ...
قســـــم به عشـــــق
221
جان سودی سعی کنید بیاید تلگرام. اصلا نه در تام تام ارسال میشه، هرزمان هم ارسال میشه پس و پیشه . واقعا خسته میشم